همين را هم نگو!
احمد زيدآبادي
در محل انتظار، صندليها خالي و محيط به طرز عجيبي خلوت بود. به فاصله چند دقيقه اما جمعيت مثل مور و ملخ هجوم آورد و ازدحامي شكل گرفت، اما سكوت همچنان حكمفرما بود. در انتظار رسيدن قطار مترو نشستم. سر و صدايش از طرف غرب آمد حال آنكه بايد از طرف شرق ميآمد! با خودم گفتم؛ يعني چه؟ در سمت عكس مسير ايستادهام يا اينكه جغرافياي ذهنم معكوس شده است؟ به ناچار به جواني كه مشغول مطالعه مرشد و مارگريتا بود دوباره رو انداختم و از او پرسيدم، چرا قطار از سمت غرب ميآيد در حالي كه بايد از سمت شرق بيايد؟ ظاهرا شرق و غرب برايش توفيري نداشت و همينقدر گفت كه از همان طرفي كه ميآيد بايد بيايد! با اين جواب كوشيدم تا جهتيابيام را اصلاح كنم، اما ممكن نشد! همين كه قطار ايستاد، جمعيت با عجله اما بيسر و صدا سوار آن شدند. بيشتر مسافران بيخ در بيخ سر پا ايستاده بودند. كلامي اما بينشان رد و بدل نميشد و سكوت مرگبار همچنان ادامه داشت. كنار درِ قطار، هواي خنك مطبوعي از سقف واگن به سر و صورتم خورد. احساس خوبي پيدا كردم و درصدد برآمدم كه آن سكوت مرموز را بشكنم. از اينرو، از يكي از مسافران پرسيدم كه بليتها را چه جوري چك ميكنند؟ گفت؛ همين كه از گيت عبور كردهاي خودش چك به حساب ميآيد. پرسيدم؛ يعني همين بليت 4 هزار توماني تا ايستگاه آخر كفايت ميكند؟ گفت؛ نه فقط براي ايستگاه اول تا آخر كفايت ميكند بلكه ميتوان با همين يك بليت از اول صبح تا آخر شب متروسواري كرد! با صداي بلندتري گفتم؛ اينكه خيلي خوب است! چند نفري كه توجهشان به اين مكالمه جلب شده بود، واكنش نشان دادند و گفتند؛ يعني چي كه خيلي خوب است؟ گفتم؛ يعني اينكه ارزان است! از جوابم ناراحت شدند. يكي گفت: آقا! با مردم باش!در كنار مردم باش! يعني چه كه ارزان است؟ قبلا 50 تا تك تومني بود، بعد شد 200 تومن و همينجور بردنش بالا و حالا شده چهار هزار و خردهاي و تو ميگي ارزونه؟ گفتم؛ به هر حال در قياس با كرايه تاكسي كه به نظر ارزون ميرسه! فشار خونش بالا رفت و گفت؛ از قيافهات معلومه كه وضع خوبي داري و فكر مردم نيستي! جر و بحث بيفايده بود، چون وقتي گفتم:«منظورم اين نيست كه بايد گران شود، فقط گفتم ارزان است»، چهرهاش را بيشتر در هم كشيد و گفت؛ همين را هم نبايد بگي! با خود انديشديم كه اين سكوتِ مرموز بعيد است همهاش از سر خستگي يا بيزاري باشد، احتمالا به نزاع و جر و بحث كشيده شدن هر صحبتي، خلقالله را از حرف زدن بازداشته و اين سكوت سنگين را بر آنان تحميل كرده است.
بنابراين من هم سكوت كردم و تا ايستگاه اشرفي لام از كام نگفتم، اما اين را ميدانم كه چنين سكوتي در چنين ازدحامي آن هم از سوي مردمي كه علاقهمندند درباره همهچيز حرف بزنند و به هر جايي سرك بكشند، معناي ترسناكي دارد. خلاصه اينكه، در ايستگاه اشرفي از واگن پياده شدم. در حال بالا رفتن از پلهها، مردي لحظه به لحظه رويش را برميگرداند و دست تكان ميداد. با خود گفتم؛ حتما به كسي در پشت سر من علامت ميدهد. وقتي به سطح زمين رسيدم، جغرافياي ذهنيام همچنان معكوس بود! برج ميلاد به جاي آنكه در طرف شرق باشد در طرف غرب بود! نميدانستم در كدام جهت حركت كنم تا اينكه همان مردي كه در روي پلهبرقي دست تكان ميداد با فرياد صدايم زد و گفت كه مشتري كانالم هست. با راهنمايي او راهم را پيدا كردم!