• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5780 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۶ خرداد

زبان فارسي در برابر بنيادگرايي به روايت محمد منصور هاشمي

من و هم‌صحبتي اهل ريا دورم باد

محسن آزموده| ادبيات زبان فارسي، اگر نگوييم مهم‌ترين، قطعا يكي از مهم‌ترين عناصر سازنده و شكل‌دهنده به فرهنگ ايراني است. محمد منصور هاشمي، معتقد است كه صداي غالب و آشناي اين ادبيات به عنوان چارچوب مرجعي براي زبان فارسي، پذيرش ديگري و رواداري و تساهل و تسامح است كه به سهم خود از سم مهلك روزگار ما يعني بنيادگرايي به معناي ناب‌گرايي و نفي ديگري جلوگيري مي‌كند. او اين ادعا را در گفتاري مجازي كه هفته گذشته در مدرسه ترديد برگزار شد، بيان كرد. اين سخن البته مورد نقد و گفت‌وگوهاي فراواني قرار گرفت. آنچه مي‌خوانيد، روايت و گزارشي از گفتار او و گفت‌وگوهاي پس از آن است. محمد منصور هاشمي، نويسنده و پژوهشگر فلسفه و ادبيات آثار فراواني در اين زمينه‌ها نوشته كه از آن ميان مي‌توان به اين عناوين اشاره كرد: هويت‌انديشان و ميراث فكري احمد فرديد، دين‌انديشان متجدد: روشنفكري ديني از شريعتي تا ملكيان، صيرورت در فلسفه ملاصدرا و هگل و انديشه‌هايي براي اكنون.

 

فارسي در برابر بنيادگرايي محمد منصور هاشمي

من فكر مي‌كنم زبان فارسي از گنجينه‌اي بهره‌مند است كه كمك مي‌كند بنيادگرايي را كه مشكل بزرگ روزگار ما در بسياري از جاهاي دنيا و به ويژه منطقه ماست، كنترل و مهار كند. اما چگونه يك زبان مي‌تواند جلوي جريان فكري يا ايدئولوژي ناب‌گرايانه اعم از نژادي يا ديني يا مليتي بايستد؟ زبان ابزار قراردادي ارتباط انسان‌ها با يكديگر است. از اين حيث ميان زبان‌ها تفاوتي نيست. نمونه ملموس اين ادعا زبان اسپرانتو است كه از زبان‌هاي هندواروپايي مشتركاتي را گرفته و زبان ساده‌تري براي ارتباط راحت‌تر اشخاص پديد آورده‌اند. آثار مختلفي به زبان اسپرانتو تاليف و ترجمه شده است، اما وقتي از اين زبان سخن مي‌گوييم، يك زمينه فرهنگي و چارچوب مرجع تداعي نمي‌شود. مثلا وقتي از زبان عربي سخن به ميان مي‌آيد، براي عموم فارغ از اينكه مسلمان و مذهبي باشد يا خير، قرآن تداعي مي‌شود. به همين علت چارچوب مرجع روشنفكران عرب‌خواه مذهبي‌ها مثل ابوزيد و خواه غيرمذهبي‌ها مثل اركون، اولا قرآن و ثانيا متون مذهبي اسلامي يعني ناظر به قرآن است. در انگليسي شكسپير يكي از مراجع عمده است و در فرانسه مونتني و آثار دكارت چنين است.

نكته مهم اين است كه مثلا زبان انگليسي آنقدر دچار تحول شده كه زبان انگليسي شكسپير امروز كاملا قدمايي (آركاييك) محسوب مي‌شود و انگليسي زباني كه بخواهد شكسپير بخواند، بايد ادبيات انگليسي بخواند، همچنين است در مورد خوانش مونتني در فرانسه امروز. منابع و مراجع چارچوب زباني در فارسي بسيار قديمي‌تر از شكسپير و مونتني هستند و حداقل هزار سال گنجينه زباني و ادبي پشت اين زبان است، اما ما امروز خيلي راحت مي‌توانيم منابع هزار سال پيش فارسي را حتي راحت‌تر از متن‌هايي كه در ميان اين بازه زماني پديد آمده‌اند، بخوانيم و بفهميم. يعني امروز ما به راحتي متن شعر رودكي و متن ترجمه تفسير طبري يا ترجمه تاريخ طبري (تاريخ بلعمي) را كه هيچ يك ترجمه به معناي امروزي نيستند، مي‌خوانيم و بفهميم و جزو درخشان‌ترين آثار زبان فارسي است. سبك خراساني بسيار مفهوم‌تر از متوني است كه بعد از حمله مغول پديد آمده‌اند. اين امر باعث مي‌شود كه ما امروز ارتباطي مستقيم با هزار سال زبان و ادبيات فارسي داشته باشيم. يعني نمي‌توان فارسي زبان فرهيخته بود و با اين هزار سال ارتباط نداشت. شاهنامه فردوسي جزو زبان فارسي روزمره امروزي است.

برخي روشنفكران البته با حسن نيت اين شبهه را طرح كرده‌اند و گفته‌اند كه اين ويژگي يعني اينكه ما امروز مي‌توانيم متون هزار سال پيش فارسي را به راحتي بخوانيم و بفهميم، ناشي از عقب‌ماندگي است. اما به نظر من اين ديدگاه غلط است. اگر فردوسي از هزار سال پيش به امروز بيايد و بتواند زبان امروزي ما را متوجه شود، به اين معناست كه زبان و فرهنگ فارسي تغييري نكرده و نشان‌دهنده ركود است، نه بالعكس. دكتر ژاله آموزگار معتقد است زبان فارسي هزار سال پيش هم آن مقدار ورزيده شده بوده كه صورت كم و بيش نهايي‌اش را پيدا كند، در حالي اين اتفاق براي انگليسي و فرانسوي رخ نداده، زيرا زبان علمي لاتين بوده است. قطعا فردوسي و رودكي زبان امروزين فارسي را متوجه نمي‌شدند، بنابراين نبايد گول اين استدلال را خورد كه زبان فارسي دچار ركود بوده است. اين استدلال غلط باعث مي‌شود ارتباط ما با ميراث ارجمند زبان فارسي كه پشتوانه فرهنگي ماست، قطع شود.

وقتي از ميراث زبان فارسي به عنوان چارچوب و مرجع اين زبان سخن مي‌گوييم، عموما حافظ به ذهن تداعي مي‌شود. مردم او را لسان‌الغيب ناميده و با ديوانش فال مي‌گيرند و در مراسم خود آن را كنار قرآن مي‌گذارند و بسياري از ايرانيان آن را تفسيري از قرآن تلقي مي‌كنند. همچنين سعدي است. تا چند دهه پيش، يادگيري فارسي با خوانش گلستان و بوستان او همراه بود. پهنه جغرافيايي آن هم محدود به ايران نبود. تا چند دهه پيش در كشمير يكي از نشانه‌هاي باسوادي و فرهيختگي يك دختري كه به خواستگاري‌اش مي‌رفتند، اين بود كه گلستان خوانده است. پهنه زبان فارسي تا چند دهه پيش از آناتولي تا شبه قاره را در بر مي‌گرفت و هنوز هم در بيشتر اين نقاط ظرفيت احياي آن هست. الان هم كه زبان رسمي ايران و افغانستان و تاجيكستان است و در ازبكستان هم كه سمرقند و بخارا در آنهاست، بسيار رايج است. زبان فارسي با اين پهنه بدون حافظ و سعدي و مولوي و فردوسي معنا ندارد.

