غزاله صدر منوچهري
به تازگي كتاب «سير تحول متافيزيك مدرن: معنا بخشيدن به چيزها» نوشته ا. دبليو مور با ترجمه محمدرضا اسمخاني به همت انتشارات سمت به چاپ دوم رسيده است. آدريان ويليام مور (متولد ۱۹۵۶) فيلسوف بريتانيايي و استاد فلسفه در دانشگاه آكسفورد است. فعاليتهاي پژوهشي او در حوزه كانتشناسي، ويتگنشتاينشناسي، تاريخ فلسفه، متافيزيك، فلسفه و رياضيات، فلسفه منطق و زبان، اخلاق و فلسفه دين است. از كتابهاي او ميتوان به «متناهي»، «ديدگاهها»، «زبان، جهان و محدوديتها: مقالاتي درخصوص فلسفه زبان و متافيزيك»، «انسان پيشيني: مقالاتي درخصوص چگونگي معنا بخشيدن در فلسفه، اخلاق و رياضيات» اشاره كرد. شايان ذكر است كه او رساله دكتراي خود را زيرنظر مايكل دامت، فيلسوف معاصر تحليلي، گذراند و در سال ۱۹۸۰ و پس از فارغالتحصيلي از آكسفورد، جايزه جان لاك در فلسفه ذهن را از آن خود كرد. مور در «سير تحول متافيزيك مدرن» ميكوشد با برگذشتن از تمايز ميان فلسفه تحليلي و فلسفه قارهاي روايتي تاريخي از سرگذشت متافيزيك از زمان ارسطو تا به امروز و نزد متفكران معاصري همچون دريدا و ژيل دلوز به دست دهد. نشست هفتگي شهر كتاب در سهشنبه ۲۵ مهر به معرفي و بررسي اين كتاب اختصاص داشت و با سخنراني محمدرضا اسمخاني، مرتضي نوري و سيدمسعود حسيني برگزار شد.
مروري فشرده و دقيق بر بنيانهاي فكري بيست فيلسوف
علياصغر محمدخاني: اين كتاب با چهار سده متافيزيك سروكار دارد، بخش اول به دو سده اول (قرن هفدهم و هجدهم) ميپردازد و بخش دوم و سوم به سدههاي نوزدهم و بيستم. هدف اصلي نويسنده اين است كه بحث معنا و متافيزيك و پيوند آنها را با رويكرد نويني بنگرد. خود مور در مقدمه سه پرسش اساسي طرح ميكند كه هركدام به سه مبحث دامنه معنا بخشيدن، شيوههاي جديد معنا بخشيدن و امكان معاني تازه بخشيدن مربوطاند. هرچند اين كتاب درسي است و امروز در مقطع كارشناسيارشد فلسفه غرب در دانشگاهها تدريس ميشود، براي هرآنكه بخواهد از سرگذشت متافيزيك و معنا در اين چهار سده سر دربياورد، خواندني و آموزنده است. اگرچه اين كتاب بيشتر متمركز بر متافيزيك مدرن و سير تحول آن و معنا بخشيدن به چيزهاست، اما هر بخشي از كتاب غير از مساله متافيزيك خواننده را با بنيانهاي فكري هر كدام از اين فيلسوفان آشنا ميكند و بسيار فشرده و دقيق اين آرا را منعكس و تحليل و تبيين ميكند.
معاون فرهنگي شهر كتاب
نشاندن دريدا در زمين متافيزيك
محمدرضا اسمخاني: ا. دبليو مور شاگرد فيلسوف فقيد و معروف، برنارد ويليامز، است. كتاب به ويليامز تقديم شده و تاثيرگرفتگي مور از ويليامز در جايجاي آن واضح است، بهخصوص در فصل آخر كتاب و ايده متافيزيك بهمثابه دانش رشته انسانگرايانه. اين كتاب به مجموعهاي بسيار خواندني و مهم از انتشارات كمبريج متعلق است كه ايده كلي آن بررسي سير تحول فلسفه مدرن است. از مجموع نوشتار نويسنده بر چاپ اول ترجمه فارسي كتاب، مقدمهاي كه بر كتاب نوشتهام و مقاله مروري كه به زبان فرنگي در اين باره نوشتم، نكات برجسته و شاخصهاي اصلي كار مور را در مقايسه با ديگر كتابهاي موجود با اين موضوع خاص بيان ميكنم.
