بنفشه سامگيس
به «ميم» قول دادم هويتش محفوظ بماند. «ميم»، 40 ساله است و ساكن شهر لنگرود. «ميم»، موادفروش شهر بود و بعد از 20 سال زندگي با دود، ميخواست پاك شود و دنيا را جور ديگري ببيند. 3 بار براي ترك اعتياد اقدام كرده بود، اما بيفايده بود. بار چهارم، 5 سال قبل يا با همان روزشمار خودش؛ 5 سال و 4 ماه و 24 روز قبل (تا 15 آبان 1402) رفت كمپ «گام اول رهايي» كه مدير و همتاهايش را ميشناخت، چون روزگاري نه چندان دور، مشتري اجناسش بودند. 8 روز در كمپ «گام اول رهايي» زندگي كرد و همين 8 روز كفايت ميكرد بفهمد در اين مركز درمان اعتياد، كرامت انساني و حقوق ابتدايي آدمها رعايت نميشود. در گفتوگويي كه ميخوانيد، «ميم» از شرايط كمپ گام اول رهايي در سال 1397 و آنچه شاهد بوده، ميگويد تا ميرسيم به فاجعه آتشسوزي بامداد 12 آبان امسال در همين كمپ و شنيدههايش از اهالي محل و رفقاي قديمي و اينكه چه شد كه 32 انسان بيگناه كه پشت درهاي قفل خورده اتاقهاي كمپ، حبس شده بودند، زنده و با چشمهاي باز، در آتش كباب شدند و از جسدشان، مشتي خاكستر و چند تكه استخوان به جا ماند.
تا پيش از تابستون سال 1397 چند بار براي درمان اعتياد اقدام كردي؟
3 بار.
و هر بار، داوطلبانه بود؟
به ناچار بله. بعضي وقتها كه مواد، جواب نميده، مجبوري ترك كني. من زد و بند مواد (خردهفروشي) داشتم و همين، بيشتر كلافهام ميكرد، چون ميخواستم هر جنس جديدي كه به بازار ميرسيد رو هم امتحان كنم. يك نوبت در ورامين، يك نوبت در تهران، يك نوبت در كرج و يك نوبت هم در شهر خودمون براي ترك اقدام كردم و بالاخره، مصرف مواد رو كنار گذاشتم.
چطور با كمپ ترك اعتياد «گام اول رهايي» آشنا شدي؟
گام اول رهايي، تنها كمپ شهر ما بود. تعدادي از مشتريهاي من هم در همين كمپ بودند و از طريق همين مشتريها، كمپ رو ميشناختم. من در همين كمپ پاك شدم؛ 5 سال و 4 ماه و 24 روز قبل به اين كمپ اومدم و پاك شدم. اون زمان، سنت (پولي كه بابت هزينه سمزدايي و بستري و درمان در كمپهاي ترك اعتياد پرداخت ميشود) براي يك دوره 28 روزه، 200 هزار تومن بود كه حالا به 3 ميليون تومن رسيده. من هم 200 هزار تومن نقد به مدير كمپ دادم و گفتم ميخوام 10 روز بمونم و برم. قبول نكرد و گفت بايد دوره 28 روزه رو كامل بموني. 8 روز گذشت و طاقت نياوردم و گفتم من ميرم. گفتم من حتي به سگم هم غذاي تكراري نميدهم و يك روز جگر سفيد و يك روز پاي مرغ براش ميپزم ولي شما اينجا هر روز به ما يك غذا دادين در حالي كه من براي موندن در اينجا به شما پول دادم. بهشون گفتم من يك بيمارم و با دنيايي از مشكلات و كمبودهاي اجتماعي و كمبودهاي خانوادگي به اين كمپ پناه آوردم. چرا وقتي رفيقم براي من 10 بسته بيسكويت و يك بسته سيگار مياره، شماها بايد براي من تعيين تكليف كنين و من براي خوردن يك بيسكويت يا كشيدن يك نخ سيگار بايد از شماها اجازه بگيرم؟ قانونهاي بيخود داشتن. بايد همه كار رو با اجازه اونا انجام ميدادي علاوه بر اينكه در اين اجازه دادنها، تبعيض هم قائل ميشدن و اين خيلي بد بود. به اين مسوول و به اون مسوول تلفن زدن و گفتن خانواده تو، مصرفكننده و فروشندهان و جايي زندگي ميكني كه دور و برت پر از مواده. حق با اونا بود. محيط ما از خاك سفيد تهران بدتره. در رو كه باز ميكني، مغازهدار جنس داره، قهوهخونه جنس داره. من توي محيط بدي زندگي ميكنم. دو تا داداش دارم كه مصرفكنندهان و 5 سال قبل كه خونه پدرم زندگي ميكردم، بعد از پاكي، خيلي عذاب كشيدم. اين برادرا باور نميكردن من پاك شدم. هر شب جيبامو ميگشتن و فكر ميكردن هنوز جرم (مواد مخدر در اصطلاح معتادان و خرده فروشهاي مواد) دارم. باورشون نميشد كه من از مواد خسته شده بودم... به هر حال، مدير كمپ گفت اگر از اين در بيرون رفتي، ديگه حق برگشت نداري. ميگفت اين حركت من براي بقيه بچهها بدآموزي داره و همه ميخوان از من تقليد كنن و بعد از 8 روز مرخص بشن. به مدير كمپ فحش دادم و اومدم بيرون.
