موز نديده دهه هفتادي
حسن لطفي
من و كارتنهاي موز با هم به ورودي كاخ جشنواره در برج ميلاد رسيديم اما تا فيلم باغ كيانوش تمام نشد حدس هم نزدم كه اين موزها بخشي از تبليغات يا بهتر بگويم مزه نمايش اين فيلم است. شايد اگر داستان فيلم را ميدانستم و دهه شصتي بودم موضوع فرق ميكرد. ظاهرا آنطور كه دوست نويسنده دهه شصتي تعريف ميكرد موز برايشان ميوه دست نيافتني شده كه هنوز هم وقتي توي ميهماني سيني ميوه را جلوشان ميگيرند از شرم برداشتن ميوه گرانقيمت به آن نگاه هم نميكنند. دوست نويسندهام اعتقاد دارد اگر موز ارزانترين ميوه هم بشود موضوع براي دههشصتيها فرق نميكند. ظاهرا رضا كشاورز حداد (كارگردان فيلم كيانوش) هم با آنكه دهه هفتادي است، به اين تئوري (تئوري ؟!) اعتقاد دارد. اگر نداشت حادثه محرك و عامل شروع اتفاق در داستانش را با ديدن اين ميوه توسط يكي از شخصيتهاي نوجوان فيلم شروع نميكرد. شروعي كه براي همنسلان من كه در مدرسه موزهاي اصل و خوشمزه تغذيه ميان وعدهشان بود و براي جديديها كه فاصله قيمتي اين ميوه با ميوههاي ديگر خيلي نيست، كمي غير قابل باور است. كمي را به خاطر اين ميگويم كه ممكن است ديگراني با سن و سالهايي كه گفتم باشند و اين حادثه را باور كنند. البته باغ كيانوش عليرغم اين ضعف و بقيه ضعفهاش از جهاتي برايم ارزشمند است. نگاهش به قهرمان و فكر كردن به جذابيت در فيلم و داستاني كه سر و ته دارد و... باعث شده تا هنگام خروج از سينما و روبهرو شدن با موزهاي منتظر حس بدي نداشته باشم. موزهايي كه وجودشان برايم بامزه بود و نشان از خلاقيتي در تبليغات داشت. خلاقيتي كه شايد براي برخي از بينندگان لوس و بيمزه باشد. البته اين فقط حدس است و كسي را نديدم كه در اين مورد چيزي بگويد. اما گذشته از اين حاشيه تبليغاتي به نظر ميرسد بسياري از فيلمهاي جشنواره بهدنبال تبليغات براي تفكر، ايدئولوژي و سياستي خاص هستند. تبليغاتي كه گويا بخشي از برنامه و ماموريت متوليان سينمايي است. ايرادي هم ندارد. البته اگر رفتارشان و اجراي اين برنامه به گونهاي نباشد كه تبليغ را به ضد تبلغ تبديل كند. برخورد سطحي و شعاري با سوژه و موضوع تبليغي به سادگي تبلغ را ضد تبليغ ميكند. اتفاقي كه از بد روزگار در بسياري فيلمها افتاده است. حتي فيلم آبي روشن (ساخته بابك خواجه پاشا) كه شروع خوبي دارد و پرده دومش هم خوب پيش ميرود به پرده سوم و نتيجه كه ميرسد در تله اين تفكر گرفتار ميشود و فيلمي كه ميتوانست در نبود فيلمهاي خوب، اثري سر و شكلدار و قابل قبول باشد را به فيلمي با پاياني تلخ (به لحاظ ساختار وگرنه فيلم داراي پايان خوش است) تبديل كرده است. به گمانم بايد از اين دو فيلم و جشنواره چهل و دوم فهميد فيلمهاي دستوري و شتابزده درمان درد بيقهرماني سينماي ايران نيست. صداقت، اعتماد به فيلمسازان با سلايق مختلف و پذيرش حق انتقاد هنرمندان و.... چاره كار است .