آنچه در مقدمه و نوشتار مور براي من جالب است دغدغه اوست، در اين خصوص كه اين كتاب حجيم بايد نكته ويژهاي داشته باشد تا خوانندهاي كه كتابهاي متعددي را در گستره تاريخ و متافيزيك
در دسترس دارد، حتي انگيزهاي براي خريد آن داشته باشد. رهيافت اصلي اين نويسنده اين است كه برخلاف يا افزوده بر كتابهاي متعارف تاريخ فلسفه و بهطور خاص متافيزيك بتواند شبكه روابط و مناسبات اين فلاسفه و متفكران را ترسيم كند و نشان دهد كه چگونه زير چتري واحد جمع ميشوند. تعبير جالب او مقابله با نزاع معروف ميان فلسفه تحليلي و غيرتحليلي به معناي گسترده آن است. كما اينكه خودش فيلسوف تحليلي است و بخش پاياني را با فلاسفهاي مثل دريدا و دلوز به شكلي منسجم و تحليلي پايان ميدهد. به قول خود مور قرار است به نبرد با آن حس تعارض و تقابلي برود كه دانشجويان فلسفه ميان اين دو سنت احساس ميكنند. بنابراين، من نيز معتقدم كه اگر كسي با تعريف مور از متافيزيك (به معناي عامترين تلاش ما براي فهم و معنا بخشيدن به چيزها) همدلي كند، ميتواند با نويسنده و روايت او نيز همدلي كند و بفهمد كه چطور فلاسفهاي مثل كواين و هوسرل با آن تنوع و اختلافهاي محتوايي، دروني، سبكي و روشي زير عنوان «حد اعلاي طبيعتگرايي» و «حد اعلاي استعلاگرايي» زير يك چتر گرد آمدهاند.
نشاندن دريدا در زمين متافيزيك
مور از ميان انواع و اقسام مواجهات متنوع و حتي ممكني كه فيلسوفي ميتواند با رشته يا گفتماني به نام متافيزيك داشته باشد، چهره شاخصي عرضه كرده است. كساني متافيزيك را در خدمت گفتماني ميانگارند: دكارت متافيزيك را در خدمت علم ميداند و اسپينوزا آن را در خدمت اخلاق و لايبنيتس در خدمت تئوديسه. كسان ديگري به امكان و حدود متافيزيك ميانديشند كه دو چهره شاخص آنها بيترديد كانت و ويتگنشتايناند و جلوتر فلاسفهاي با نگاه سلبي يا منفي، نگاه واسازي يا ساختشكنانه و نگاه حذفي به متافيزيك هستند. از هيوم ميتوان نام برد كه ميتوان گفت نگاه سلبي دارد، كارنپ مخالف سرسخت متافيزيك در قرن بيستم بود و دريدا بسيار عليه متافيزيك سخن گفته است، اما ميتوان او را هم طوري بيان كرد كه در زمين متافيزيك باقي بماند. مور مفاهيمي مثل زمان، مكان، صيرورت را در قلب متافيزيك قرار ميدهد؛ نيچه و دلوز در يك سمت و هايدگر از سمت ديگر.
اينهماني يا تفاوت؟
حساسيت ويژه مور به مسالهاي است كه به نظرم بايد از ژرفاي فلسفه به سطح بيايد و فلاسفه بيشتر به آن توجه كنند و قدمت آن به آثار افلاطون برميگردد: مساله تفاوت بين تفاوت (difference) و اينهماني (identity) است يا در رسالات ديگر
sameness و otherness. سوال اصلي كه ذيل چهرههاي متافيزيكي بررسي ميشود، اين است كه ما در توصيف و شرح ساختار عالم و معنا بخشيدن به چيزها تفاوت را امر اصيل و اوليه و حقيقي بينگاريم يا اينهماني را؟ به نظر ميرسد مور معتقد است كه فلاسفه تحليلي گرايش عمدهاي به تقدم بخشيدن به اينهماني بر تفاوت دارند و برعكس براي فلاسفهاي به سردستگي نيچه تا دلوز، تفاوت اصيل است و اينهمانيها هويتهايي برساخته و برآمده از تفاوتهاي موجود در عالم است. اين نكته زاويه ديدي به ما ميدهد كه روايت مور و تاريخ متافيزيك را دنبال كنيم.
