تو چراغ خود برافروز
نازنين متيننيا
حالا مد شده كه از خاصترين لحظه سال ۱۴۰۲، عكس منتشر ميكنند و توي استوري اينستاگرام ميگذارند. قشنگ هم هست. آخر سالي سخت و طاقتفرسا، ميبيني كه آدمها نقطههايي روشن توي زندگي داشتند كه به آن دست بيندازند براي تحمل باقي سختيها. پارسال توي يادداشت آخر سال اين صفحه، آرزو كردم كه نيلوفر حامدي و الهه محمدي آزاد شوند. تيترش هم همين آرزويم بود؛ روي ماه آزادي را ببوس. البته كه از زمان آرزوي من تا به وقوع پيوستنش، زمان زيادي گذشت. يك بهار و تابستان و پاييز لازم بود تا دخترها بيرون بيايند و دسته گل نرگس به بغل رو به دوربين لبخند بزنند. در اين يكسال شايد هيچ لحظهاي به اندازه اين لحظه، رهاييبخش نبود. اما جز اين لحظه شگرف، هر چه فكر ميكنم، سختي و فشار بوده. چند روز پيش كه با جواد طوسي حرف ميزدم، ميگفت يادداشتهايت را ميخوانم، تو هم كه نااميد شدي. گفتم اگر اميدوار باشم، به من شك نميكنين؟! خنديد. از آن خندههايي كه وقتي آدم واقعيت ملموس را كاملا باور كرده و چيزي براي گفتن ندارد جز خنديدن و مكالمه را با اندكي گرمي ادامه دادن. واقعيت زندگي هم همين است. اين روزها هيچي سر جايش نيست. همين حالا كه اين يادداشت را مينويسم، چيزي نه تنها درباره آينده دور كه حتي درباره آينده نزديك مثل تمام شدن تعطيلات هم نميدانم. نه ميدانم سال ديگر كجا هستم و چه ميكنم و نه شرايط كلي چطور است. همين روزنامه، آنقدر با مشكل و فشار زنده نگه داشته شده كه هر روزش انگار يك تولد تازه است. خب، آدميزادي كه نميتواند روي فرداي خودش حساب باز كند، چطور بايد به زندگي ادامه دهد. من نااميد نيستم، اما اميدوار هم نيستم ديگر. اصلا انگار بحث اميد و نااميدي را با توجه به شرايط، در ذهنم بستهام و جاي ديگري پاهايم را روي زمين نگه داشتم. ايستادگيام دروني شده. مثل اكثر آدمهايي كه ميبينم. سيلي واقعيت توي صورت امثال ما خورده و حالا ديگر مدتهاست كه خيلي خوب ميدانيم آن بيرون خبري نيست و حالا حالاها هم خبري نميشود و بهتر است بچسبيم به درون. مثل الهه و نيلوفر كه از روز آزاديشان در سكوت مطلقند، مثل دوستان زن روزنامهنگارم كه كسبوكارهاي موازي با روزنامهنگاري راه انداختند و مثل هزاران هزار نفر ديگر كه حتي حوصله خواندن خبرها را هم ندارند. روزگار، روزگار خودسازي است انگار. بدي هم نيست. آدميزاد كه هميشه نبايد كنشگر و مدام در معرض نرسيدن و نتوانستن باشد. خوبي زندگي هم همين است، هر چه نتواند آن بيرون را درست كند، ولي قدرتمندترين تاثير را روي خودش دارد و ميتواند برود در خلوت، به داد خودش برسد. زخمهايش را ترميم كند، خودش را پيدا كند و از نو بسازد و با تعريفي تازه برگردد بيرون. راستش الكي گفتم كه اميد و اميدواري را دور انداختهام. من به اين دوره پوستاندازي اميدوارم. به اين سختيهايي كه به جان ميخريم ولي همچنان منتظر آن روز خوب، آن لحظه رهايي هستيم، اميدوارم. حالا هيچ چيز مشخص نيست، كسي از آينده خبر ندارد اما شايد، اين چراغهايي كه در دلمان روشن ميشود و اين سوسوي نور شمعي كه انداختيم روي خودمان، بهترين راه و مسير براي آينده باشد كه شايد واقعا شاعر درست گفته: «تو يكي نه، هزاري، تو چراغ خود برافروز».