نیره خادمی
كنار آسانسور و ستونهايي كه پايشان در زمين سرد، سفت و مطمئن است، «كارگاه» ايجاد ميكند. پيش از آنكه براي فرود از بالاي برج به پشت بام برود، گزارش هواشناسي را بررسي كرده، جريان هوا براي آن روز، زياد نيست و قرارهم نيست كه باران و برف ببارد. ميماند سوز كمجان سرما كه آن هم در اين فصل سال، اغلب با لباسهاي بيشتر جبران ميشود. دو طناب را به ديوارههاي كارگاه وصل ميكند كه از سمت ديگر در نقاط مختلف، به هارنس ايمني (لباس مخصوص راپل) كه تنش كرده، قفل شده است. از پشت بام ساختمان به طناب آويزان ميشود و آرام و طبقه به طبقه، فرود را آغاز ميكند. از پايين كه نگاه كنيد، سايه ريز و رقصان انساني را در ارتفاع ميبينید؛ انگار مرد يا زني عنكبوتي است. با فشار دستها و چرخش قرقرههاي سياه، طناب را به سمت پايين كشيده و از ديوار براي پاهايش تكيهگاه ساخته و به پايين ميرود. نامش «ضحي هاشمي» و ۲۹ ساله است. كلاه ايمني به سر دارد، دستمال و شوينده و انواع ابزارآلات ديگر را همراه يك سطل با خود به ارتفاع برده و در جهتهاي مختلف، روي ديواره برج خزيده تا شيشهها را پاك كند. در حال حاضر شغلش كار در ارتفاع است؛ راپل ميكند. با طناب به نقاط غيرقابل دسترس ساختمان ميرود كه نميشود به آن داربست زد و كنارش كلايمر گذاشت. بعد كار را شروع ميكند و اگر بدنه ساختمان نياز به پيشكاري، اصلاح، رولپلاك، تغيير نما يا حتي جوشكاري داشت، آن را كنار همكار يا به تنهايي انجام ميدهد. نقطه آغاز او اما راپل نبود. ضحي هاشمي، گويندگي و بدلكاري كرده و وقتي هيجان اين كارها برايش عادي شده، سراغ موتورسواري رفته و حالا هم كارش به ساختمانهاي غولپيكر شهر، گره خورده است. در دانشگاه، نگارگري و حسابداري را تجربه كرده؛ از وقت گذاشتن پاي حسابداري كه پشيمان است، هيچوقت هم به كارش نيامده و هنوز هم، موقع حساب و كتاب و نوشتن صفرها، با خود بگو، مگو دارد و مثل خيليها به مشكل برميخورد. هاشمي در گفتوگويي با «اعتماد» از جزييات مسير ۱۱ساله زندگياش؛ علاقه به ورزش و موتورسواري، بدلكاري، راپل و كار در ارتفاع ياد كرد و اينكه چطور بدون حامي، سالها را پشت سر گذاشته و به اين نقطه از زندگي رسيده است. «برخي ميگفتند كه اين كار پسر است؛ حتما دوست داري پسر شوي. در صورتي كه اصلا اينطور نيست و دوست ندارم پسر باشم. من اين كار را دوست دارم و اگر آدم كاري را دوست داشته باشد، دليل نميشود كه بخواهد پسر باشد. انگار لوكيشن زندگي من اشتباه است؛ مثلا سوار موتور كه ميشوم، ميگويند؛ دوست داري پسر باشي! يعني تمام زنان اروپايي يا زنان هندوستاني كه موتورسوار ميشوند دوست دارند پسر باشند؟ واقعا هيچ ربطي ندارد. ما زنان از كودكي اين حرفها را نسبت به بسياري از علايقمان شنيدهايم. من روز اول كه با موتور به باشگاه رفتم، آدمهاي اطراف باشگاه با تعجب نگاهم ميكردند و با انگشت نشانم ميدادند، ولي زمان گذشت و اين موضوع تكرار شد. بعد ديگر كسي مرا نگاه نكرد و با تعجب نشانم نداد چون ديگر عادت كرده بودند. من تمام اين سالها را بدون همراه و راهنما طي كردم و قطعا كلي نگراني، فرار و ترس همراه من بوده است. در اين راه برخي حتي ميخواستند از من سوءاستفاده كنند و شايد خيلي از حرفها در اين باره را اصلا نتوان به زبان آورد.»
