حول حالنا براي كودك كار و كارگر بازار
ابراهيم عمران
آمدم بنويسم از پدر و مادر كودك خردسالي كه در ماشينشان جان باختند؛ چه كه جايي در پايتخت نداشتند، سر به بالين گذارند! گفتم حول حالنا در پيش است. دلم پيش آن طفل بود كه مشخص نيست سرنوشتش چه خواهد شد پس اين هجر؛ باز حول حالنا به يادم آمد. از چرخي بازار خواستم بنويسم كه تابلوفرشي را حمل ميكرد به اندازه اتاق خواب نداشته دخترش؛ حول حالنا در نظرم جلوه كرد. از كارگر حجره چرمفروشي بازار قلمي كنم كه دو دخترش نزد مادرشان هستند و پول نداشت براي خريد شب عيدشان؛ چه كه صاحبكارش تا يك فروردين پولي به حسابش نميزند؛ گفتم باز هم حول حالنايي در كار است. شلوغي خيابان و بازار و محل را ديدم؛ كمي بوي بهار را بيشتر درك كردم. از گلوبندك تا سر ناصر خسرو بايد يك ساعت آهسته آهسته بروي؛ تا اگر شد بتواني خريدي كني. نگاه به چهرهها كه ميكني كمي هراس و اضطراب نخريدنها را حدس ميزني. همه به نوعي درگير ودار گراني اجناس هستند. اگر توان خريد هم داشته باشند؛ دلشان آرام ندارد. چشم بههمزدني اين روزها تمام ميشود و تكرار آزگارهاي هميشگي. در اين حال هم تكرار حول حالنا كردم. همه تلاشم اين بود كه از يأس و حرمان ننويسم. كمترين شادي و نشاط مردم را ببينم. نميدانم اين جنب و جوش آخر سال؛ فرجامش چيست. جامعه را نميتوان از پويايي انداخت. به راه خود ميرود. شادي و غم همزمان جريان دارد. نوروز اين خاستگاه اساطيريمان هم بهانه اين زايش روح و جسم شده است. همان حول حالناي ماندگار. بايد اميد داشت. همان طفل بيخبر از همه جا هم به نوعي اميد دارد. شايد نداند كه چه بر سرش آمده است. آن چرخي بازار هم به اين اميد زنده است كه كالاي ديگران را جابهجا كند و آن كارگر حجره چرم كه پولي به دستش آيد كه گذران روزگار كند. همه در حول حالنا غرق هستيم. شايد آگاه نباشيم. بهترين حال لزوما برترين داشتهها نيست. شايد راضي بودن و دم نزدن. شايد هم به قضا و قدر اعتماد و اعتقاد داشتن. اينكه حال هم را خوب كنيم با كمترين فاكتورهاي موجودمان. ايكاش و افسوسهايمان زياد است دم نوروز. آنقدر خبرهاي ناراحتكننده وجود دارد كه براي دمي بايد از آن رها شويم. خواسته و ناخواسته و اين موهبت عيد فارسيزبانان است. براي روزهايي از نو ذهن را بازسازي ميكنيم. آن هم به مدد حول حالنا. باور داريم كه شرايط بهتر خواهد شد با همه سازهاي ناكوك. نميدانم مخرج مشترك آن طفل پدر و مادر از دست داده با گاز مونوكسيد كربن؛ و آن چرخي حسرت كشيده و آن كارگر بيپول چيست؟ هر چه هست آن كودك بزرگ خواهد شد. شايد صاحب و مال و منالي شود كه ياد پدر و مادرش را بجا آورد. و شايد خانههايي ساخت براي غريبان شهر. شايد چرخي شود و بار جابهجا كند. شايد آن كارگر بازار شود. مگر به جز اين سرنوشتها؛ غايت ديگري هم نصيبش ميشود؟ روزهاي بهاري را خواهد ديد. به اسفندي فكر خواهد كرد كه يتيم شد؛ اسفندي كه همه در شهر در تكاپو بودند. پدر و مادرش اما در ماشين جان باختند. اين اسفند براي او تا ابد ميماند. او نيز حول حالنايي در ذهن دارد. دنيا به همين چرخشهايش در نوسان است. ولي هميشه نيمه خالي آن را نبايد ديد. هر چند كفه ترازوي اين سمت ليوان سنگينتر باشد! فرزند يتيم اين نوشته؛ چرخي و آن كارگر بازار؛ سه ضلع محتوم و هميشگي زندگي هستند. به حتم روزي اين كودك خواهد خواند براي آرامش جانش كه: آمد بهار جانها اي شاختر به رقص آ/ چون يوسف اندر آمد مصر و شكر به رقص آ