اما آثار اين شاعران و نويسندگان چه ويژگي‌هايي دارد كه به نظر من مخالف بنيادگرايي است؟ سعدي به زيبايي مي‌گويد: «من آن نيم كه حلال از حرام نشناسم/ شراب با تو حلال است و آب بي‌تو حرام»، اين بيت را مي‌توان عارفانه يا عاشقانه تفسير كرد، اما به هر حال مخالف نگاه رسمي است. از اين مثال‌ها در سعدي زياد است: «با چون تو حريفي به چنين جاي، در اين وقت/‌گر باده خورم خمر بهشتي نه حرام است»، اين تفسيرپذيري به ظرفيت زبان فارسي ارتباط دارد. همچنين سعدي مي‌گويد: «جماعتي كه نظر را حرام مي‌گويند/نظر حرام بكردند و خون خلق حلال»، به نظر اين بيت در يك غزل عاشقانه است، اما معناي آن آشكار است، به خصوص در كنار ابياتي چنين: «من اگر نظر حرام است بسي گناه دارم/ چه كنم نمي‌توانم كه نظر نگاه دارم يا سعديا پيكر مطبوع براي نظر است/‌گر نبيند چه بود فايده چشم بصير و ...» سعدي با اين بيت‌ها برخورد خاصي با نگاه رسمي شرعي دارد. يعني به تعبير حافظ كه خلاصه فردوسي تا زمان خودش است، هستي رندانه‌اي پشت اين بيت‌هاست. اين بيت‌ها را كسي گفته كه هم اشعار عارفانه دارد، هم بهترين ستايش‌هاي خدا و پيامبر اسلام را به زيبايي مدح كرده است. سعدي نگاه زيبايي‌شناسانه‌اي به دنيا دارد كه اجازه نمي‌دهد نگرش قشری مستولي شود. يك نوع ظرافت در فرهنگ و زبان فارسي هست. به‌طور كلي در فرهنگ ما تعبير «قشري» نوعي توهين تلقي مي‌شود و فرد قشري، كسي است كه باطن دين و مذهب را نمي‌فهمد.

حافظ نيز چنين است. تمام شعر حافظ طنز و تسخر و رندي است. در رندي انتقادات شديد وجود دارد. در اين نگاه رياكاري، گرانجاني و زهدفروشي عناصري منفي است و نمي‌تواند با بنيادگرايي به معناي ناب‌گرايي همراه باشد. وجهه عمده بنيادگرايي اسلامي سلفي‌گرايي است، يعني به سلف صالح بازگرديم، روزگاري كه آلودگي‌ها و اضافات به دين اضافه نشده بودند. فرهنگ ايراني عكس اين است. به همين دليل سلفي‌ها و بزرگان فكري‌شان چون ابن تيميه و ابن قيم جوزيه در ايران پذيرفته نشدند و مستقيم در مقابل خواجه نصير و شاگردانش هستند، زيرا درك خواجه نصير به عنوان يكي از بزرگ‌ترين متكلمان شيعه از دين، به فيلسوف و دانشمند و منجم بيش از محدث و قاري شهريه مي‌دهد. دشمني ابن قيم جوزيه با خواجه نصير در همين چارچوب فهميدني است. فرهنگ زبان فارسي نمي‌تواند سلفي باشد. هزار سال پيش ايرانيان قرآن را به زبان فارسي ترجمه كردند و به فارسي تفسير نوشتند و كنار اينها كتاب‌هاي غيرديني توليد كردند.

جالب است كه ترجمه مارتين لوتر از كتاب مقدس به زبان آلماني يك اتفاق تاريخي تلقي مي‌شود كه درست هم هست. اما ترجمه قرآن هزار سال پيش رخ داده و طي يك فرآيند موفقيت‌آميزي پيش رفته است. بنابراين همين كه زبان فارسي مانده، خلاف روحيه سلفي‌گري است، زيرا سلفي‌ها مي‌توانستند بگويند كه زبان كتاب خدا ما را بس. ايرانيان اين را نگفتند و زبان فارسي هم مانده است. من با عربي مشكلي ندارم و فرهنگ عربي را هم خيلي دوست دارم. مساله بنيادگرايي و ناب‌گرايي است كه انحصارگرا و مخالف تكثرگرايي است. عربي و همه لهجه‌هاي آنها بايد باشد. نكته اين است اينكه زباني كنار زبان كتاب مقدس باقي مانده و زنده مانده يك ايده غيربنيادگرايانه است.

