درسی که باید گرفت
عباس عبدي
در ادامه یادداشت دیروز با عنوان «جهان گرگ و میش» این یادداشت هم به نحو دیگری به مساله پرداخته است. هنگامی که اعتراضات در بنگلادش آغاز شد و اوج گرفت، این پرسش مطرح بود که چرا بنگلادش؟ کشوری که طی فقط یک دهه رشدی مستمر، نمونه و پویا داشته و تولید ناخالص خود را در 10 سال سه برابر کرده است. کشور فقیری که ۱۷۰ میلیون نفر جمعیت دارد و تعداد زیادی از آنان در فقر و فلاکت بودند و طی یک دهه افراد زیر خط فقر خود را نصف کرده است، چرا این کشور باید دچار بحران شود؟ کشوری که نخستوزیرش دختر بنیانگذار بنگلادش است و حزب او نیز اکثریت پارلمانی را دارد. دختری که به همراه خواهرش تنها بازماندگان از خانوادهای هستند که طی کودتای ظالمانه نظامیان کشته شدند و تمام توان و زندگی خود را در راه استقلال بنگلادش و تولد و رشد آن دادهاند. کشوری که در دهه گذشته یکی از بهترین رشدهای اقتصادی را داشته است، بهطوری که الگوی مناسبی برای سیاستگذاری اقتصادی محسوب میشود. کشوری که علیرغم نداشتن منابع لازم، باز هم نرخ تورم آن تکرقمی است. پس چرا جرقه اعتراضات از دانشگاه اصلی آنجا یعنی دانشگاه داکا آغاز شد؟ و پس از کشتههای فراوان، درنهایت منجر به فرار خانم حسینه دختر مجیبالرحمان بنیانگذار بنگلادش شد و کاخ او غارت و به آتش کشیده شد. قطعا درد این وضعیت برای خانم نخستوزیر بیشتر از درد کشتاری است که کودتاچیان علیه پدرش انجام دادند که منجر به کشتار تمام اعضای خانواده او شد. آیا اینقدر ناشناسی از این زن و سیاستهای او و پدر و خانوادهاش است؟ پاسخ من منفی است . سیاست اقتضائات خاص خود را دارد و فراتر از نکات اخلاقی متعارف میانفردی است. توسعه اقتصادی اگر با تحکیم و تقویت سایر مولفهها و مبانی پیشرفت نباشد، به زمینهای علیه عاملان پیشرفت تبدیل خواهد شد. مردم بنگلادش باید خوشحال باشند که نهادهایی دارند که توانستند با خسارات تا حدی قابل تحمل دست به اصلاحات بزنند. برخی از کشورهای دیگر حتی این شانس را هم نداشتهاند.
ماجرا از اینجا آغاز میشود که مطابق یک قاعده قدیمی، بخشی از ظرفیت استخدامهای دولتی منحصرا به کسانی یا خانواده کسانی تعلق میگرفته که در جنگ استقلال بنگلادش علیه پاکستان شرکت داشته و احتمالا کشته یا مجروح و مصدوم شدهاند. این وضعیت در ۵۰ سال پیش از دو جهت مورد اعتراض نبوده است؛ اول از نظر حقی که برای این افراد قائل بودند تا نسبت به دیگران از امتیازی بهرهمند شوند. از سوی دیگر سطح توسعه اقتصادی بنگلادش در نیم قرن پیش بسیار نازل و ابتدایی بود. کافی است گفته شود که ارزش تولیدات بنگلادش در حال حاضر نسبت به زمان استقلال، حدود ۴۰ تا ۵۰ برابر شده است. امتیازات مزبور که ۳۰درصد مشاغل دولتی پردرآمد است اکنون نیز به همان خانوادهها تعلق میگیرد ولی چون کهنه سربازان و کشتههای آن جنگ دیگر نیستند یا بازنشسته شدهاند، این امتیازات به فرزندان و نوهها و نتیجههای آنان میرسد!! از سوی دیگر تعداد دانشجویان و فارغالتحصیلان در حال افزایش هستند و هر کدام نیازمند حضور در یک رقابت منصفانه برای استخدام در مشاغل دولتی هستند. به علاوه ساختار مدیریتی کشور را دیگر نمیتوان با گزینش براساس تعلقات خانوادگی و مواردی از این دست طراحی کرد و شکل داد. پس با نیروهای سطح پایین و کمتوان و نوههای کهنه سربازان نه تنها تبعیض و فساد گسترش پیدا میکند، بلکه بدتر از آن ناکارآمدی نیز بیشتر میشود و موجب کند شدن رشد اقتصادی خواهد شد.
خانم نخستوزیر باید میفهمید که معترضان به این سیاست غلط را نباید خائن به کشور بنامد، بلکه باید آن امتیازات را حذف و محدود میکرد. رسیدن امتیاز به نوهها و نتیجهها عوارض روانی فراوانی دارد. بدتر از آن، عوارض مدیریتی و سیاسی هم دارد. اتفاقی که شاه هم متوجه آن نبود که توسعه اقتصادی و اجتماعی موجب گشاد شدن ورودی قیف به دانشگاهها و تحصیلات عالی و بهبود رفاه زندگی، الزاماتی دیگری هم دارد. این کار باید با گشاد شدن خروجی قیف برای حضور جوانان در قدرت نیز همراه باشد. نه اینکه همزمان با گشاد شدن ورودی قیف، خروجی آن تنگتر و تنگتر شود. این امر موجب بحران میشود و هر چه توسعه اجتماعی و اقتصادی بیشتر شود، نیروها پشت خروجی قیف بیشتر و خطرناکتر میشوند، پس باید توسعه سیاسی، یعنی حق مشارکت سیاسی نیز به همان میزان بازتر و گشودهتر شود.
این درسی است که همه جوامع از جمله ما در ایران باید بگیریم. از نظر برخی افراد محدود و تنگتر کردن خروجی قیف ساده است و توجیهاتی هم برای آن میآورند، ولی متوجه عوارض خطرناک آن نیستند. ضروری است امتیازات و محدودیتها را متعادل و متناسب با شرایط جامعه کنید.