• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5589 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۶ مهر

انشاي پوچِ كوچ!

اميد مافي

هجده سال پس از سالمرگ شاعر بلند بالايي كه در جهاني ديگر به دنبال پرنده كوچك خوشبختي دويد، مي‌توان گل سوري را در لابه‌لاي شعرهايش جست‌وجو كرد و زيباتر از شكل قديم جهان در فلق به ملاقاتش رفت.  شاعر دشتستان حالا ديگر نيست تا آواز خاك را براي گندم و گيلاس واگويه كند و بر انتهاي آغاز از تلخ بودن سيب سخن بگويد. همو كه تا وقتي نفس از گرمگاه سينه‌اش بيرون آمد با كشف و شهود در طبيعت جنوبي و وحشي خويش به ‌نوعي خشونت غريزي در شعرهايش دست يازيد، اما آنچه خشونت شعري او را از عنصر خشونت آشفته و غيرمنسجم برخي شاعران قبل و بعد از خودش متمايز كرد به‌ جز حضور «جنوب»، لحن حماسي آن سطرهاي ماندگار و خيس خورده است.
 راهبر حلقه ادبي موج ناب همواره با شعرهايش بر تارك صفحات مجلات نشست و در قامت شاعر، مترجم و روزنامه‌نگار از برهوت پيش روي جهان غدار پرده برداشت و چشم‌هايش را در زلال‌ترين چشمه‌ها شست آن‌گاه كه اين‌گونه بر زبان آورد: نه شهرهاي ويران، نه باغ‌هاي سبز/دنياي پيش رويمان برهوتي ست/تا آن‌سوي نهايت، تا ... هيچ/ديگر در ما شور گلايه هم نيست/شور گلايه از بد، دشنام با بدي/ديگر در ما شور مردن هم نيست/رود شقاوت ما جاريست تا چشمه سارِ خشك شكايت، تا هيچ. 
براي منوچهر آتشي كه از راهكوره‌هاي شعر گذشت و سوار بر اسب كرند مجنون تا پشت هيچستان رفت زمين زني بود كه كام يافته از بستر طراوت برمي‌خاست و اهتزاز مي‌يافت در هياهوي باد گردش خويش... آقاي شاعر لابد مي‌دانست كه در اين محنت‌آباد جاده جايي است براي رفتن و رفتن و تكرار واژه‌هاي سكرآور و شايد به همين دليل ساده معتقد بود جاده گردبادي است كه هر مسافري را دير يا زود خواهد برد و حالا هجده سال پس از خزان منوچهر آتشي دوستدارانش در بوشهر گردهم مي‌آيند تا بار ديگر يقين حاصل كنند در اين پاييز غريب‌كش، خش‌خش برگ‌هاي زرد صداي جدايي و فراغ مي‌دهند و شكوفه‌هاي گيلاس به وقت برگ‌ريزان بذر اضطراب را در شوره‌زار قلب‌ها مي‌افشانند. 
ديگر چه مي‌ماند جز اينكه پايان انشاي پوچِ كوچ او بي‌هيچ موخره‌اي به وداع انجاميد و گريزي از بازوي زيباي مرگ پيدا نكرد. انگار شاعر مرگ‌انديش به همه اين رازها پي برده بود كه در شب‌هاي شرجي بندر، پشت به كرجي‌بانان اين‌گونه لب‌ تر كرد: آنانكه مرگ را خوابي دراز و بي‌رويا انگاشتند/آنان با مرگ بر غنيمت هستي بيعت كردند... 
و شعر زندگي آقاي لبخند ناگهان تمام شد در صبحي كه ملافه‌هاي سفيد بيمارستان در لباس پاييز سراغش را گرفتند و چشمانش به واژه‌هاي شورانگيز ديگر مجوز ندادند. به همين سادگي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون