بالهايش بر شانههايمان جا مانده بود!
اميد مافي
به موقع رسيديم. درست وقتي ماه دكمههاي جليقهاش را بسته و منتظر بود باد تكه پارههاي آسمان را بدوزد. درست در هنگامه بوسيدن چشمهايش. بوسيدن آن دو مردمك روشنتر از ماه و ماهتاب و چقدر او شوخ، شيرين و شنگ بود. گفتيم: شعرهايتان را بر دامن ما بريزيد و بقيهاش را پست كنيد براي همه آدمهاي دلتنگ دنيا، براي آنها كه هفت سين ندارند.سمنو ندارند.حتي اسكناس تانخورده لاي كتاب هم ندارند. «شمس لنگرودي» لبخندي گلبهي بر گوشه لبش نشاند و با طمانينه گفت: چه دنياي بدي شد، رنج را زمستان كشيد و حالا همه چيز به نام بهار تمام ميشود... بعد لختي توي نيني چشم آنان خيره شد و نجوا كرد: راستي حيف نيست بهار باشد و ما نباشيم. گفتيم: بهار و اين همه فسردگي، بهار و اين همه حسرت.بهار و اين همه غم. ميشود مگر استاد؟ ادامه داد: كاش غم و غصه هم قيمت داشت...وقتي مجاني است، همه ميخورند ديگر! گفتيم: كمي پير شديد آقاي شمس عزيز؟ بغض كرد و جواب داد: من، پيرتر از اين نخواهم شد، در لحظهاي از عمرم متوقف شدهام تا گمشدهام بيايد و از برابر من بگذرد... زيبا، پير شده، آراسته به نوري كه از تاريكي من دريغ كرده! گفتيم: بالاخره وقتي اسفند عصازنان به پيشواز فروردين ميرود، بايد شاد باشيم يا ناشاد؟ كتاب زير دستش را ورق زد و گفت: سپاسگزار خدايتان باشيد كه خنده را براي دهان يار، يار را به خاطر شما و شما را، به نيت گم شدن آفريد... «شمس» خودِ شعر بود. شعري عاشقانه در منتهياليه زمين و پشت درياها.لب كه ميگشود، شعر غليان ميكرد و كلمات بيهيچ معجزي از مرزهاي تخيل رد ميشدند و اين شايد راز مانايي غولهايي باشد كه با سلاح شعر و با انقياد از واژههاي جانگداز به ته و توهاي تاريخ سفر ميكنند.غولهايي چون نيما، شاملو، فروغ، اخوان و شمس لنگرودي... به وقت بدرود بالهايش بر شانههايمان جا مانده بود.گفتيم: لااقل چيزي بگوييد تا وقتي راهها در افق گم شدند، زبانمان لال پاراگرافها كنار هم دراز نكشند و نخوابند و او فروتنانه برايمان شعري خواند، زير باران اسيدي... از آن قسم شعرها كه مصنوعيترين آدمها را واله ميكند. عاشقتر از مجنون در پي بوسهاي از لبان ليلي!
آنك با گونههاي خيس گفتيم، اقرار ميكنيم محال است اين شب، اين ساعات، اين واژهها از خاطرمان بروند.
و او دستمان را فشار داد و شبمان را كاملتر كرد:
يادتان درياست
و من نهنگ گمشدهاي
كه در پي قويي
در جويي غرق شد...