تو چرا کج نشستهای شمس!
بهنام ناصری
چند ماه بود که از تهران بیرون نیامده بودم؛ تا نیمه هفته گذشته که راهی سفری شدم به جایی دور از هیاهوی بغرنج و آکنده از شتابِ شهر. همزمان سعیام بر دوری مجازی از اخبار و تحلیلهایی هم بود که انگار میخواهند نگونبختیهای انسان معاصر - خاصه انسانِ گرفتار در چنبره جبر جغرافیایی خاورمیانه- را بزنند تو روش و مدام به رُخش بکشند. پس مقیمِ جایی دور از شلوغی این یا آن شهر، چند روزی نشستم به خواندنِ آنچه میخواستم و دشواریابتر، نوشتن آنچه توانستم که تمنای این دومی همیشه بیشتر است؛ به قول بورخس «انسان هر چه را که دوست داشته باشد میتواند بخواند اما لزوماً آنچه را که دوست دارد نمیتواند بنویسد.»
علی ایحال از پس چهار روز تمرین برای تجربه آسودنِ از لااقل گوشههایی از «پلشتیهای جبرآمیز روزگار» به مدد کنار رفتن از امواج و اخبار مُخِل، ساعتی پس از نیمه شب جمعه، در بامداد شنبه ۱۸ شهریور و آخرین ساعتهای سفر، وقتی همه پیامرسانهای اینترنتی هنوز خاموش بودند، پیامک غریبی دریافت کردم: «شمس آقاجانی هم رفت...» عاجز شدم و نتوانستم جواب درخوری بدهم. بیاختیار نوشتم: «ها؟» و توضیح تکمیلی در پیام بعدی آمد که رویا تفتیِ شاعر با انتشار تصویری از همسرش خبر از مرگ او داده و تنها نوشته: «قرارمان این نبود...» بهت چنان برم داشت که نمیدانستم چه کار کنم. دوست داشتم با هر چه توان دارم بدوَم، بدوَم، بدوَم... اما تا کجا؟ به کدام مقصد؟ واقعا مرگ شمس 55 ساله را کجای دلم میگذاشتم؟ کجای دلمان بگذاریم؟ او هرچند به تعبیر بلانشو ادبیات و مرگ را بیمرز میدانست، ذهن و زبانش هنوز فرسنگها با پایان فاصله داشت. شمس میتوانست حالاحالاها شعر بنویسد، درباره شعر بنویسد و حتی شاعر تربیت کند. کاش میتوانستم خبر مرگش را باور نکنم.
طول کشید اما بُهتم بالاخره به بغض رسید و این خود «اتفاق» است برای کسی که مدتی است کمتر تجربههای بغضآلود دارد و خشم و اندوهش اغلب به سرنوشتهای دیگری دچار میشوند. پس فروپاشیدم در محضر شمس و آثارش و پیش از همه در حضور سطرهایی از کتاب اولش «مخاطب اجباری» که خوب میدانست چقدر دوستش دارم:
«تو چرا کج نشستهای شمس/ مثل این قاشق کج نشستهای توی استکان/ من اگر واقعاً کج مینشستم تو راستم میدیدی؟»
شعری در تخاطب با آن «من» دیگری که اینجا یک مجروح جنگی است؛ ضمیری است با نامنهاد شمس و در ایهام و توارد با «من» شاعرِ حالا فقید ما.
با بغض و تسلیم در برابر عجزم برای بیان اندوهی چنین غریب و ناگفتنی باید از سفر ابدی دوست شاعر مهربان و رواداری بنویسم که در عین حال همیشه مثل برادر بزرگ نداشتهام شایسته بیکرانترین احترامها بود. هم او که گاهی «آقای مهندس آقاجانی» میخواندمش. یادم هست و اسنادش نیز که 5 اسفند با ارسال سطرهايی از کتابی تئوریک که وجه تمایز میان مهندس و دانشمند را شرح میداد که اولی در پی «عمل صحیح» است و دومی سودای «تفسیر دانستهها و فرضیات» را دارد، برایش به تبریک نوشتم: «...به شما که هر دویید...» به منظومه بلند «اسماعیل» اثر استادش رضا براهنی که آنوقتها هنوز زنده بود، استناد کرد و نوشت: «زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانی».
شمس آقاجانی شاعر مهمی بود. حرفهای بود؛ به این معنا که وقفهای در کار شاعریاش نبود. با شعر زندگی کرد و شاعری تماموقت بود. بر خلاف بسیاری از دوستان شاعر و نویسنده ما که در زمان انسداد بیرون، استعداد عجیبی به پناه بردن به انزوای درون دارند و به سبب روحیه حساسشان در فشارهایی چنان که افتد و دانی، عرصه عمومی را وامینهند و به حریمهای خصوصی خود عقب مینشینند، شمس انسانی به قاعده اجتماعی بود؛ اهل مراوده بود. چه مراودات ادبی و چه در سایر ساحات. نه اهل تبختر و برج عاج نشستن بود، نه نگاهی از بالا به پایین به جهان بیرون داشت. انسانها را بنا به نسبتشان با «ما»ی نویسنده و شاعر ارزشگذاری نمیکرد و این رواداری از درون او میجوشید. توگویی امر انسانی محتوایی جاری در خون شمس باشد! و این به شعرِ البته آوانگاردش خصلتی چندصدایی و در عین حال منعطف میدهد و آن را باب سلیقه خوانندگان بیشتری میکند.
از او و شعرش بسیار نوشتهاند. چه افتخاری بیشتر از این برای شاعر متولد سالهای پایانی دهه 40 که کسی چون رضا براهنی روی کتابش متن مبسوطی بنویسد! اینها گواهی است بر اینکه درد شمس هر چه بود، درد انزوا و نادیده ماندن و در کانون توجه قرار گرفتن نبود. دردی البته رایج میان شاعران و نویسندگان مستقل و غیروابسته زمانه ما.
شمس به قاعده سودای عرصه عمومی و برونرفت «انسان ایرانی» از وضعیت بغرنجش را داشت. بنابراین اگر چیزی آرامش او را بر هم زده باشد، نه بیتوجهی جامعه ادبی به او، بلکه اتمسفر عمومی حاکم بر جامعه بود. این را نه فقط ماها که از نزدیک میشناختیمش بلکه آنها هم که او را به میانجی واکنشهایش در شبکههای اجتماعی میشناختند، به روشنی میدانند و میدانند وقتی از سودای وضعیت انسان ایرانی نزد شمس حرف میزنم، از چه حرف میزنم.
از این قلم پیش از این، نقد و یادداشتهایی بر شعر او نوشته شده که از میانشان «در غیاب مرزهای شعر و عشق» را که 11 سال پیش در «تجربه» منتشر شد، بیشتر دوست داشت؛ نوشتهای ناظر بر بیمرزی و استحاله «شعر» و «امر عاشقانه» که اگرچه یکی نیستند اما در شعر شمس آقاجانی به تناوب در هم مستحیل میشوند. مانند پیوندشان در شخصیت و جان شریف او که دریغا، دریغا دیگر میان ما نیست.