پرسش از امكان خلق معنا
شاخصترين ويژگي اين كتاب به نظر من، توجه دادن مخاطب به سه پرسش تعالي (Transcendence)، نوآوري (Novelty) و خلاقيت (Creativity) است كه با عنصر اصلي سازنده زيرعنوان كتاب نيز ارتباط دارند: معنا بخشيدن به چيزها. عنصر تعالي با همان اشيايي ارتباط دارد كه معنادارشان ميكنيم و ميپرسد، آيا كلام ما از معنا بخشيدن به چيزهاي Immanent (درونماندگار) مقصور و محدود است يا امكان اين هست كه به چيزهايي متعالي نسبت به سيستم خودمان (يا امر غيرزماني يا نامتناهي يا ناتجربي نسبت به سيستم ما) معنا ببخشيم؟ پرسش دوم كه نوآوري و بداعت است با عنصر معنا سروكار دارد كه استراسون ميان متافيزيك توصيفي و بازنگرانه/تجديدنظرطلبانه قائل است؛ اينكه ما به توصيف ساختارهاي موجود محدوديم يا امكان بازنگري در ساختارهاي موجود و ارايه ساختارهاي متافيزيكي بهتر به هر معنايي يا ساختارهاي متافيزيكي ديگرگونه هم وجود دارد؟ پرسش سوم، خلاقيت، با عنصر فاعليت سروكار دارد و ميپرسد ما تا چه اندازه در فرآيند معنا بخشيدن و فهم چيزها خلاقيم؟ ضمن خواندن فصلهاي مختلف كتاب متوجه ميشويم كه اگر نويسنده از محافظهكاري فلاسفهاي مثل كانت و ويتگنشتاين ياد ميكند، از آنروست كه به باور او اينان خودشان را به توصيف ساختارهاي معنايي و معرفتي موجود محدود كردهاند. هرچند خيليها اين را امتياز و نگاه انقلابي اينان به فلسفه ميدانند، اگر مور ستايشگر فلسفه كساني مثل نيچه و دلوز است كه زندگيمدار و صيرورتمحورند، بدين سبب است كه به دو سوال عنصر نوآوري و خلاقيت پاسخ مثبت ميدهند. كمااينكه نيچه باور دارد كه ميتوان به شيوههاي جديد معنابخشي فكر و ميتوان معناي جديدي خلق كرد.
دانشآموخته فلسفه غرب، مترجم
آنچه پس از فيزيك ميآيد
سيدمسعود حسيني : مور در جملات آغازين كتاب مينويسد: «داستان كاملا آشناست. هر چند صحت نداشته باشد. حدود ۲۵۰ سال پس از مرگ ارسطو آندرونيكوس رودسي نخستين ويرايش كامل آثار ارسطو را منتشر كرد. يكي از اين كتب كه به طبيعت ميپردازد «دانش فيزيك» ناميده شد. آندرونيكوس بلافاصله پس از اين كتاب مجلد ديگري را قرار داد كه به «آنچه پس از فيزيك ميآيد» معروف شد. چنين بود كه عنوان دانشرشته متناظر با آن تثبيت شد. اين جملات دستكم متعينكننده پروژه مور در كتاب حاضر و رويكردي در متافيزيك غرب مبني بر ارتباط ميان متافيزيك و فيزيك است. متافيزيك آنگونه كه نزد ارسطو تثبيت شد، بحثي درباره علل چيزها يا دانشي درباره چرايي چيزهاست. اين چرايي در سطح كليت و
به طور مشخصتر در بحث از علل چهارگانه به دست ميآيد. به نظر ميرسد نقطه شروع متافيزيك، فيزيك است. فيزيكي كه در آن طبيعت به معناي محدود آن نيست و در مورد هر آن چيزي است كه ميتواند متعلق شناخت قرار بگيرد و در جهان ماست. تلقي ايستاده بودن بر فيزيك و اين جهان يا مبنا قرار دادن اين جهان و يك قدم از آن فاصله گرفتن براي تبيين جهان، همان متافيزيكي است كه از ارسطو به بعد تصديق و تاييد بسياري از فيلسوفان غربي و شارحان برجسته را داشته و تغيير نكرده است. درحالي كه نزد افلاطون هنوز مباحثي هست كه بعد از او در تاريخ غرب پيگيري نميشود، اما پيش از او مطرح بوده است: مساله تعالي. ميتوان استعلا را كانتي درنظر گرفت، اما فلسفه استعلايي كماكان متافيزيك است. فلسفه استعلايي تفكر درباره دستگاه مفهومياي است كه شرط امكان شناخت جهان پيش روي ماست كه ميتواند برابر ايستاي تفكر ما قرار گيرد. اما آنچه من از تعالي مراد ميكنم، همان موضوعي است كه ديفرانس (تفاوت و تعويق) دريدايي به آن اشاره دارد و ناظر است بر آنچه بيرون از فيزيك قرار دارد. هايدگر و دريدا درباره همين بيرون مطلق (بيرون از تواناييهاي حسي و تواناييهاي فكري ما) سخن ميگويند و نكته اين است كه اين بيرون «درون ما»/«تفكر و عمل ما» را متعين ميكند. اما به نظر ميرسد اين كتاب خيلي به اين سمت نميرود.
