بازي سخت در زمين سخت!
مهرداد حجتي
اوايل همه چيز ساده بود. سخت نبود. هيچ چيز. همه به هم نزديك بودند. مسوولان فاصله زيادي با مردم نداشتند. فاصلهها برداشته شده بود. انقلاب در ظاهر اين كار را كرده بود. سادگي مهم بود. اشرافيت رخت بربسته بود. نشستن بر زمين مُد شده بود. مبل و صندليهاي مجلل برچيده شده بود. مدام هم از صدراسلام مثال آورده شده بود. خصوصا زندگي علي. علي در حقيقت نمونه بود. اسطوره بود. شريعتي هم بارها دربارهاش حرف زده بود. سخنراني معروفش «علي حقيقتي برگونه اساطير » دست به دست چرخيده بود. حالا هم كه انقلاب پيروز شده بود، انتظارها هم همين بود. عدالت به گونه حكومت علي. مثل همان رفتار علي با برادرش «عقيل» كه در دوران خلافت به نزدش آمده بود تا از او چيزي بخواهد. علي هم دست او را كه به سويش دراز شده بود، «داغ» كرده بود. سوزانده بود. مردم باور كرده بودند. در تمامي روزهاي ۵۷، مردم مدام اين حرفهاي آرماني را شنيده بودند. همان حرفهايي كه بيشتر مردم را به آينده اميدوار كرده بود به حكومتي كه وعده داده شده بود. كمونيستها هم چيزهايي از آن «برابري» كه خواهان آن بودند در آن شعارها ديده بودند. به همين خاطر همراهي كرده بودند. آنها بيشترين نقش را در همراهي روشنفكران ايفا كرده بودند. همراهي شاعران و نويسندگان.سال ۵۷، همه حرفهاي رهبران درباره فساد «حكومت شاه» بود. از بيتوجهي به اقشار كمدرآمد و تهيدست. فاصله زياد ميان طبقه فرادست و فرودست. جشنهاي ۲۵۰۰ ساله مساله شده بود. مهمانيهاي دربار. دور شدن مسوولان و شنيده نشدن صداي محرومان هم مساله بود. به مردم گفته شده بود به حقوقشان خواهند رسيد. به آنچه حقشان است. به آنها گفته شده بود مستحق چنين محروميتي نيستند. فقر مذمت شدت بود و ويراني به حكومت و شاه نسبت داده شده بود. به مردم گفته شده بود، فاصلهها برداشته خواهد شد و ديگر فرقي ميان رييس و مرئوس نخواهد بود. حتي گفته ميشد، چيزي به مراتب عادلانهتر از حكومت كمونيستي در انتظار كارگران و كشاورزان خواهد بود. همان دو قشري كه در شعارهاي كمونيستها برجسته بود. شعار «نان»، «مسكن»، «آزادي» كمونيستها به گوش رهبران مذهبي رسيده بود و وعدههايي از همان جنس داده شده بود. سخن از آب و برق مجاني هم به ميان آمده بود. در شعار، حكومت آينده، چيزي شبيه «مدينه فاضله » بود. نوعي «يوتوپيا». تصوري از بهشت؛ از آنچه كه بايد باشد و نيست. «سيداحمد» هم يكجا در همان روزهاي نخست پس از پيروزي انقلاب در راديو گفته بود: «وقتي گلوله نميتواند از شيشه ضدگلوله رد شود، درد مردم چگونه ميتواند از آن رد شود تا به گوش مسوولي كه در آن ماشين ضدگلوله نشسته است برسد؟ آن هم در حالي كه به سرعت از كنار مردم رد ميشود؟!» حالا ماشين ضدگلوله زير پاي مسوولان تازه بود. خطاب سيداحمد خميني هم به همانها بود. نگراني از ايجاد فاصله بود. از شنيده نشدن صداي مردم. همان صدا كه شاه پس از ۳۷ سال در آبان ۵۷ شنيده بود. اين حرف يك دغدغه بود. شايد هم دغدغه خيليها. هشدار براي جلوگيري از بازگشت به آن گذشته بود. همان حرفها كهدر سخنرانيها هم زده شده بود. نگرانيها زياد شده بود. «آينده» مساله بود. وعدههايي كه داده شده بود و حرفهايي كه زده شده بود. اما واقعيت در زمين بازي، چيزي ديگر بود. حكمراني، پيچيدهتر از آني بود كه تصور شده بود. حكومت به همان آساني كه تصور شده بود، نبود. دشوار و پيچيده بود. حكمراني «فن» بود يك دانش. به تجربه و مهارت نياز داشت. به علم روز دنيا؛ ارتباط با جهان پيشرفته. حكومت پيشين كاملا فروپاشيده بود و نخستوزيري با 13 سال سابقه، به سرعت محاكمه و تيرباران شده بود. سابقهاش ريشخند شده بود. همان طور كه سابقه همه وزرا و امراي پيشين. به همه آنها كه بازداشت شده بودند. سخن از حكومتي از جنس ديگر بود. حكومتي كه در آن حاكم از جنس مردم بود اما حقيقت، خيلي زود چهره نشان داده بود. اختلافها بروز كرده بود و دولت موقت پس از چندماه كنار رفته بود. صحنه سياسي، به شدت آشفته بود. كشمكشها بالا گرفته بود و گروهي درصدد حذف گروهي ديگر برآمده بود. تجربهاي در كار نبود. حكمراني با آزمون و خطا در حال پيش رفته بود و تجربه گذشتگان هرگز به كار نيامده