بعد از دوره فيزيك (سمزدايي در مركز اقامتي) اومدي بيرون؟
اومدم خونه و در همون خونه بقيه مدت درمانم رو گذروندم و پاك شدم و سالم موندم و زندگيم رو تغيير دادم و ديگه به سمت اين آدما نرفتم.
يعني سختيهاي درمان رو به تنهايي تحمل كردي ولي پاك شدي؟
من به انجمن معتادان گمنام NA وصل بودم، به جلساتشون ميرفتم و هنوز هم به جلساتشون ميرم. ولي بله. من در همون خونه و كنار همون خانواده و كنار هرويين و شيشه و پايپ و باقي وسايل مصرف مواد و كنار همون برادراي مصرفكننده، دوره درمانم رو گذروندم ولي بعد از پاكي، اون خونه در نگاه من تبديل شد به يك خوابگاه. ميرفتم بيرون، كار ميكردم و تمام وقتم رو بيرون از خونه بودم و آخر شب و براي خواب به خونه برميگشتم و انقدر خسته بودم كه مثل جنازه فقط ميخوابيدم.
و شرايط اون خونه هنوز همون طوره؟
هنوز همون طوره ولي من 4 سال قبل ازدواج كردم و از اون خونه بيرون اومدم.
و در اين 5 سال و 4 ماه و 24 روز، لغزش نكردي؟
فكر مصرف سراغم مياومد ولي چون به انجمن معتادان گمنام وصل بودم، سعي ميكردم فقط به اندازه ساعت خواب در اون خونه بمونم. ساعت 6 صبح از خونه بيرون ميزدم، چون اميد پيدا كرده بودم و چون از مصرف خسته شده بودم. من در 17 سالگي، در محله سرآسياب تهران خونه داشتم ولي الان مستاجرم. اعتياد همه چيز رو از من گرفت.
از سابقه بدرفتاريها در كمپ گام اول رهايي خبرايي شنيده بودم كه بعضي مقامات استان هم به من گفتن اين خبرا صحت داشته. احتمالا در همون زماني كه شما در اون كمپ بودي، با مددجوها بدرفتاري ميشده.
در اون كمپ يك نفر كشته شد.
شما شاهد اين حادثه بودي؟
دختر مقتول با من رفيق بود. زماني كه براي مصرف پيش من مياومد، گفت كه پدرش رو در اين كمپ انقدر كتك زدن كه مرده. من از همون كسي كه در اين كمپ ميشناختم، پرسيدم و گفت من كتك نزدم ولي خيليها بودن كه كتك زدن. ... همون 8 روزي كه توي كمپ بودم، ديدم كه چقدر مددجوها رو تحقير ميكردن، بهشون توهين ميكردن، بهشون فحش ميدادن.
به شما هم توهين كردن؟
من بيرون از اون كمپ، يك خردهفروش مواد بودم. شرخر نبودم ولي وضع مالي من خوب بود. «وسط كمپ» (مراقب ارشد) مشتري من بود. جرات نميكردن به من بياحترامي كنن ولي به خيليها بياحترامي ميكردن.
يعني از شما حساب ميبردن؟
من با پاي خودم رفته بودم، خانوادهاي نداشتم كه از من حمايت كنه ولي پول سنتم رو نقد و همون اول ورودم داده بودم، براي درمانم هزينه داده بودم. خيلي از آدماي اون كمپ، از من جرم ميگرفتن. نميتونستن به من بياحترامي كنن.
يعني شما شاهد بدرفتاري با بقيه مددجوها بودي؟
رفتارشون با بقيه بچههاي ضعيفتر رو ميديدم. توي كمپ، قانون جنگل حاكمه. كمپ عين زندانه و فقط در ظاهر، اسمش خانه بهبوديه. من چون سابقه زندان هم داشتم، ميدونستم بايد چطور رفتار كنم و چطور حرف بزنم كه به من بياحترامي نشه.
5 سال قبل، محل كمپ گام اول رهايي كجا بود؟
همين مدرسهاي كه روز جمعه سوخت.
و شرايط زندگي مددجوها در كمپ چطور بود؟
فضاي مدرسه خيلي بزرگ بود. توي حياط مدرسه ميتونستي فوتبال بازي كني ولي از كل حياط، محوطهاي به اندازه يك فرش 12 متري رو با فنس جدا كرده بودن و اين، فضاي هواخوري براي 50 نفر آدم بود. بقيه حياط كه 6 يا 7 برابر همون تكه 12 متري بود رو، گل و درخت كاشته بودن و وقتي خانوادهها مياومدن، همين فضاي گلكاري شده رو بهشون نشون ميدادن و خانواده فكر ميكرد بيمارش الان در چه شرايط درجه يكي درمان ميشه در حالي كه سهم مددجو از چشمانداز گل و درخت، هيچ بود. هواخوري، روزي 2 ساعت بود. گاهي روزا هم به بهانه سرماي هوا يا بارون، هواخوري رو تعطيل ميكردن. سال 1397 كه من براي ترك به اين كمپ رفتم، مدير كمپ ماهانه 20 ميليون تومن از پذيرش مددجو درآمد داشت ولي حاضر نميشد يك محافظ شخصي و نگهبان از بيرون بگيره. اگه مددجويي توي كمپ بود كه خانواده فقيري داشت و توان پرداخت سنت نداشت يا از شهر ديگهاي به كمپ پناه آورده بود كه گمنام بمونه، اين مددجو، به ازاي بيپول بودنش يا گمنام موندنش، براي نگهباني يا مراقبت از محيط كمپ يا اتاق مددجوها اجير ميشد و تنها مزيت اين اجير شدن، يك لقمه نون يا يك قاشق غذاي بيشتر بود اگرچه كه در غذاهاي كمپ، چيزي به اسم «گوشت» پيدا نميشد. اون زمان، ما حتي مشاور و روانشناس هم نداشتيم. شنيدم بعد از اينكه كمپ رو به دليل تخلفات و غيراستاندارد بودن تعطيل كردن، مديريت جديد به دستور فرماندار مجبور شده مشاور و روانشناس براي كمپ بياره.
وضعيت غذا چطور بود؟
صبحانه، به هر نفر يك نون لواش و به اندازه كمتر از يك بند انگشت، پنير ميدادن. من هر روز صبح يك بسته پنير 100 گرمي رو با يك نون بربري ميخورم. اون زمان، يك بسته پنير 100 گرمي رو 40 قسمت ميكردن و به هر نفر يك برش از اون 40 قسمت ميدادن. شام هم براي هر نفر، يك نون لواش و يك ملاقه آب با ردپايي از نخود يا لوبيا بود. كسي كه مصرف مواد رو ترك ميكنه، به زيلوخوري ميافته و اشتهاش زياد ميشه و دوست داره چاق بشه. توي كمپ در جواب اعتراض بابت ناكافي بودن غذا، ميگفتن ما شما رو در مضيقه ميگذاريم كه قدر بيرون رو بدونين. ميگفتن بايد از آشپزخونه تشكر كنين و به آشپز بگين دستت درد نكنه بابت غذايي كه برامون ميپزي و مددجو هم مجبور بود هر چه اونا ميگن انجام بده. من اما جوابشون رو ميدادم. بهشون ميگفتم شرايط سگ من، از وضع كمپي كه شما راه انداختين، بهتره.
همه مددجوها، داوطلب و خودمعرف بودن؟
به هيچوجه. الان هم كسي داوطلب و خودمعرف نمياد. از كلانتري و زندان و بهزيستي و اجباري و دستبند به دست ميآوردن و اونجا رهاشون ميكردن. ميتونم بگم كه من تنها خودمعرف اون كمپ بودم و به همين دليل جرات نميكردن به من بياحترامي كنن. خيلي كم پيش مياد كه فردي با پاي خودش بره كمپ چون مواد، چيزي نيست كه آدم ازش دل بكنه.