در كل فيلسوفاني مثل دريدا و دلوز يا لويناس از منشا كاملا متفاوتي سخن ميگويند كه ميتواند پايهاي براي آغازي مطلقا نو دراختيار بشر قرار دهد. درحالي كه در متافيزيك و تنوع شگفتانگيز آن در غرب، عليرغم بصيرتها و بينشهاي بسيار مهمي كه به ما ميدهد، كمابيش نقطه شروع همان نقطه شروع يوناني است. انديشه بشر، از ارسطو به هگل، تناهي خودش را نفي ميكند. وقتي انديشه نزد ارسطو تناهي خودش را از دست ميدهد، منجر به انديشه خودانديش يا خدا ميشود: انديشهاي كه هيچ متعلقي بر او پوشيده نيست. نزد هگل نيز انديشه متناهي به انديشه نامتناهي تبديل ميشود و ميتواند همه جهان را تبيين كند و بدين معنا با آن اينهمان شود. تاريخ متافيزيك غربي ميكوشد مساله تفاوت و اينهماني را در درون انديشه بشري تفسير /بازتفسير كند، به غير از دريدا و هايدگر كه ميخواهند اين تفاوت را حاد كنند و آن را تفاوت ميان انديشه بشري و يك ديگري كاملا نامتعين بفهمند. ما بايد دستكم اين افق را پيش چشم داشته باشيم و بدانيم كه اين تنوع و غناي متافيزيك غرب بحثي است و اينكه كل متافيزيك را ميتوان يكجا پژوهيد و يكجا از آن فراوري كرد و آغازي كاملا نو را رقم زد، امري ديگر كه با مفاهيمي مثل «تعالي» و «ديگري راديكال» و كارهاي امثال لويناس امكانپذير ميشود.
تاريخ فلسفه تاريخ تحميل معناست
«Make sense» در انگليسي روزمره به معني معناساختن است و فاعليتي در آن لحاظ شده است. در متافيزيك ما بر موضوع حيرتبرانگيز سوار ميشويم و مجال نميدهيم موضوع ما را هدايت كند. براي همين اين عبارت را «معنا بخشيدن به چيزها» ترجمه كرديم، حال آنكه همانطور كه نويسنده و مترجم در پانويس اشاره كردهاند، هم در معناي «معنابخشيدن» است هم در معناي «فهميدن» كه دو نوع تعقلاند. در فهميدن خودمان را تحت تاثير/گشوده بر چيزي ميگذاريم و اجازه ميدهيم خودش را به ما بفهماند. اما معنا بخشيدن به تلاش ما براي معنادار يا مفهوم كردن چيزي اشاره دارد. به بياني، تاريخ متافيزيك تاريخ تحميل معناست.