يكي از كليشه‌هاي رايج درباره زبان فارسي اين است كه فرهنگ ما، فرهنگ شعر است. اصلا اين‌طور نيست. از التفهيم بيروني تا اختيارات المظفري قطب شيرازي در نجوم، از دانشنامه علايي در فلسفه تا اساس الاقتباس در منطق، از ذخيره خوارزمشاهي تا متون متعدد علمي و پزشكي متن منثور فارسي داشتيم. تاريخ‌نگاري فارسي كه بحث مفصلي است. تاريخ بيهقي جزو شاهكارهاي بشري است. بسياري از متون علمي به فارسي ترجمه شده و عكس آن هم بوده، مثلا خواجه نصير اخلاق ناصري را به فارسي نوشته و از فارسي به عربي ترجمه شده يا مقاصد الفلاسفه غزالي ترجمه عربي دانشنامه علايي ابن سيناست. بنابراين زبان فارسي هم در قديم و هم در عصر حاضر محصور و منحصر به شعر نيست و زبان علم و دقت هم بوده. وجود اين متون موجب مي‌شود كه به دانش و سخن احترام گذاشته شود. هم‌اكنون نيز چنين است. شاعراني مثل شاملو و سيمين بهبهاني به‌رغم ايدئولوژي‌هاي زمانه مانده‌اند.

وقتي در فرهنگي گفته مي‌شود: «من و هم‌صحبتي اهل ريا دورم باد/ از گرانان جهان رطل گران ما را بس» يعني پيشاپيش در زبان و فرهنگي هستيد كه تكليفش با رياكاري روشن است. هنوز هم مي‌خوانيم: «واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي‌كنند/ چون به خلوت مي‌روند آن كار ديگر مي‌كنند// پرسشي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس/ توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مي‌كنند».

به نظر من محبوب‌ترين شخصيت در شاهنامه بين چهره‌هاي محبوب، پيرانه ويسه است. انسان دوست‌داشتني و نمونه پاكي و خردمندي است. او در سپاه دشمن است، يعني توراني و اين خيلي مهم است. فرهنگي كه بنيادگرا نيست و نظام ارزش‌هاي آن اخلاقي است، در سپاه دشمن هم آدم حسابي دارد. پيران ويسه در شاهنامه به بهترين و شرافتمندانه‌ترين وجه توصيف شده. از سوي ديگر به نظر من بدترين شاهنامه حتي ضحاك ماردوش نيست، بلكه رذل‌ترين انسان گشتاسب است. ديگران همان هستند كه نشان مي‌دهند. گشتاسب اما پشت دين زرتشتي سنگر گرفته و با بهانه قرار دادن آن قدرت‌طلبي و حقارت خود را پنهان مي‌كند. در منطق نام و ننگ شاهنامه، او عين ننگ است، از پدرش لهراسب به زور قدرت را مي‌گيرد و موجب مي‌شود كه پسرش اسفنديار و رستم پهلوان بزرگ شاهنامه سرنوشت‌هاي تراژيك بيابند. نظام ارزش‌هاي شاهنامه فرزانگي و خردمندي است. در فرهنگ و زبان فارسي، تواضع معرفت‌شناختي و پذيرش راز وجود دارد. اين در شاهنامه به وفور يافت مي‌شود: «از اين راز جان تو آگاه نيست/ بدين پرده اندر تو را راه نيست// همه تا در آز رفته فراز/ به كس بد نشد اين در راز باز». اگر شاهنامه كتابي با اين نظام ارزش‌هاست، هرگز مردمي كه با اين كتاب سر و كار دارند، نمي‌توانند با بنيادگرايي به مثابه يك ايدئولوژي قشري كنار بيايند. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون