قشقاييها در زمانه جنگ اول
حسن فريدي
رمان كوتاه «سوناتلال» داستان زن و مردهاي ايلياتي عشاير قشقايي در زمان جنگ جهاني اول است. روايت دختري غُدّ و سرتق به نام پريدخت كه مادرش، دياكو فوت كرده و حالا او دنبال پيدا كردن سرنخهايي از او و مادر بزرگ خود است. پريدخت دختري است كه با پدرش، شاهرخ، شطرنج بازي ميكند و با عمويش تخته نرد :
«پدر شطرنجباز قهاري بود. عمو تخته نردباز خوبي و پريدخت آنقدر ميان اين دو سرگردان شد كه آخر سر درهر دو بازي كسي به گرد پايش نميرسيد.»
پريدخت به قلعهاي ميرود براي پيدا كردن ردپا، يا همان سرنخ. ميخواهد هر طور كه شده از رمز و راز مُردن مادرش سر دربياورد و پاسخي براي چراهاي تو سرش پيدا كند:
«آن سال دختر اسفنج خشكي بود كه هر حدس و گمان و داستاني را مثل آب جذب ميكرد. ميلش به دانستن پنهانيها جوري بود كه انگار در هر نقلي دنبال تارمويي، گوشه چشمي، لبخندي يا نگاهي از مادر ميگشت.»
بالاخره اصلان به حرف ميآيد و تعريف ميكند: براي عروسي مادرت، ميروم دنبال عزيز ساززن و دهلچي. عزيز سكته ناقص كرده. نه مرده و نه زنده. دخترش «مِرصّع» كه دست كمي از پدر ندارد، قبول ميكند كه هفت روز و هفت شب ساز بزند. شب سوم اتفاق نادري ميافتد. از آنجا كه «مِرصّع» دو خاطرخواه دارد. هردو در عروسي حضور دارند. در چوببازي حريف هم ميشوند و هيچ كدام از پا در نميآيد. خانعمو از «مِرصّع» ميخواهد كه يكي را انتخاب كند. «مِرصّع» شرطي ميگذارد. با فرمان خان عمو سيبي به هوا پرت كند. هر كدام سيب را با تفنگ زد، «مِرصّع» مال او باشد. يك گلوله به سيب ميخورد و سيب ميپاشد، گلوله ديگر، «مِرصّع» را غرق خون ميكند. عروسي به عزا مُبدّل ميشود.از آن شب به بعد «دياكو» مادر پريدخت روي آرامش به خود نميبيند. چشم كه بر هم ميگذارد «مِرصّع» را ميبيند با سرو رويي غرق در خون، در عروسياش ساز ميزند. بيمار ميشود و بعد آنچه كه نميبايد بشود ميشود.
پريدخت ششماهه است كه دياكو به زندگياش پايان ميدهد. او را به دايه ميسپارند. پريدخت راز مرگ مادر را در قلعه پيدا ميكند.رمان به جز روايت پريدخت، خرده روايتهاي ديگري هم دارد، مثل روايت ياغيهايي كه به كوه ميزنند و كشته ميشوند. جنازه آنها را از درختان آويزان ميكنند تا متعفن ميشوند:
«قيامت آدميزاد بود. از تمام دهات و پاچه كوهها آمده بودند... دو برادر يكي بلندقامتتر و يكي كوتاهتر و چهارشانهتر؛ و كوچكتر گاس تازه داماد بود. نوعروسش ميان مردم گيس ميكنده و خنج به صورت ميكشيده. بزرگتر عيالوار بوده و نانخورهاش ضجه و ناله ميزدند.»
و يا خردهروايت خشكساليها:
«چند نوبت خشكسالي پشت سرهم سفره و دست مردم را خالي كرده بود و چشم حكومتيها را تنگتر.»
يا روايت «صنوبر»، كسي كه بيماري خان عمو «اجابت مزاج»اش را تشخيص ميدهد و او را از مرگ حتمي نجات ميدهد.روايت «شاجان» زني كه پس از مرگِ شوهر، مجنون ميشود و شبها مثل مادهگرگي در كوه و كمر زوزه عزا ميكشد. بعد با جانقلي - پدر اصلان- ازدواج ميكند. جانقلي، ثروت -گله- او را بالا ميكشد و غيبش ميزند.
روايت «يونس» منبتكار كه كارگاهي گوشه عمارت دارد و از چوب درختان گردو و ارژن، اژدها، پرنده و دستهتفنگ ميسازد. اژدهايي كه پرندهها را ميبلعد و دستهتفنگهايي كه شليك ميكنند.تمام اين خردهروايتها مانند جويبارهايي هستند كه به دريا ميريزند. درياي غم بيپايان پريدخت. پريدختي كه در جواني از روي اسب بر زمين ميافتد و...
مهمترين ويژگي رمان اين است كه در نهايت ايجاز نوشته شده است. نثر بدون نقص و زبان يكدست است. شخصيتها باورپذير و در رمان جاافتادهاند؛ ولي سوالي كه پس از خواندن در ذهن مخاطب بدون جواب ميماند، اين است كه چرا همه شخصيتها ميميرند، يا خودكشي ميكنند؟ مگر ما براي زندگي كردن، داستان نمينويسيم؟