متافيزيك تلاشي براي برقراري اينهماني ميان انديشه و هستي است. اينجاست كه فاعليت انديشه مبنا قرار ميگيرد و ديگري بهمثابه ديگري مطلق/ امر مجهول مطلقي كه انديشه را متعين ميكند، به پس پرده ميرود. در مقاطعي از تاريخ فلسفه اين تفاوت مطلق (بين انديشه بشري و بيرون انديشه بشري) مورد تاكيد قرار گرفته است. كانت به خوبي متوجه شد كه انسان متناهي است و نميتواند با انديشه خودش بر هستي سوار شود. در ادامه فيشته اين را به شكاكيت تفسير كرد و گفت متافيزيك يگانه شدن انديشه با هستي بود، نه با پديدارها. ما نميخواستيم جهاني، ولو معقول و قانونمند، براي خودمان بسازيم و دايم بگوييم اين جهاني نيست كه واقعا هست. هگل اين تفاوت را به اينهماني احاله كرد و بعد از كانت اينهماني تا هگل سيطره يافت و دوباره درزها، شكافها و اشكالات نظام هگلي، بهويژه با توجه به مفهوم آزادي عمل، به تاكيد بر تفاوت منجر شد. بنابراين، در اين «making sense» تذبذبي هست و ما نهايتا نميتوانيم تصميم بگيريم به فاعليت مطلق متفكر اشاره دارد يا انفعالي هم در اين ميان دخيل است. به نظرم اين عبارت ميخواهد بر فاعليت انديشه تمركز كند. تاريخ متافيزيك تاريخ روايت فاعليت انديشه و تلاش آن براي معنا بخشيدن به چيزهاست. حال آنكه فيلسوفان جديدتر اساسا امكان آغاز نو (در تفكر و عمل) را منوط به فراروي از متافيزيك سنتي دانستهاند و اين فراروي از متافيزيك مستلزم اشراف بر متافيزيك، واسازي آن و نشان دادن شكست آن است. با نشان دادن شكست متافيزيك سنتي، گشودگي براي ارتباط با ديگري نامتناهي/ديگري مطلق ممكن ميشود و اين ارتباط باعث ميشود فاعليت و انفعال در انديشه در رابطه ديالكتيكي قرار بگيرند و امكان آغازي نو رقم بخورد. آغازي كه فيلسوف آن فيلسوف دنياي ديگري است. همانطور كه هايدگر ميگفت، تفكر ديگر و ابا داشت بگويد متافيزيك و به نظرم ميخواست تاكيد بكند كه هرگاه از متافيزيك شروع كنيم، عليرغم هر تفاوتي كه در درون آن تعريف كنيم، اين تفاوت متعين به آغاز يوناني خود (فاعليت انديشه) است.
مولف و مترجم در حوزه فلسفه غرب
سير تحول فلسفه
مرتضي نوري: من فلسفه را از رهگذر سنتهايي آموختم و در آن تخصص يافتم كه رويكرد مثبتي به متافيزيك نداشتند، چراكه متافيزيك تقريبا بيمصرفترين و مناقشهبرانگيزترين بخش فلسفه بود. شايد نتوان دو فيلسوف را در اين عرصه همنظر يافت و همين بيآبرويي و تشتت آراست كه كانت ميكوشد در مقدمه «نقد عقل محض» به تصوير بكشد. اما به مرور، در ابتداي قرن بيستم، معاني جديدي از متافيزيك و كاركردهاي ديگري از آن ارايه شد كه به احياي اين آبروي ازدست رفته آمد. اين كتاب هم
در راستاي همين جريان است؛ اينكه چطور ميتوانيم براي متافيزيك كاركردي ارزشمند قائل شويم كه در زندگي روزمره ما كاربردي داشته باشد و بتواند نگاه ما را طوري نسبت به جامعه عوض كند كه بگوييم بودن و نبودن آن فرق ميكند. به نظرم اگر عنوان كنوني كتاب، «سير تحول متافيزيك مدرن»، به «سير تحول فلسفه» تغيير بيابد، چيزي از دست نميرود. آنچه از متافيزيك در اين اثر مراد ميشود، تعريفي كلي از خود فلسفه است كه بر بخشي از فلسفه به نام متافيزيك فراافكنده ميشود كه به دعاوي بشر در مورد چيزي متعلق به جهان بيرون مربوط است. تعريف كلاسيك يا كانتي از فلسفه مبني بر شناخت جهان بدون اتكا به قواي حسي است؛ يعني قوه حسي يا آنچه تجربه ميناميم متكفل نوعي از شناخت جهان بيرون است كه آن را science (علم) ميناميم. بخشي از دانشمندان يا اهل تفكر ادعا ميكنند كه ما بدون اتكا به تجربه و قواي حسيمان ميتوانيم شناختي از عالم واقع داشته باشيم. اين قوهاي است كه تحت عنوان عقل محض ميشناسيم. تعبير محض هم از اينجا ميآيد كه هيچ آلودگياي از سمت حواس ندارد و براي خودش اين امكان را قائل است كه بدون تجربه و حس، اطلاعاتي راجع به جهان خارج به ما بدهد، ولي ما در اينجا با تعريفي جديد از متافيزيك مواجهيم. چنانكه نويسنده نيز در مقدمه ميگويد، اگر من نتوانم اين تعبير را كه متافيزيك عامترين يا كليترين تلاش براي معنا بخشيدن به چيزهاست به تاريخ فلسفه نسبت بدهم، ميتوانم جور ديگري از آن دفاع كنم: با رويكرد تجديدنظرطلبانه.
عامترين تلاش براي معنا بخشيدن به چيزها
رويكرد تجديدنظرطلبانه تعريفي از استراوسن است مبني بر اينكه متافيزيك توصيفي ميكوشد ساختارهاي مفهومي لازم براي فهم جهان را براي ما احصا كند؛ يعني بدون اين ساختارهاي مفهومي نميتوانيم چيزي را بفهميم يا جهانمان را معنادار كنيم. رويكرد استراوسن بر جنبه توصيفي متافيزيك تاكيد دارد و ميگويد ما نميتوانيم مفاهيم را عوض كنيم و اگر كسي بكوشد مفاهيم بنياديني را عوض كند كه ساختار فهم ما از آنها تشكيل شده است، بدون اينكه بداند در حال استفاده از همان مفاهيم است و اين يك دور باطل است. پس، به باور استراوسن متافيزيك به معناي دقيق كلمه توصيفي خواهد بود. اما مور ميگويد اگر من نتوانم به نحو تاريخي از «متافيزيك به معناي عامترين تلاش براي معنا بخشيدن به چيزها» دفاع بكنم، آنوقت ميتوانم به معناي تجديدنظرطلبانه از آن دفاع كنم. اين امري است كه استراوسن نقد ميكند و ميگويد اساسا نميتوانيم به متافيزيك تجديدنظرطلبانه معنا دهيم، چراكه در فرآيند تجديدنظرطلبي همچنان از همان ساختارهاي مفهومي استفاده ميكنيم. اما اگر بشود از متافيزيك تجديدنظرطلبانه دفاع كرد، متافيزيك جنبه كاربردي و ارزشمند پيدا ميكند و ميتوانيم آن را به زندگي كنوني خودمان و مسائل سياسي، اخلاقي، زيباييشناسانه و همان وجوهي از فلسفه كه جنبههاي كاربردي دارند، اطلاق كنيم. مفاهيم جنبه تاريخي دارند؛ يعني درگذر زمان هويت و دلالتهايشان عوض ميشود. مثلا زن در جهانبيني گذشته ما جايگاهي داشته و مجموعهاي از توصيفاتي كه براي زن بهكار ميبرديم، معنا و دلالت مفهوم زن را براي ما ميساخت. وقتي به جهان مدرن منتقل ميشويم معاني و دلالتها به طور كاملا نامحسوسي در حال عوض شدناند. اينجا با اين سوال مواجهيم كه آيا من ناگزيرم اين مفهوم را در معناي سنتي كلمه بهكار ببرم و به آنچه از سنت ذيل مفهوم زن به من رسيده است، احترام بگذارم يا تحول صورتگرفته را اخذ كنم، به آن خودآگاه شوم و بفهمم اين تغيير صورتگرفته و ساختار اجتماعي خودم را نسبت به اين تغيير بازتعريف و بازسازي بكنم؟ تغيير اين مفهوم و آگاهي به تغيير آن، حتي مستلزم بازسازي در سطح ساختار اجتماعي-سياسي است. البته شايد بگوييد اين از جنس مفاهيم مورد نظر استراوسن نيست و آن مفاهيم چيزي از جنس عليت يا شاكله مفهومي يا علت و معلول هستند كه بنياد فهم ما را شكل ميدهند. اما همين مفاهيم بنيادين هم با شكلگيري علم مدرن دچار دگرگوني شدند و ما را ناگزير به بازسازي در شاكله مفهومي و به تبع آن بازسازي در ساختار اجتماعي-سياسيمان كردند، پس به طريق اولي خواهي نخواهي مفاهيم متاخرتر اين امكان را براي ما به وجود ميآورند. مور از پِرس و هگل نقل ميكند كه اگر از متافيزيك غافل باشيد، به جايي ميرسيد كه متافيزيك كنترل شما را به دست ميگيرد. رويكرد محافظهكارانه در سياست و فلسفه اجتماعي به ناگريز خود را در مقابل انبوهي از مفاهيم به ميراث رسيده از سنت مسوول و پاسخگو ميداند و به تمام تبعات و آفات آن تن دهد. اما ميتوان به امكان اتخاذ رويكردي تجديدنظرطلبانه در مقابل مفاهيم و پذيرش تغيير آنها در سير تاريخ فكر كرد. به اينكه آيا هيچ بديلي براي آنچه از سنت به ميراث رسيده ندارم؟ آيا نميتوانم اين تغيير تدريجي در طول تاريخ را بربتابم؟
در دوراهي انتخاب ديگر طفيلي نيستيم
در تاريخ انديشه با بخش اعظمي از تغييرات ناگزير مواجهيم، اما در بزنگاههاي تاريخي و سياسي اين مساله خواهي نخواهي براي ما تبديل به مساله انتخاب ميشود؛ بدين معني كه من ميخواهم به اين موضوع اينگونه بنگرم يا نميخواهم؟ ميخواهم مسوول و حافظ و پاسبان ميراث رسيدهها باشم يا اراده ميكنم تغيير صورت گرفته را ادامه دهم يا حتي شتاب ببخشم؟ در اين بزنگاههاست كه ما احساس ميكنيم طفيلي نيستيم و انتخابمان براي ادامه آن مسير، در سرنوشت آن موثر است.
رورتي در مقدمهاي بر كتاب «چرخش زباني»، اين چرخش زباني را به مثابه انقلاب فكري در عرصه فلسفه ميبيند. بدين معنا كه موافق و مخالف مجبورند به آن واكنش نشان بدهند و تفكيك جالبي برقرار ميكند: «ما بهمثابه فيلسوف زباني در حال كشف چيزي در مورد زبان هستيم يا در حال پيشنهاد دادن، توصيف كردن چيزي در مورد زبان هستيم.» روحيه خود رورتي در ادامه مسير بيشتر تجديدنظرطلبانه بود. اما ما حين فلسفهورزي يا در زندگي سياسي و اجتماعيمان هميشه با پرسشهايي مواجه ميشويم كه ميتوانيم اين مسائل را بر زمين يا بافتار مفاهيم ازپيش موجود بفهميم و بازسازي كنيم و پاسخ بدهيم يا اين مسائل را در زميني كاملا نوين بازتعريف كنيم و با آنها مواجه شويم. اين انتخاب پيش روي ماست. احساس ميكنم متافيزيك تجديدنظرطلبانه يا بازنگرانه دقيقا همينجايي معني پيدا ميكند كه مفاهيم به مشكل ميخورند و خودم را در موقعيتي خطير مييابم و بايد انتخاب كنم كه اين مفهوم خاص را چطور تعريف كنم. در پايان، اگر مولف ادعاي بررسي سير تاريخ فلسفه را داشت، من بيشتر با اين كتاب كنار ميآمدم، چراكه بسياري از فلاسفهاي كه ذيل اين جريان طبقهبندي شدهاند بهصراحت خودشان را ضدمتافيزيك ميدانند. قرار دادن افرادي مثل كارنپ و دريدا ذيل اين پروژه كار سختي است، هرچند مولف ميكوشد از طريق رويكرد تجديدنظرطلبانه از اين موضع (اين معنا از متافيزيك) دفاع كند.
دانشآموخته فلسفه، مترجم حوزه فلسفه غرب
اگر كسي با تعريف مور از متافيزيك همدلي كند، ميتواند با نويسنده و روايت او نيز همدلي كند و بفهمد كه چطور فلاسفهاي مثل كواين و هوسرل با آن تنوع و اختلافهاي محتوايي، دروني، سبكي و روشي تحت عنوان «حد اعلاي طبيعتگرايي» و «حد اعلاي استعلاگرايي» زير يك چتر گرد آمدهاند.
اين كتاب با چهار سده متافيزيك سروكار دارد، بخش اول به دو سده اول (قرن هفدهم و هجدهم) ميپردازد و بخش دوم و سوم به سدههاي نوزدهم و بيستم. هدف اصلي نويسنده اين است كه بحث معنا و متافيزيك و پيوند آنها را با رويكرد نويني بنگرد.