راپل و كار در ارتفاع، براي مردها كه معمولا آمادگي جسماني بيشتري دارند، هم كار پر خطري است و به هر حال هميشه ترسي همراه خود دارد و حتي اطرافيان و خانواده هميشه نگران اتفاقات پيشبيني نشده در اين باره هستند و احتمالا چندان هم موافق انتخاب آن نيستند. شما چطور با اين ترسها كنار آمديد و اين كار را انتخاب كرديد؟
هيچوقت نترسيدم چون هميشه در هر كاري، هيجان برايم مهم بود. من كار در ارتفاع را از همين نقطهاي كه هستم، آغاز نكردم و در واقع سابقه آن به دوره كودكي و نوجواني و علاقه من به ورزش بر ميگردد.
يعني در نوجواني ورزشكار بوديد؟
نه به اين شكل ولي هميشه به ورزش علاقه داشتم. در دوران راهنمايي، يك باشگاه تكواندوي دختران، سر كوچه مدرسه ما قرار داشت و من بعد از مدرسه دختران تكواندوكار را تماشا ميكردم. اگر مدرسه زودتر تعطيل ميشد، دوستانم سراغ شيطنت ميرفتند ولي تفريح و شيطنت من همين بود كه بروم دم در باشگاه، پرده را كنار بزنم و تمرينات آنها را تماشا كنم. با وجود همه علاقهاي كه داشتم، هيچوقت پيش نيامد كه به مادرم بگويم؛ من را در باشگاه يا كلاس تكواندو يا ورزش ديگري ثبتنام كند چون در ظاهر، هيجاني ولي در حقيقت، آدم درونگرايي هستم. آدمها كمتر از درون من با خبر هستند و هيچ كس، واقعيتهاي زندگي مرا نميداند. اصلا هم جرات اينكه با كسي در اين باره صحبت كنم را نداشتم و خودم هم متوجه نميشدم بايد چه كاري انجام دهم، فقط ميدانستم كه ورزش را دوست دارم. كسي هم نبود كه مرا در اين زمينه راهنمايي كند بنابراين حتي نميدانستم كه علاقه من درست است يا اشتباه و حتي با معلم ورزشم هم در اين باره صحبت نكردم. روزها گذشت، بزرگتر شدم و ديدم علاقهام ادامهدار است بنابراين در ۱۷-۱۸ سالگي خودم در يك باشگاه ورزشي ثبتنام كردم.
رابطهتان با درس، مدرسه و زنگ ورزش چطور بود؟
تنها درسي كه در دوران مدرسه هميشه ۲۰ ميگرفتم، ورزش بود و تنها معلمي كه دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت، معلم ورزشم بود. بقيه معلمها از دست من عاصي بودند چون شيطنتهايم زياد بود. خيلي هم اهل درس خواندن نبودم ولي اگر در جايي معلمي مرا تهديد به اخراج ميكرد، آن درس را ميخواندم و در نهايت نمره خوبي هم ميگرفتم.
آيا در خانواده و اطرافيان كسي را داشتيد كه به ورزش علاقه داشته باشد؟
پدرم كشتيگير بود و قبل از ازدواج با مادرم، فوتبال هم بازي ميكرد ولي از زمان ازدواج ديگر آن را ادامه نداد، اگر چه ورزشهاي زيادي را هم امتحان كرد. شايد همان زمان نوجواني بايد درباره علاقهام با پدرم صحبت ميكردم و اگر ميگفتم، اصلا ممانعتي نميكرد و قطعا حمايتم ميكرد اما هيچ چيزي نگفتم. فكر ميكردم اشتباه است يا كسي من را نميفهمد و در واقع نميدانستم چطور آن را بيان كنم. همه ورزشها را هم دوست داشتم و فقط علاقهام محدود به تكواندو نبود.