بود. چيزي شبيه اختراع دوباره چرخ بود. ابتدا زندگي محمدعلي رجايي در تلويزيون نشان داده شده بود؛ يك زندگي ساده بيهيچ نشانهاي از تجمل. نخستوزير دولت بنيصدر بود و بعد از عزل بنيصدر كه به جاي او نشسته بود. ميگفتند بسياري از شبها تا صبح در دفترش ميماند وگاه چند دقيقهاي در گوشهاي روي زمين ميخوابد. ميانهاي با پول و ثروت نداشت. ساده بود؛ بسيار ساده. نمونهاي از همان مردان مذهبي دهههاي ۳۰ و ۴۰ مبارز مذهبي. از آن جنس مردان كه هر آن آماده جان باختنند! جان هم باخت؛ خيلي زود. انفجار يك بمب كاخ را منهدم كرد. بعدها احمدينژاد، رفتار او را تقليد كرده بود. تقليدي كه بسياري را فريب داده بود. او در برابر چهرهاي اين كار را كرده بود كه در حكومت انقلاب، به نماد تجمل و اشرافيت معروف شده بود. كسي كه در دهه دوم انقلاب به رياستجمهوري رسيده بود. همه آن تجمل به يكباره بازگشته بود. تلويزيون در ويژه برنامهاي مستقيم، فرش قرمز جلوي عمارت رياستجمهوري را نشان داده بود كه او با تشريفات از ماشين پياده ميشود و با قدم گذاشتن بر آن فرش وارد عمارت ميشود. او بسياري تشريفات سياسي را برگردانده بود. او اجازه درآمدزايي به وزارت اطلاعات و سپاه هم داده بود. همان طور كه به شهرداري داده بود. به همين خاطر هم شهرداري پايتخت ثروتمند شده بود. حالا با اين رويكرد، ثروت و تجمل امري نكوهيده نبود. وضعيت در دوران هاشميرفسنجاني به كلي تغيير كرده بود. بخشي از كارگزاران به سرمايهداري و بانكداري روي آورده بودند و خانهها از جنوب شهر به شمال شهر آمده بود. ديگر نشاني از سادهزيستي نبود. دولتمردان ابايي از تجملگرايي نداشتند. البته هدف رفسنجاني، دور كردن دولتمردان از رشوه و فساد بود. او معتقد به بينيازي دولتمردان بود. به سالمسازي بدنه دولت. او معتقد بود اگر مسوولان زندگي مرفهي داشته باشند كمتر در معرض وسوسه قرار ميگيرند. قصد او سالم نگاه داشتن دولت بود. دور شدنشان از فساد. اما از جايي به بعد مهار از دست همه در رفته بود. ثروت به مذاق خيليها خوش آمده بود و براي دولت دردسر شده بود. همين تجملگرايي بهانه به دست معجزه هزاره سوم داده بود و چند سال بعد در برابر هاشميرفسنجاني پيروز انتخابات شده بود! با هم چند دهه باد شعار سادهزيستي از تودهها جواب گرفته بود! مساله فاصله بود؛ فاصله ميان طبقه حاكم با مردم. عجيب بود كه بيش از دو دهه بعد از پيروزي انقلاب، چشم مردم همچنان در پي عدالت بود! نسل عوض شده بود. اما مطالبه انقلاب بر سر جايش بود! نسل انقلاب آن را از ياد نبرده بود. همان نسل كه به جنگ رفته بود و حالا جانباز بازگشته بود. اما عمل به آن شعار تا حدودي دير شده بود. تمايل به ثروت و خو كردن به اشرافيت، بسياري را از آن آرمانها دور كرده بود. انقلاب در مسيري تازه قرار گرفته بود. اما مساله فقط ثروتاندوزي نبود. از زماني به بعد اختلاس هم اضافه شده بود. فرار يك مدير ارشد بانك به كانادا، افكار عمومي را متوجه يك «تروما» كرده بود. دولت با اين كار به اعتماد مردم آسيب زده بود. افكار عمومي زخمي شده بود. جامعه از آنچه از تريبونهاي رسمي شنيده بود، باورهايش فرو ريخته بود. تصوير ۵۷ به ناگاه ديگر بار در چشم نسل انقلاب زنده شده بود و همه آن شعارها تازه شده بود! از آن پس بارها و بارها آن داستان تكرار شده بود. اختلاسهايي كه از شماره بيرون شده بود و جامعه را روز به روز از رهبران دورتر كرده بود. اعتمادي كه با كلي شور و اشتياق در ۵۷ به دست آمده بود، حالا به بدترين شكل آسيب ديده بود. حرفهاي رسمي هم ديگر دردي را دوا نكرده بود. وعدههاي بزرگ، براي رسيدن به يك «مدينه فاضله» جاي خود را به وعدهها خُرد و پيش پا افتاده داده بود! مهار تورم و كاهش نرخ ارز و افزايش يارانه و وعدههايي از اين دست! انقلاب، رهبران مذهبي را در مسير آزموني بزرگ قرار داده بود كه تا پيش از آن هرگز براي اين «طبقه» پيش نيامده بود. آزمون حكمراني. آزموني كه بايد در آن، حكمراني، با همه فراز و فرودش تجربه ميشد و در عمل خود با بسياري از حقايق روبهرو ميشدند. با واقعيت بازي سخت در زميني سخت! بازي سياسياي كه در يك سوي آن مردم ايستادهاند. نتيجه آزمون حالا پس از چند دهه چه شده بود؟