مردم بينوا را چه سود؟
محسن آزموده
به سوئيش شادي، به سويي خطر/ رود لنگلنگان و آرام، جنگ. (ننه دلاور و فرزندان او، برتولت برشت، ترجمه مصطفي رحيمي) برتولت برشت (1956-1898) نمايشنامه «ننه دلاور و فرزندان او» را وقتي نوشت كه جنگ جهاني دوم داشت شروع ميشد، يعني بين سالهاي 1938 و 1939. او خود بزرگ شده جنگ بود و جنگ جهاني اول (1918-1914) را با پوست و خون تجربه كرده بود و ميدانست چه بلايي قرار است سر اروپا و جهان بيايد. با اين همه عمدا و هوشمندانه به سيصد سال قبل بازگشت، زماني كه اروپا در آتش جنگهاي سي ساله (1648-1618) ميسوخت و ارباب قدرت به بهانههاي واهي به قلمروي يكديگر دستاندازي كرده بودند و مردم را به خاك و خون ميكشيدند، عدهاي هم كه مرگ كسب و كارشان بود، از اين نمد كلاهي ميدوختند و ثروتي مياندوختند.
آنا فيرلينگ يا چنانكه در و همسايه ميگفتند: «ننه دلاور»، زن عامي و بدبخت بيچارهاي بود كه در حاشيه جنگ براي تمشيت امورش لفت و ليسي ميكرد تا خرج زندگي سه فرزندش را در آورد. او و بچههايش جنگسالار نبودند، در بدترين حالت آنها تفالههاي جنگ بودند، يكي از پيامدهاي آن. آدمهاي مفلوكي كه جنگ زندگي آنها را ويرانتر از پيش كرد و در معرض انواع و اقسام آسيبهاي آن واقع شدند. آنها نه ميدانستند، نه ميتوانستند بدانند و نه ميخواستند بدانند كه جنگ چيست و چرا به وقوع پيوسته و قرار است چه بشود. آنها تنها به تداوم حيات روزمره خود فكر ميكردند، به اينكه بايد از رهگذر اين سنگلاخها زنده ماند. از قضا آنها خيلي بهتر از بقيه پوچي و تهيمايگي ادعاهاي جنگسالاران را درمييافتند، مالاندوزان و ارباب قدرت را. در جايي از نمايش ننه دلاور در پاسخ به كشيش كه به او ميگويد: «ننه دلاور، دارن مارشال و دفن ميكنن... ميبيني؟ اين يه لحظه تاريخيه!» ميگويد: «لحظه تاريخي براي من اين لحظه است كه زدن صورت دخترمو زخمي كردن.... لعنت به اين لحظه تاريخي...» شوربختي آنجاست كه همين ننه دلاور و بچههاي خام و نادانش، بزرگترين آسيبديدگان جنگ نيز بودند و كماكان نيز هستند.
من اجراي علي يعقوبي و همكارانش از ننه دلاور در سالن استاد جعفر والي تالار محراب را دوست داشتم و معتقدم كه گروه نمايشي در ادا كردن حق اين نمايشنامه موفق عمل كرده. بازيها خوب بود و صحنهپردازي و ضرباهنگ كار قابل قبول. گروه موسيقي حرفهاي و توانمند بود و بهروزرساني متن نمايشنامه و متناسب كردن آن با شرايط روز پذيرفتني. طنز نمايش و فاصلهگذاريهاي آشناي برشتي خوب از كار در آمده بود و اصلا تصنعي و لوس نبود. اما از همه اينها مهمتر انتخاب هوشمندانه و دردمندانه موضوع است.
ما در خاورميانه زندگي ميكنيم، سرزميني كهن كه متاسفانه شبح جنگ همواره بر آن چنبره زده است، خاكي حاصلخيز، سرشار از منابع و در چهارراه حوادث. مردمان اين ناحيه از ربع مسكون خاطرات تلخ زيادي از كشت و كشتارها به ياد دارند و «تنها دستآوردِ كشتار/ جُلپاره بيقدرِ عورتِ ما بود.» (ا. شاملو) . اين روزها نيز در جاي جاي خاورميانه بر طبل جنگ ميكوبند و با آن دل مردمان عادي كوچه و خيابان را ميلرزانند. انتخاب يكي از موفقترين نمايشنامههاي ضد جنگ جهان براي اجرا، اقدامي روشنفكرانه و از سر تعهد و دغدغهمندي است و از اين حيث بايد اقدام اين گروه نمايشي را ارج نهاد و به ايشان دست مريزاد گفت. به اميد آنكه صلح و آرامش مستدام و برقرار باشد.
«بلي، جنگ را عمر صد ساله است/ ولي مردم بينوا را چه سود؟/ از ايشان كس از جنگ طرفي نبست.» (برشت، همان)