• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5863 -
  • ۱۴۰۳ سه شنبه ۳ مهر

خسته‌كننده است اما دوستش دارم

غزل حضرتي

امروز‌ سوم مهر است و دو روز از اول مهر گذشته. اول مهر را به جاي اينكه همه با خاطرات تلخ و شور و به ندرت شيرين مدرسه شروع كنيم و هركسي بگويد از اينكه مجبور نيست يكشنبه راهي مدرسه شود چقدر خوشحال است، با خبر حادثه معدن شروع كرديم؛ خبري تلخ و جانكاه. تعداد زيادي پدر، همسر و حتي پسر در اين حادثه جان‌شان را از دست دادند و اين اتفاق در شب اولين روز پاييز كه اولين روز سال تحصيلي هم به حساب مي‌آيد، همه شور و شوق مدرسه و بچه مدرسه‌اي‌ها را كشت. چه جان‌هاي عزيزي كه زير تل آوار ماندند و خانواده‌هايشان هنوز چشم به راه بدن‌هايشانند.
پسرم راهي مدرسه شد. هر روز صبح ساعت ۶، با اين كلمه‌ها از خواب بلند مي‌شود: امروز ميخواي برات چي خوراكي بذارم؟
او هنوز عاشق مدرسه‌اش است و با گذشت ۳ روز، هنوز نگفته كي مدرسه تمام مي‌شود. خدا را شاكرم كه پسرم قالب جديدش را دوست دارد. هر روز صبح فرم مدرسه را مي‌پوشد، كوله‌اش را چك مي‌كند، وسايلش را مرتب مي‌چيند، ظرف خوراكي‌اش را وارسي مي‌كند تا چيزي نگذارم كه جلوی دوستانش آبرويش برود، همه را مديريت مي‌كند و راهي مدرسه مي‌شود.
پسر كوچك‌تر، روز اول دنبال برادرش به مدرسه رفت و از ديدن آن همه پسربچه در حياط مدرسه لذت برد. او فكر مي‌كرد همچنان قرار است با هم باشند. وقتي او را تنها در مهد كودك گذاشتم، صداي گريه‌اش مي‌آمد كه مي‌خوام پيش برادرم باشم. هميشه فكر مي‌كردم بچه‌ها در مهد يا مدرسه دليل گريه‌شان جدا شدن از مادرشان است، اما پسرم مي‌گفت دوست دارم برم پيش داداشم. اين عجيب‌ترين واكنشي بود كه از بچه ۴ ساله‌ام ديده‌بودم. هم خنده‌ام گرفته بود و هم غصه. با همين غصه هم راهي محل كار شدم. 
پسرم هر روز از جذابيت‌هاي مدرسه مي‌گويد؛ ديروز مي‌گفت «خيلي خوشم مياد اسمم رو تو بلندگوي مدرسه ميگن!»
يا روز قبلش مي‌گفت: «معلم‌مون خيلي خوبه، بهم گفت خيلي خوش‌خطي.»
اينها براي بچه‌اي كه از ۳ سالگي مهدكودك بوده، نبايد خيلي جذاب باشد. تعاريف غليظ‌تر از اين را در مهد داشته، اما اين حس بزرگ شدن و بچه مدرسه‌اي شدن است كه او‌ زير پوستش حسش مي‌كند و سرشارش مي‌كند. او خود را چند پله بالاتر و باتجربه‌تر از برادر ۴ ساله‌اش مي‌داند. او به خودش افتخار مي‌كند كه روزهاي كودكستان و پيش‌دبستاني را گذرانده و اكنون تلاش‌هايش ثمر داده و وارد جامعه‌اي متفاوت از جنسي بزرگسالانه شده. 
او نه براي دوست‌يابي نگران است نه استرس جدا شدن از ما را دارد. او در اين زمينه‌ها كاركشته شده. خوب از پس خودش برمي‌آيد. خوشحالم كه پسرم مدرسه‌اي شده، هرچند سخت‌ترين كار دنيا برايم بيدار شدن زود است، اما بهتر است به جاي غر زدن، سمت قشنگ ماجرا را ببينم كه اين تازه شروع ماجراست، تا ۱۲ سال آينده قصه همين است.
به او گفتم احساست را درباره مدرسه‌ در يك جمله بگو. گفت: «مدرسه‌ خسته‌كننده است، اما دوستش دارم.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون