حكايت رودخانههاست زندگي!
اميد مافي
يك اطلس و دو اتمسفر. در جغرافياي پشت سرِ پيرزن اقيانوسها جاري، قارهها اهلي، جنگلها وحشي، آسمانها ابري و كوهها از درِ آشتي.كوهها با همند و تنهايند، همچو ما با همانِ تنهايان. رودخانهها اما در حال پيوستن به درياها و درياها در آستانه بوسيدنِ اقيانوسها.دير يا زود در امتداد خط استوا باران خواهد باريد، رنگين كمان رنگ ميگيرد، قنات لمبر ميزند و گرما گلايه خويش را به نزد شب خواهد برد.
پس نيستي در ميان نيست، وقتي شكوفهها بر شاخهها مينشينند، ماه پنجه بر پيشاني آسمان ميكشد و جهان پشت تپه ماهورهاي مه گرفته به خوابي آرام فرو ميرود.
جغرافياي صورتِ زني پيرتر از پلهاي ويران اما با جغرافياي گيتي، زمين تا آسمان توفير دارد. در پهناي صورت زن چينها از تابستانهاي هولناك خبر ميدهند. انگار هر چين گسل دهشتناكي است كه ما را به خاطرات و خطرات پيوند ميزند. پس تنش چاك چاك، چشمانش زايندهرود، دهانش لوت، سينهاش كارون و با هر آه قُمريها از چال گونهاش كوچ ميكنند.
در عمق نگاه او اما درختاني بي شاخ و برگ، لنگِ كمي نور مترصدند پيش از خزان جان بگيرند و سايه بگسترانند، بلكه زني نحيفتر از قميش غمبرك نزند، غمباد نگيرد و زمان زنگزده را بر مچش كوك نكند.
بي تعارف جغرافيايي مهيب نصيب زني است بيشكيب كه در فراغ همسرش كه زير سنگيني برفها گم شد، قدم به قدم بيشتر مچاله ميشود.
حقيقت اين است كه جانمايي جهان حقيقي با اندكي باران و حوصله التيام مييابد و ترسالي جاي خشكسالي را خواهد گرفت.
اطلسِ پيرزن اما در حسرت بوييدن و بوسيدنِ نوهاي كه زير چرخهاي نيسان له شد، دختري كه بيمهريه از خانه بخت به خانه اول برگشت و پسري كه از دست بيكاري به ابرهاي سترون بدل شد، مغشوش و مخدوش است و رد نگاهش در امتداد افق حوالي كوه سهند، رود تجن، جنگلهاي هيركاني و درياچه اروميه منتهي ميشود.
اين گونه است كه جانش آهسته آهسته تمام خواهد شد و پروانهها در خواب و مرغابيها در سراب روياهايش غوطهور تا او همچون آفتابِ لب بوم در استپهاي بياباني خيالش دنبال نسيمي آشنا بگردد!
من بسيار گريستهام
هنگامي كه آسمان ابريست
مرا نيت آن است
كه از خانه بدون چتر بيرون باشم
من بسيار زيستهام
اما اكنون مراد من است
كه از اين پنجره
جهان را آغشته به شكوفههاي گيلاس بيهراس
بيمحابا ببينم...