پس بالاخره خودتان رفتيد و ثبتنام كرديد؟
بله. ۱۸سالگي با يكي از دوستانم براي آموزش دفاع شخصي، ثبتنام كرديم اما به قدري در اين زمينه بياطلاع بوديم كه مثلا بعد از ورزش ميرفتيم مرغ سوخاري ميخورديم. مربي هم ما را ميديد و ميگفت؛ پس چرا شما انقدر چاق ميشويد؟ يك روز ما را دنبال كرد و فهميد كه بعد از ورزش، مرغ سوخاري ميخوريم. يعني فقط دوست داشتيم ورزش كنيم و از تغذيه مناسب چيزي نميدانستيم .
بعد از مدرسه در دوران دانشگاه چقدر به اين علاقه نزديك شديد؟
من در دانشگاه رشتهام مرتبط نبود. ابتدا نگارگري ميخواندم اما بعد به خاطر حرف و حديثهاي فاميل، دوره كارشناسي را حسابداري خواندم. اصلا هم آن را دوست نداشتم و در واقع رفتن به رشته حسابداري، اشتباه بزرگ زندگيام بود. نقاشي را بيشتر از حسابداري دوست داشتم و حتي در اين رشته، بدون كنكور توانستم به دانشگاه دولتي گرگان بروم، چون نقاشيام در مسابقات كشوري مقام آورده بود. به هر حال توانستم از رشته نقاشي، براي خود درآمدي داشته باشم اما از حسابداري نه. بارها گفتم كهاي كاش در دانشگاه، رشته تربيتبدني ميخواندم يا حداقل كارشناسيام را به اين رشته ميرفتم. با وجود اين، همه ورزشها را امتحان كردم و رشته خودم هم، جوجيتسو برزيلي است ولي هر ورزشكاري يك دوران اوجي دارد. در حال حاضر هم، هر كاري كه انجام دهم براي دل خودم است وگرنه نميتوانم حرفهاي شوم چون در اين سن، مسابقات براي من سخت است. ورزش براي من، حس سرخوشي، آزادي و پرواز دارد. پرواز را دوست دارم و هنوز بسياري از آرزوهايم درباره آن، مانده است. چند سال پيش در صحبت با يكي از دوستانم كه در رشته تربيتبدني درس ميخواند، گفتم؛ من همه ورزشها را امتحان كردم اما هيچ كدام، من را راضي نميكند و انگار تمام اينها براي من كم است. او به من پيشنهاد كرد كه بدلكاري را امتحان كنم. نميدانستم بدلكاري چيست، رفتم و در اينترنت جستوجو كردم. آن زمان هنوز آقاي ارشا اقدسي زنده بود و من در جستوجو به نام او و بعد آقاي كيوان رضايي رسيدم كه هر دو از شاگردان استاد پيمان ابدي، بودند. گروه مرحوم اقدسي، كامل بود و من بعد از حدود يك هفته با آقاي رضايي كانكت شدم و او هم بعد از انجام تستهايي درباره آمادگي جسماني، گفت كه به گروه ما خوش آمدي. بعد هم در همان روزهاي نخست؛ به قول بچهها، متوجه شد كه در اين زمينه چغر هستم، بنابراين براي بيشتر پروژهها من را پيشنهاد ميكرد و اگر استايلم به نقش نميخورد، پسرها را معرفي ميكرد. من كاري را كه ديگران اغلب در چند برداشت انجام ميدادند را در يك تك سكانس، تمام ميكردم. آن زمان، دوران اوج كار من بود؛ تقريبا ۲۰ساله بودم و تازه اين كار را شروع كرده بودم، هميشه هم باشگاه و بدنسازي را به صورت روتين انجام ميدادم و آمادگي جسمانيام را حفظ ميكردم. اولين كارم پايتخت ۵ بود و به عنوان بدل نقش اليزابت انتخاب شدم كه داخل نفربر تيراندازي ميكرد و بعد از آن هم در سريالهاي ديگري از جمله بچه مهندس ۴ بدل شدم.
تمرينات بدلكاري چطور بود؟
آن زمان، هيچ باشگاهي براي زنان در اين زمينه وجود نداشت و هنوز هم وجود ندارد. ميگويند؛ خرج آن زياد است. اغلب بايد سولهاي با امكان تمرين افراد در ارتفاعهاي متفاوت وجود داشته باشد تا بتوانند تواناييهاي خود را محك بزنند و مدلها و پوزيشنهاي مختلف را تمرين كنند .
اينكه شما بخواهيد از ارتفاع زيادي پرتاب شويد يا مثلا تصادف شديدي داشته باشيد، سخت است. به هر حال در اين شرايط ممكن است كه اتفاقي براي بدن فرد بيفتد در حالي كه اين بدن، به نوعي ابزار انسان براي تمام مراحل زندگي است و از بين رفتن يا دچار نقص شدن آن، او را تا پايان عمر دچار مشكل ميكند. در رابطه با اين مسائل و ترسها و واكنشهاي خانواده بيشتر توضيح دهيد.
اول اينكه من خيلي دوست دارم در ارتفاع بميرم؛ نه اينكه مرگانديش باشم اما دوست دارم در هر زمان و هر سني كه مرگم فرا رسيد در ارتفاع بلندي باشد. ابتدا كه بدلكاري را انتخاب كردم، مادرم خيلي نگران شد كه قرار است چه اتفاقي براي من بيفتد. يك بار در صحنه بدلكاري و سقوط از چندين پله، به خاطر اشتباه عوامل پشت صحنه، مجبور شدم چندين بار يك سكانس را انجام دهم. بعد از اينكه به خانه رسيدم، بدنم دچار كوفتگي شديد شده بود. مادرم آن روز خيلي نگران شد و ميگفت كه آخر اين چه كاري است كه تو داري. ولي من با وجود درد زيادي كه داشتم، ميگفتم كه دردي ندارم. براي اينكه مادرم كمتر نگران شود، داستانهايم را از او پنهان كردم و حتي او را در اينستاگرام بلاك كردم تا عكسها و ويديوهايم را در صفحهام نبيند ولي خودم هيچوقت نترسيدم.
حتي زماني كه براي ارشا اقدسي آن اتفاق افتاد و باعث شد كه او از دنيا برود؟
نه، اتفاقا با خودم ميگفتم در راهي كه دوست داشت از دنيا رفت، چون واقعا عاشق كارش بود.
در اقوام چطور؟ كسي شما را نهي نميكرد؟
حرف فاميل كه اصلا براي من مهم نيست مخصوصا بعد از ماجراي دانشگاه به پدر و مادرم گفتم؛ يك بار به خاطر حرف فاميل به حرف شما گوش كردم و حسابداري رفتم كه اشتباه كردم. حالا ديگر تمام شد و حرف آنها مهم نيست ولي در كل، اغلب آنها به من ميگفتند كه كار خطرناكي است. برخي ميگفتند كه اين كار پسر است؛ حتما دوست داري پسر شوي. در صورتي كه اصلا اينطور نيست و دوست ندارم پسر باشم. من اين كار را دوست دارم و اگر آدم كاري را دوست داشته باشد، دليل نميشود كه بخواهد پسر باشد. انگار لوكيشن زندگي من اشتباه است؛ مثلا سوار موتور كه ميشوم، ميگويند؛ دوست داري پسر باشي! يعني تمام زنان اروپايي يا زنان هندوستاني كه موتور سوار ميشوند دوست دارند، پسر باشند؟ واقعا هيچ ربطي ندارد. ما زنان از كودكي اين حرفها را نسبت به بسياري از علايقمان شنيدهايم. من روز اول كه با موتور به باشگاه رفتم، آدمهاي اطراف باشگاه با تعجب نگاهم ميكردند و با انگشت نشانم ميدادند ولي زمان گذشت و اين موضوع تكرار شد. بعد ديگر كسي مرا نگاه نكرد و با تعجب نشانم نداد چون ديگر عادت كرده بودند. من تمام اين سالها را بدون همراه و راهنما طي كردم و قطعا كلي نگراني، فرار و ترس همراه من بوده است. در اين راه برخي حتي ميخواستند از من سوءاستفاده كنند و شايد خيلي از حرفها در اين باره را اصلا نتوان به زبان آورد.
به عنوان زن موتورسوار با چه مشكلاتي روبهرو بوديد؟
من را تا به حال با موتور نگرفتهاند اما در اينستاگرام از انتشار تصاوير موتورسواري در خيابان منع شدم. مدتي هم اكانتم مسدود شد و ممنوعالخروجم كردند. با تعجب گفتم؛ مگر چه كاري انجام دادهام كه ممنوعالخروجم كردهايد. بعد هم از من تعهد گرفتند كه تمام عكسهايم از موتورسواري در شهر را پاك كنم. گفتم كه اين تصاوير من، براي فيلمبرداريهاست اما گفتند اگر آنها را برنداري صفحهات را ميبنديم. بنابراين مجبور شدم كه آنها را پاك كنم. قانون كشور ما در اين زمينه خيلي جالب است؛ در زمان تمرين و مسابقه، براي ورود به پيست موتورسواري، بايد از يك آقا بخواهيد پشت فرمان بنشيند و موتور را تا پيست ببرد. يعني اصلا برايشان مهم نيست شما آنجا از يك مرد غريبه چنين كاري را بخواهيد و مهم اين است كه فقط يك نفر، پشت فرمان موتور باشد. موتورسوارها، لباس ريس چرم دارند كه هنگام موتورسواري اصلا اندامشان معلوم نيست اما وقتي زني مقام ميآورد و قرار است بالاي سكو برود، يك كاور ديگر به او ميدهند تا روي آن بپوشد.
پس موتورسواري هم براي شما جدي بود.
يك بار در زمان دانشگاه، پشت موتور برادرم نشسته بودم در حالي كه حتي نميدانستم جاپايي چيست و تمام مدت پاهايم را روي اگزوز موتور گذاشته بودم. در مسير، بوي سوختگي احساس ميكردم و يك دفعه ديدم كه پاي خودم در حال سوختن است. هيچ چيزي نگفتم. نميخواستم برادرم فكر كند لوس هستم و نميتوانم موتور سوار شوم اما وقتي پياده شدم، متوجه بوي سوختگي شد و بعد جاپايي موتور را نشانم داد. بعدها وارد بدلكاري شدم و بعد از دو- سه سال كار، ديگر آن هم برايم عادي شد و خواستم كه موتورسواري را شروع كنم. به مربي زني كه در اين رشته كار ميكرد، مراجعه كردم ولي انرژي خوبي نگرفتم، بنابراين تصميم گرفتم كه خودم موتورسواري را ياد بگيرم. يك روز پساندازم را بردم و موتور آر.اس زرد خريدم و داخل پاركينگ گذاشتم در حالي كه هيچ چيزي از آن را بلد نبودم. شب اول، فقط نگاهش كردم. اغلب افراد، موتورسواري را با موتور برقي، گازي يا هوندا شروع ميكنند اما آر.اس موتور سنگيني است و من از ترس اينكه چطور بايد آن را راه ببرم، تمام عضلههايم شل شده بود. بعد در پاركينگ يك دور خاموش با آن زدم. همانجا روي زمين افتاد و من حتي مدل بلند كردن آن را بلد نبودم. دستهايم را اشتباه زير آن بردم و بالاخره آن را بلند كردم ولي بعد، از مچ تا ساعدم هم كبود شد. شب دوم هم سراغش رفتم و دوباره بدنم لمس شد. شب سوم به خودم گفتم، بالاخره بايد آن را سوار شوم. يك شلوار گشاد و سوئيشرت و كلاه كاسكت گذاشتم، بسمالله گفتم و از خانه بيرون رفتم. هنوز هيچ چيزي از آن نميدانستم و واقعا آن شب، با امدادهاي غيبي سالم ماندم ولي در كل حس خيلي خوبي داشتم و نميتوانم آن را بيان كنم. كارم خطرناك بود و به هيچ كس هم آن را توصيه نميكنم. من به اغلب كارهايي كه دوست داشتم انجام دهم، فكر نكردم و آنها را انجام دادم ولي سن كه بالاتر ميرود، ترسها هم سراغ آدم ميآيد. الان بيشتر به اين موضوعات فكر ميكنم. به من ميگفتند؛ سنت كه بيشتر شود آرام ميشوي، آرام نشدم ولي محتاطتر شدم. در كل مديريت بحرانم خوب است؛ زماني كه اتفاقي ميافتد، اول آن را حل ميكنم و بعد كه از آن رد شدم، گريه ميكنم. اولينبار زير پل بوعلي به يك نفر برخورد كردم؛ اول داشت فحش ميداد ولي وقتي كلاهم را در آوردم و ديد كه زن هستم، ساكت شد. من هم گفتم؛ ببخشيد و زود بلند شدم و رفتم. بعد از اين داستانها هم كه ديگر هيجانش تمام شده بود سراغ كار در ارتفاع رفتم.
كار در ارتفاع را چطور شروع كرديد؟
يك روز در اينستاگرام يك آقا را در حال انجام كار در ارتفاع ديدم. به او گفتم كه دوست دارم اين كار را انجام دهم و او هم گفت بيا. خودش يدي كار كرده بود. اگر چه ما مركز آموزشي در اين باره داريم كه در واقع شعبه انگلستان در ايران است و تمام مسائل مرتبط با ايمني در اين باره را ياد ميدهند، اما آن فرد من را با ايمني بسيار پايين به كار گرفت و دستمزد كمي هم به من پرداخت ميكرد. آن زمان خطرات، برايم مهم نبود و در جريان آن هم نبودم. فقط عشق ميكردم كه اين كار را انجام ميدهم. الان هم همچنان از كساني كه به اين حرفه، عشق دارند استفاده ميكنند. بچهها را بدون ايمني، پاي طناب ميبرند و مزد بسيار كمي به آنها ميدهند اما من بعدها رفتم و آموزشهاي لازم در اين باره را ديدم. بعد از آموزشها تازه فهميدم داشتم چه كار ميكردم و از خودم ميپرسيدم كه چطور زندهام و اين چه كاري بود كه در حق خودم انجام دادهام. من اين كار را دلي انجام داده بودم و شايد خداوند و كائنات كمك كردند كه اتفاقي برايم نيفتاد و در آن شرايط سالم بمانم. اين كار برايم هيجان دارد چون آن بالا تنها هستم و با آدمها در ارتباط نيستم و يك چيزي را هر روز تكرار نميكنم. نميتوانم آدم كسي باشم و هر روز به يك شركت بروم و برگردم. مدام ساختمانها و برجهاي متفاوت ميروم و درحال يادگيري هستم.
نوع برخورد با زنان در پروسه آموزش چطور بود؟
آموزش اين كار در مراكز آموزشي بيشتر به درد كارهاي صنعتي و روي كشتيها و سولهها ميخورد و در كارهاي شهري آيتم فرود، رول پلاك، شستوشو و تجربه مهم است. به هر حال تمرينها فشرده و كار خيلي سنگين است و در حين آن، دچار اسپاسم عضله و خيلي اتفاقات ديگر در بدن ميشويد. مربيان اين دوره خودشان مدام به كشورهاي ديگر رفت و آمد دارند و در رشته خود بسيار حرفهاي هستند. بنابراين اصلا نگاه جنسيتي ندارند و معتقدند زنان هم بايد كاري كه مردها انجام ميدهند را انجام دهند.
براي كار چطور؟ مثلا وقتي كسي متوجه ميشود كه شما قرار است روي ساختمان كار كنيد چه واكنشي دارد؟
متاسفانه وقتي من را با همكارانم ميبينند، فكر ميكنند كه آن همكاران، حتما بايد برادر، پدر يا همسرم باشند ولي چرا؟ يكي از مشتريان از كار عكس گرفته و من را هم تگ كرده است. دستش هم درد نكند اما آنجا همكارم را به عنوان همسر به من نسبت داده است در حالي كه آن همكار، زن و بچه دارد. فكر ميكنند كه من مجبورم اين كار را انجام دهم تا پول در آورم و هيچ كار ديگري براي من وجود ندارد و من پا به پاي همسرم كار ميكنم! اصلا نميتوانند در ذهنشان تفكيك كنند كه بهطور مستقل كار ميكنم. اصلا هم نميتوانند درك كنند كه كسي، اين كار را دوست داشته باشد. گاهي دعوت به كار ميشویم بعد كه ميبينند زن هستم ميپرسند، كار كردي؟ يا مثلا بيمه هم داري؟ ميگويم بله، مانند تمام آقاياني كه بيمه دارند، من هم بيمه دارم و همهچيزم مثل آنهاست، فقط من خانم هستم. اين كار در ايران براي زنان و دختران آزاد است ولي اغلب، اگر سفارشدهنده ارگان دولتي يا دانشگاه باشد با خانم كار نميكنند و وقتي متوجه ميشوند كه يك خانم در تيم وجود دارد كار را لغو ميكنند. خيلي بد است كه از يك آقا توقع دارند كه سخت كار كند چون آقاست. درست است كه خانم فيزيك به نسبت ضعيفتري دارد و من در كارم اين را درك ميكنم، ولي نميشود كه به اين دليل كاري كه دوست دارم را انجام ندهم. من را ميبينند و ميگويند؛ چقدر تميز هستي! چرا بايد كثيف باشم؟ دستهاي من زمخت نيست اما توقع دارند دستهاي من مردانه و زمخت باشد. من هم يك زن هستم، فقط ناخن و مژه نميكارم ولي لاك ميزنم و ناخنهايم را سوهان ميكشم. قرار نيست مانند اراذل و اوباش باشم، ولي نگاه اينطور است و فكر ميكنند بايد يك تيپ پسرانه و لات ببينند.
تجربه بد هم داشتيد؟
يك بار سقوط داشتم كه ناشي از اشتباه خودم بود. آدم در مواقع خطر به قدرتهاي دست نيافتهاش دست پيدا ميكند و در آن زمان هم خودم، خودم را نجات دادم. در بالاي برج بودم و وقتي ميخواستم فرود بيايم طناب حمايت را به جاي طناب اصلي گرفتم و وقتي دستم به سر طناب رسيد كه هنوز سه تا چهار متر با زمين فاصله داشتم بنابراين روي ديوار قدم برداشتم و به بالكن اول رسيدم، ابزارم را عوض كردم و دوباره پايين رفتم.
تفاوت و سختي اين كار بين زن و مرد چگونه است؟
فقط مساله لباس است. ما اغلب در ارتفاع بالا كار ميكنيم و مخصوصا اگر تابستان باشد، دماي هوا در ارتفاع بالا زياد است و هوا گرمتر است، مردها در اين شرايط ميتوانند با يك تيشرت كار كنند ولي زنها بايد كاملا لباس را به تنشان كنند. در اين شرايط آدم دچار گرمازدگي شده و زودتر خسته ميشود.
تا به حال در شرايط آب و هوايي غيرعادي كار كرديد؟
نه. ما هميشه قبل از كار، گزارش هوا را بررسي ميكنيم و اگر هوا خراب باشد براي كار نميرويم اما پيش آمده كه پيشبيني هواشناسي اشتباه بوده است و ما سر كار ديديم كه هوا ابري و باراني شده است. در اين شرايط كار را جمع ميكنيم و بر ميگرديم. اصلا نميشود در آن هوا، كار كرد چون باد مدام جهت شما را تغيير خواهد داد و نميتوانيد كار كنيد؛ ضمن اينكه خطرساز است و آن شرايط باعث ساييدگي طنابها ميشود.
هدف بعدي شما در اين كار چيست؟
هنوز به حدي نرسيدم كه آموزشگاه راهاندازي كنم اما دوست دارم سولهاي در ارتفاع زياد داشته باشم و در آنجا ابزار كارم را هم در دسترس بگذارم تا كساني كه به اين كار علاقه دارند اول آن را تجربه كنند. دوست دارم ببينند كه آيا اصلا ميتوانند اين كار را انجام دهند و ده دقيقه با همان لباس و در آن ارتفاع بمانند. بعد از اين تجربه، اگر كسي متوجه شد كه ميتواند و همچنان به كار در ارتفاع و راپل، تمايل دارد او را به استادانم معرفي كنم. آدمها اغلب چيزي را ميبينند و هيجانزده ميشوند ولي در عمل شايد كشش شركت در دوره آن را نداشته باشند. كار ما فقط پريدن و آويزان شدن نيست، بلكه انواع پوزیشنهای رسيدن به نما هست كه اغلب آدمها آن را نميبينند و فكر ميكنند فقط به طناب آويزان ميشويد و به پايين ميپريد. اين را هم بايد در نظر بگيرند كه اين كار، استهلاك بدني شديدي دارد و ممكن است كه فرد دچار بيقراري پا شود و حتي پس از دو سه ساعت كار در ارتفاع نبض پايش شروع به زدن كند ولي در هر حال، آمادگي بدني در اين كار خيلي مهم است.
پدرم كشتيگير بود و قبل از ازدواج با مادرم فوتباليست بود اما از زمان ازدواج با مادرم آن را ادامه نداد، اگر چه ورزشهاي زيادي را هم امتحان كرد. بايد درباره علاقهام به پدرم ميگفتم و اگر ميگفتم؛ اصلا ممانعتي نميكرد و قطعا حمايتم ميكرد اما هيچ چيزي نگفتم. فكر ميكردم اشتباه است يا كسي من را نميفهمد و در واقع نميدانستم چطور آن را بيان كنم.
در زمان تمرين و مسابقه، براي ورود به پيست موتورسواري، بايد از يك آقا بخواهيد پشت فرمان بنشيند و آن را تا پيست ببرد. يعني اصلا برايشان مهم نيست شما آنجا از يك مرد غريبه چنين كاري را بخواهيد و مهم اين است كه فقط يك مرد پشت فرمان موتور باشد. موتورسوارها، لباس ريس چرم دارند كه هنگام موتورسواري اصلا اندامشان معلوم نيست اما وقتي زني مقام ميآورد و قرار است بالاي سكو برود، يك كاور ديگر به او ميدهند تا روي آن بپوشد.
وقتي من را با همكارانم ميبينند، فكر ميكنند كه آن همكاران، حتما بايد برادر، پدر يا همسرم باشند ولي چرا؟ يكي از مشتريان از كار عكس گرفته و من را هم تگ كرده است. دستش هم درد نكند اما آنجا همكارم را به عنوان همسر به من نسبت داده است در حالي كه آن همكار، زن و بچه دارد. فكر ميكنند كه من مجبورم اين كار را انجام دهم تا پول در آورم و هيچ كار ديگري براي من وجود ندارد و من پا به پاي همسرم كار ميكنم! اصلا نميتوانند در ذهنشان تفكيك كنند كه بهطور مستقل كار ميكنم. اصلا هم نميتوانند درك كنند كه كسي، اين كار را دوست داشته باشد.