آخرين روزهاي يوگسلاوي
مرتضي ميرحسيني
ياسمينا تشانويچ در «خاطرات يك ابله سياسي» از آن روزهاي سال 1999 مينويسد. از جنگ در يوگسلاوي، در وحشتي كه همه - تقريبا همه - تجربهاش ميكردند و از حمله نيروهاي ناتو به آن كشور، و نيز از شعارهاي ميلوشويچ درباره اينكه تغييري در تصميماتش نميدهد. تشانويچ مينويسد «وقتي ميلوشويچ ميگويد ما تا آخرين قطره خون ميجنگيم، منظورش خون من است، نه خون خودش.» مينويسد ايكاش همه از شر اين جنگ خلاص شويم، همه، متجاوزان و قربانيان، صربها، آلبانيها، كساني كه اسلحه برداشتند، آنها كه زير بار جنگ نرفتند، جنگزدههاي كوزوو كه در جنگلها آوارهاند، پناهجويان بلگراد كه با شنيدن صداي آژير قرمز بچهبهبغل در خيابانها دنبال سرپناهي ميگردند كه وجود ندارد. «شبكه سيانان لحظه پرواز هواپيماهاي ناتو بهطرف صربستان را نشان ميداد. زن و بچههاي خلبانها اشك ميريختند. دلم براي آنها هم ميسوزد. آرزوي من اين است كه همگي جان سالم به در ببريم، افسوس كه دنيا چنين آرزويي ندارد. دنيايي كه در آن يكي از نمايندگان كنگره امريكا ميگويد مرگ بيست هزار غيرنظامي در ازاي برقراري صلح در كوزوو بهاي ناچيزي است.» گويا بسياري از مردم - مردمي كه وانمود ميكردند نميدانند يا واقعا نميدانستند كه در كوزوو چه خبر است - باور نميكردند كه تهديدهاي ناتو جدي باشد. اما بود. در هفتههاي بعدي، اوضاع بدتر هم شد. نخستين حملات ناتو به نتيجهاي كه مهاجمان دنبالش بودند نرسيد و ميلوشويچ عقب ننشست. از اواخر مارس، حملات ناتو شديدتر و گستردهتر شد. «بلگراد ميلرزد، مرتعش ميشود، تكان ميخورد. مرحله دوم مداخله ناتو شروع شده است. تقريبا يك شبانهروز كامل در وضعيت قرمز بود. بايد ميرفتم كمي خواربار ميخريدم. البته هنوز قحطي نيامده، دستكم هنوز از گرسنگي ضعف نميكنيم. مردم يا آرامبخش ميخورند يا زار ميزنند. در پناهگاهها جاي سوزنانداختن نيست. هر شب در ايستگاه مترو محلهمان پناه ميگيريم. آدمهاي آنجا را ميشناسم. باهم نقشه ميكشيم و اخبار را تماشا ميكنيم، فقط اخبار بد كه راست و دروغشان هم معلوم نيست.» هرچقدر صربها بيشتر به ادامه جنگ اصرار ميكردند، شدت حملات ناتو نيز بيشتر ميشد. تا مدتي، هيچ چشماندازي براي پايان جنگ و ختم حملات ديده نميشد. به خطا، چنين به نظر ميرسيد كه صربها تسليمشدني نيستند و براي ادامه جنگ، هر بهايي را كه لازم باشد ميپردازند. اما تشديد حملات ناتو و چند حمله هوايي بسيار سنگين در اواخر ماه مه، كار را يكسره كرد. در آغاز ماه ژوئن، ميلوشويچ نيز، اعتراض برخي اطرافيانش را ناديده گرفت و رسما تسليم شد. «واقعا بايد كار به اينجا ميكشيد؟ آنهمه آدم جانشان را از دست دادند؛ زندهها هم وحشتزده و بيمار و عليل، آسوپاس، بدون اميد و بدون ايمان... ديشب (پنجم ژوئن) توفان و رعد و برق و باران سياه چرب جاي بمبها را خالي كردند. در خيابانها خبري از جشن و پايكوبي نبود. مردم خسته و سرگردان و نااميد هستند. وسط توفان در شهر قدم ميزدم. از پنجرههاي روشن صداي بلند موسيقي به خيابان ميريخت. انگار روزگار تاريكي و سكوت سرآمده است. اما مردم هنوز از اظهارنظر هراس دارند. هنوز درگوشي و فقط با دوستان و نزديكانشان حرف ميزنند. معلوم نيست برنده كيست، اما واضح است كه ما باختهايم. تعارف را بگذاريم كنار، از اول هم ميدانستيم كه بازندهايم.» اين باخت، اين بازنده بودن، پيامدهاي ديگري هم داشت. مردم از چيزي خشمگين بودند و بيشترشان نميدانستند از چه چيزي خشمگين هستند. «فضا متشنج است. ميتواني تنش را در چهره مردم ببيني، تصادف و دعواهاي خياباني زياد شده است. زمان بمباران برعكس بود. حالا با فروپاشي رواني جمعي مواجهيم، از كورهدررفتنها و تركيدن بغضها، تنبيه ديگران و تنبيه خود.» شكست تا عمق وجود آن مردم رخنه كرده بود. همگي قرباني بودند و تاوان بدكاريهاي حكومتشان را ميپرداختند.