يادت هست تعداد مددجوها چند نفر بود؟
حدود 50 نفر.
اون كمپ براي 50 نفر جا داشت؟
توي اتاقي كه بايد دو نفر بخوابن، 10 نفر ميخوابيدن. براي مددجوها تخت دو طبقه و سه طبقه زده بودن ولي كل زندگيت توي همون تختت خلاصه ميشد و خارج از تخت و روي زمين، جاي نشستن نبود.
اتاقاي كمپ، كلاس درس مدرسه بود؟
بله، يكي از كلاسها رو به آشپزخونه تبديل كرده بودن. يكي از كلاسها، محل خواب 5 يا 6 مددجوي نورچشمي پولدار بود. يكي از كلاسها، اتاق فيزيك (سمزدايي) بود و يك اتاق هم، محل زندگي 30 تا 35 نفر بهبود يافته. من بعد از دوره فيزيك وقتي وارد اون اتاق شدم، گفتم ديگه اينجا نميمونم.
چون 30 يا 35 نفر رو توي يك اتاق جا داده بودن؟
بله.
تفريحتون چي بود؟
منظورتون از تفريح چيه؟ وقتي ميخواستن يك نخ سيگار بهت بدن، كلي منت به سرت ميگذاشتن كه مثلا تو، نورچشمي هستي كه يك نخ سيگار اضافه بهت داديم.
وسيله ورزشي يا كتاب اونجا نبود؟
به هيچوجه. من كمپهاي خوب رفته بودم؛ كمپهايي توي شهراي بزرگ كه يا استخر داشت يا يك حوض آب سرد اونجا بود كه رغبت ميكردي پا به آب حوض بزني. ميدوني تنها تفريح ما توي كمپ گام اول رهايي چي بود؟ ميرفتيم توي دستشويي، به تصور اينكه توي استخريم، آب ميريختيم روي سرمون و نجسي از سرمون سرازير ميشد. اين، تفريح مددجوها بود.
مقامات استان به من گفتن كه 5 سال قبل مجوز كمپ به دليل همين بدرفتاريها باطل شده و در مجوز جديد، گروه ديگري اداره كمپ رو به عهده گرفتن. خبر داري كه زمان آتش سوزي و صبح جمعه 12 آبان، چند نفر توي كمپ بودن؟
به من گفتن علاوه بر اين 32 نفري كه فوت كردن، حدود 15 نفر توي بيمارستان بستري شدن و 8 نفر هم فرار كردن كه اسم اين 8 نفر اصلا در ليست مددجوها و پرسنل كمپ نبوده، اما پنجشنبه شب، داخل كمپ بودن.
مگه غير از مددجو يا پرسنل كمپ، فرد غريبه اجازه داره داخل كمپ بمونه؟
اين 8 نفر توي كمپ زندگي ميكردن.
چه وقت و چطور از حادثه آتشسوزي باخبر شدي؟
من هر روز ساعت 5 يا 6 صبح بيدار ميشم و روزاي جمعه سعي ميكنم زودتر بيدار بشم و ميرم ماهيگيري يا كوهنوردي كه آرامش بگيرم. صبح جمعه هم مشغول ماهيگيري بودم. حدود ساعت 8 صبح، دوستانم تلفن زدن و گفتن كمپ، آتش گرفته. من به دلايلي كه نميتونم توضيح بدم، هر روز اين كمپ رو ميبينم. بعد از اين تلفن، به سرعت خودم رو به خيابون كمپ رسوندم ولي اون موقع، همه چيز تموم شده بود و جسدا رو هم برده بودن و فقط مامورا مشغول جلوگيري از حضور مردم بودن.
دوستانت از اين حادثه چي گفتن؟
گفتن 8 نفر كه نورچشمي يا راي باز يا غريبه يا پولدار اما بيجا و مكان بودن و توي دفتر كمپ ميخوابيدن، فرار كردن. از اون 8 نفر، دو نفرشون مشتري من بودن. اين چند روز، بهشون تلفن زدم، تلفنشون زنگ ميخوره ولي جواب نميدن. اول فكر ميكردم شايد دستگير شدن. اينا توي صفحه اينستاگرام من هستن و صفحهشون حتي اين چند روز فعال بوده و صفحه اينستاگرام من رو دنبال كردن و مطلب و عكسامو ميبينن ولي اگر چيزي مينويسم، هيچ جوابي نميدن. مثل روح، ساكتن.
