بيشترش ميره تو انبار
محمد خيرآبادي
يكي از صحنههاي طبيعي و بسيار تكرار شده در زندگي مشترك اين است كه مرد دست به كمر وسط هال ميايستد و ميگويد: «خانم اگه چيزي لازم داريم بگو، شايد رفتم فروشگاه براي خريد؟» و بعد خانم خانه نگاهي به يخچال و كابينتها و گنجهها مياندازد و ليستي ارايه ميكند. ممكن است مرد در راه برگشت به خانه زنگ بزند و اين سوال را بپرسد و خانم خانه هم فهرست مورد نظر را برايش پيامك كند. ممكن است مرد و زن هر دو با هم وظيفه وارسي يخچال و گنجهها و همچنين خريد كردن را به عهده بگيرند. در هر صورت در گام بعدي لازم است براي تهيه مايحتاج، برحسب جيب مبارك تصميمگيري و اولويتبندي شود. فكر ميكنم در هر خانوادهاي همين اتفاق يا چيزي شبيه به آن رخ ميدهد. اما در دستاندازهاي نسبتا بدفرم زندگي، ناگهان سيستم مديريت خانواده كه درست مثل يك ارگانيسم هوشمند كمبودها را شناسايي و براي رفع آنها اقدام ميكرده، دچار اختلال ميشود و افراد دست به كارهاي عجيب و غريب ميزنند. مثلا يكي از اقوام ما، اقدام فوري و عاجلش در زمان نوسانهاي شديد قيمت دلار، هميشه اين بوده كه با يك كارتن تايد (پودر رختشويي) از سر كار به خانه برگردد. هيچ حرفي هم به گوشش فرو نميرود كه «آخه چرا تايد؟ مگه قراره چه اتفاقي بيفته؟ اصلا مگه بقيه چيزها مهم نيستند؟ چرا فقط تايد؟» چند روز پيش يخچال خانه ما به كلي خالي شده بود و جز چند مدل ترشي ته شيشهها و تعدادي سس تكنفره توي در يخچال و نصف قالب كره، چيزي باقي نمانده بود. براي همين بلافاصله ليست خريد را همراه با همسرم تنظيم كرديم و من براي خريدن آنها به فروشگاه رفتم. حين قدم زدن لابهلاي قفسهها، بر خوردم به يكي از همسايههاي خوبمان كه بين اهالي آپارتمان به كار راهاندازي معروف است. يادم ميآيد يك روز همينطور وسط صحبتهاي مختلف از دهنم در رفت و گفتم يكي از پريزهاي خانه دچار اتصالي شده و او يك ربع بعد از خداحافظي، با پيچگوشتي و فازمتر، پشت در خانهمان بود. همانطور كه سبد فلزي در دستم بود و گشت ميزدم، او چرخ دستياش را هل ميداد و با لبخند به طرفم ميآمد. سلام و احوالپرسي كرديم و ديدم كه چرخدستياش لبريز شده از انواع كلوچهها و بيسكويتها، پنيرهاي كمچرب و كمنمك و ليقوان و خامهاي، چند تا روغن، چند تا رب، چند بسته آرد، چند بسته شكر، تعداد زيادي تايد و شويندههاي مختلف، يك خروار دستمال توالت، تعدادي نان تست، مرباي به و بالنگ و هويج، شير پرچرب، شير كمچرب، شير سويا و.... احتمالا از طرز نگاهم متوجه شد كه ممكن است سوالي به ذهنم خطور كرده باشد. شروع كرد به توضيح دادن درباره علت تنوع پنيرها و مرباها در سبد خريدشان و اينكه هر كدام از اعضاي خانواده پنج نفره آنها، چه ذائقهاي دارد و بعد صحبت را برد به اين سمت كه دلش ميخواهد هميشه يخچال و كابينتها و انبار آذوقهشان، پر باشد. گفتم: «آخه براي چي؟» گفت: «به هر حال هر لحظه ممكنه اتفاقي بيفته... بلايي نازل بشه، زلزله، جنگ، يا قيمتها 10 برابر بشه.» چنان با قاطعيت جواب داد كه به نظرم درباره قانعكننده بودن پاسخش هيچ شك و شبههاي نداشت. پاي صندوق يك ربعي طول كشيد تا خريدهايش را حساب كند و توي كيسههاي مختلف بگذارد. وقتي فهميد پياده آمدهام اصرار كرد در برگشت همراه او و پاترول پر سر و صدايش باشم. دم در خانه كه پياده شديم، غير از كيسه خودم، دو سه تا از كيسههاي خريد آقاي همسايه را هم برداشتم تا به نحوي محبتهاي قبلياش را پاسخ داده باشم. موقع خداحافظي گفت: «اونا رو ببر با خودت... بيتعارف ميگم... مال ما بيشترش ميره تو انبار.» با خنده گفتم: «نه بابا نيازي نيست ... وقتي بلا نازل بشه، ما خونه رو هم ميذاريم ميريم.» با قيافه كاملا جدي خداحافظي كرد و رفت.