اين 8 نفري كه فرار كردن، بيمار بهبود يافته بودن؟
بله، آدم عادي كه به كمپ ترك اعتياد نميره. اينا بهبود يافته بودن ولي توي اتاق مددجوها نميخوابيدن. اتاق مددجوها، مثل زندان زیر 8 دو تا قفل ميخورده. اين 8 نفر، كليد داشتن كه تونستن فرار كنن و الان همه كساني كه اين جزييات رو شنيدن، اين سوال رو ميپرسن كه شماها كه كليد داشتين، چرا اون در لعنتي رو باز نكردين و اون 32 نفر رو نجات ندادين در حالي كه ميدونستين اونا زنده زنده كباب ميشن؟ توي پاركينگ مدرسه، چند تا ماشين بوده و اينايي كه فرار كردن، ماشينا رو هم با خودشون بردن. چطور ماشينا رو از مدرسه بيرون آوردن؟ چطور ممكنه 8 نفر آدم، كليد در و ماشين رو داشته باشن ولي قفل اتاق مددجوها رو باز نكنن؟ يكي از رفقاي من كه نزديك همين كمپ مغازه داره و بچه قزوينه، بعضي شبا ميرفت همين كمپ ميخوابيد. پنجشنبه هم به بچههاي كمپ ميگه امشب ميام اينجا ميمونم. آخر شب، استوري از رقص بچههاي كمپ توي صفحهاش گذاشت. استوري رو كه ديدم، خوشحال شدم كه چه خوشن. وقتي استوري گذاشتن، يعني گوشي تلفن داخل كمپ رفته. چطور با اون گوشي تلفن آتشسوزي رو خبر ندادن؟
رفيق شما زنده است؟
زنده است. با 50 درصد سوختگي، به بيمارستان رشت اعزام شده و با ماسك اكسيژن نفس ميكشه چون ريهاش بهطور كامل از بين رفته.
هيچ فكر نكردين اين حادثه، عمدي بوده؟
چرا، به عمدي بودنش هم شك كرديم، چون يكي از مددجوهايي كه نجات پيدا كرده، شاهد بوده كه آتش از يك گوشه لمبِه (تير و صفحههاي چوبي در سقف خانههاي شمال ايران) در يك چشم به هم زدن به سرعت گر گرفته. چطور ممكنه اين صفحههاي چوبي سقف آتش بگيره و به سرعت بسوزه مگر اينكه بنزين و ماده اشتعالزا روي چوب ريخته باشن. عكسا رو ديدي؟ مگه ميشه يك ساختمون ظرف يك ربع اينطوري بسوزه؟
كل سقف مدرسه چوبي بوده؟
بله، بقيه ساختمون هم از بتن بود. پنجرهها هم حفاظ داشت و نميتونستن بيرون بيان. همسايه كه ميخواسته با پتك در رو باز كنه، قفل در، هيچ تكون نخورده. مامور آتشنشاني مجبور شد حفاظ در رو با سنگ چرخ ببره.
مقامات استان ميگن كه بخاري باعث آتشسوزي شده. اونجا بخاري داشت؟ بخاري هيزمي يا گازي اونجا روشن بوده؟
زمان ما بخاري نبود ولي اگر بعدها بخاري گذاشته باشن احتمالا بخاري گازي بوده.
الان هواي لنگرود در اين حد سرده كه بايد بخاري روشن كنين؟
اصلا، من اين روزا حتي تا آخر شب با بلوز آستين كوتاه هستم.
پس حتي معلوم نيست آتش چطور روشن شده؟
نه، 50 درصد آتشسوزي از سقف بوده. ما، فيلم دوربين رو نگاه كرديم. كنج سقف، شعله كوچكي هست و بعد، آتش يك دفعه تا آخر سقف مياد. انگار كه سقف، بنزيني باشه. توي فيلم دوربين معلومه كه سقف انقدر خشك و قابل اشتعال بوده كه ظرف 5 دقيقه، اين آتش تا آخر سقف مياد.
اگر بخاري عامل آتشسوزي بود بايد آتش از داخل و كف اتاق شروع ميشد.
بچهها از آتش سقف غافلگير شدن. ما هم در فيلم دوربين ديديم كه آتش از سقفه. در مصاحبهها گفته ميشه كه بخاري آتش گرفته و پرده سوخته. فرض كنيم آتش از بخاري و از كف اتاق باشه، فرض كنيم از جمع اون 30 يا 40 نفر آدم توي اتاق، يك نفر خوابآلود بوده يا دو نفر، حواسشون نبوده، چرا از بين اين 30 يا 40 نفر، يك نفر يك پتو برنداشته شعله كف رو خاموش كنه؟ اونجا دستشويي بود و سطل آب اونجا هميشه پر از آب بود. چطور اين همه آدم نميتونستن يك سطل آب بريزن و آتش كف رو خاموش كنن؟ اونجا تختهاي سه طبقه زده بودن و ارتفاع ديوار اتاقا به اندازهاي بود كه اگه روي تخت طبقه سوم ميخوابيدي و از جا بلند ميشدي، سرت به سقف ميخورد. وقتي سقف اتاق انقدر كوتاه بود، آيا نميشد با سطل آب، آتش سقف رو خاموش كرد؟
مرگ اين بچهها از خفگي نبوده؟
اين بچهها به شيون افتاده بودن. چند روز قبل، يكي از بچههايي كه نجات پيدا كرده بود پيش ما اومد و از لحظههاي حبس شدن اينطور تعريف كرد كه «اول داد زديم، بعد امام حسين و خدا رو صدا كرديم، بعد گفتيم مادر، بابا. ... يك جايي ديگه تسليم شديم، يك گوشه نشستيم و دستمون رو بالاي سرمون برديم كه اين چوبهاي آتش گرفته كه داره از سقف روي سرمون ميريزه، توي صورتمون نخوره و روي دستمون بيفته و بسوزه.» اين بابا گفت كه لحظههاي آخر، همه اونجا كنار ديوار نشسته بودن و فقط زوزه ميزدن چون هيچ راه فراري از اون زندان نداشتن.
و اين فرد از آتش گرفتن سقف و پرده و بخاري چه چيزي به ياد داشت؟
ازش پرسيدم تو ديدي كه پرده آتش گرفته؟ گفت من وقتي بيدار شدم، ديدم سقف بالاي سرمون داره ميسوزه و پرده هم آتش گرفته و پايين افتاده.
پس روي زمين هيچ آتشي نبوده؟
زمين سيمان بود و كف اتاق هم فرش بود و تختها هم پتو داشتن. اگر آتش از زمين شروع شده بود حتما با پتو خاموش ميشد.
مردم منطقه با فعاليت اين كمپ مشكلي نداشتن؟
نه، به من گفتن كه مردم منطقه آتش رو خاموش كردن، چون اولين ماشين آتشنشاني كه به محل رسيد، آب نداشت، دومين ماشين آتشنشاني هم شلنگ بلند نداشت و سومين ماشين آتشنشاني زماني به محل حادثه رسيد كه ديگه همه چيز تموم شده بود. چنين چيزي ممكنه؟ ماموري كه حافظ امنيت كشوره آيا ممكنه اسلحهاي به دست بگيره كه گلوله نداشته باشه؟
توي اتاق مددجوها گوشي تلفن نبوده كه حادثه رو خبر بدن؟
اتاق مددجوها تلفن نداره. مددجو نبايد گوشي تلفن داشته باشه. مثل زندان. البته امكانات زندان بيشتره. من چند سال زندان بودم. زندان، حداقل يك فضاي ورزش داره، آرايشگاه داره، حموم و دستشويي جدا داره. دستشويي و حموم اين كمپ، يكي بود. تنها دستگاه تلفن كمپ، توي اتاق مديريت بوده.
اگر يك مددجو سكته كنه يا يكي از مددجوها رو بكشه، مديريت چطور با خبر ميشه؟
شنيدم كه در اتاق مددجوها دوربين مداربسته نصب بوده و اين دوربين به كلانتري منطقه هم وصل بوده، چون محل اسكان مددجوها، مكان عمومي محسوب ميشده، اما اين دوربين، بايد به گوشي مديريت هم وصل بوده باشه همونطور كه من به عنوان صاحب مغازه، به دوربين مداربسته مغازهام وصل هستم تا وقتي خودم حضور ندارم، ببينم كه شاگردم با مشتري چطور برخورد ميكنه. ظاهرا، بعد از حادثه، دوربين تمام مغازههاي اطراف كمپ رو براي بررسي فيلمها بردن. دوربينها بايد جوابگو باشن البته به شرطي كه واقعيت اعلام بشه.
اگر دوربين كمپ به كلانتري منطقه وصل بوده آيا ماموران كلانتري از آتشسوزي باخبر نبودن يا تصاوير آنلاين دوربين رو نميديدن؟
من چيزي نميدونم.
شما اين چند روز هم ساختمون سوخته كمپ رو ديدي؟
بله، هر روز ساختمون رو ميبينم.
بوي اون خيابون و اطراف كمپ، هنوز بوي سوختگي و دوده؟ فضاي اون خيابون الان چطوره؟ احوال آدماي اون خيابون؟ احوال شما كه با اين بچهها همدرد بودين؟
خانوادهها ميان از بالاي ديوار كمپ سرك ميكشن كه داخل رو ببينن و گريه ميكنن و ميرن. اين چند روز، كل شهر، آدمايي كه هيچ وقت دور و اطراف كمپ نميديدم، ميان كنار ديوار كمپ ترمز ميزنن. از زني كه با عصا مياد تا بچه كوچيك، بلوك سيماني كنار ديوار ميگذارن و سرك ميكشن و از بالاي ديوار به اين ساختمون سوخته كه سقفاش ريخته نگاه ميكنن و با گريه ميرن. من هر بار كه اين صحنه رو، اين حال خانوادهها رو ميبينم، تمام انرژيم رو از دست ميدم. حالم خوب نيست. من، روزي از همين بچهها بودم. ولي بايد با اين وضع كنار بيام. بايد بپذيرم. توي اين خيابون، همه مغازهدارها پرچم سياه جلوي مغازههاشون زدن. بايد از اين روزها بگذريم. آيا غير از سهلانگاري، اسم ديگهاي ميشه براي اين حادثه گذاشت؟ من زندان شهرمون رو آتش زدم. همون روز جمعه هم به ماموراي انتظامي كه اومده بودن كنار كمپ، اين رو گفتم. ما 20 نفر بوديم. ما زندان لنگرود رو به خاطر مواد مخدر آتش زديم. ولي تا عدهاي ديدن كه ما آتش گرفتيم و افتاديم روي زمين و داريم ميسوزيم، به سرعت دويدن و ما رو خاموش كردن. چطور ممكنه من 35 نفر آدم رو توي اتاقي حبس كنم و هيچ امكاناتي در اختيارشون نگذارم؟
توي اتاق مددجوها كپسول آتشنشاني نبوده؟
كپسول آتشنشاني توي دفتر مديريت بوده. همون جايي كه نورچشميها ساكن بودن. اتاق مددجوها، كپسول آتشنشاني نداشته.
اولين نفري كه از آتشسوزي باخبر شده كي بوده؟
مردم محلي ميگفتن صداي شيون اين بچهها انقدر زياد بوده كه همسايهها با خبر شدن. همگي با هم گير كردن و سوختن. همگي آب شدن. از تعداديشون، فقط اسكلتشون موند كه قابل شناسايي هم نبود و براي تشخيص هويت، جسد رو فرستادن رشت. اينا عين چوب سوخته بودن. از لباس و قيافهشون هيچ نمونده بود. تا دو روز قبل، فقط جسدايي رو به خانوادهشون تحويل دادن كه نيمه سوخته بود و از صورت و قيافهاش چيزي مونده بود كه قابل شناسايي باشه.
اين 32 نفري كه به دليل سوختگي فوت كردن رو ميشناختي؟
تعداد كمي رو ميشناختم. عكساي كمپ رو ديدم. حتي دشمنت هم باشه راضي به اينجور مرگ نيستي. اينا انسان بودن. تا دو روز اصلا نتونستم كار كنم. حالم بد بود. هر كسي اومد دم مغازه، گفتم كار نميكنم. ظهر دوشنبه بعضيهاشون رو دفن كردن و براي بعضيهاشون مراسم ترحيم گرفته بودن كه رفتم مراسم.
روز يكشنبه هم عزاي عمومي بود در لنگرود.
كدوم عزاي عمومي؟ همه چيز سر جاش بود. بچهها به من تلفن زدن و گفتن تو خيابون [...] فقط مغازه تو بسته است، بيا مغازهتو باز كن.
الان سياهپوشي؟
فكر ميكني بايد چه كار ميكردم؟