ميان نامهها تو را ديدم!
اميد مافي
شولاي ترديد بر تن كرده و از دريچهاي كوچك به دوردست خيره شده بود.دختر چهل و اندي سال را رد كرده بود، اما هنوز مجرد و معذب با بلاهت بيهوده به مسيرهاي قديمي زل ميزد و خاطرات دير و دور را كشان كشان به دقيقه اكنون الصاق ميكرد.
بيست سال از جدايي او و پسري كه در راه مدرسه شمارهاي به دستش داده بود ميگذشت. پسر در خيل ترس خوردگانِ خسته رفته بود پي زندگياش. زن گرفته بود، از سرزمين مادري هجرت كرده بود، در سرماي ونكوور حيرت زده و هراسان به آدمهاي غريبه نگاه كرده بود و در ميان سرفههاي مداوم تصويرهاي آنتيك را در ذهن خود خط زده بود. پسر حالا پدر شده بود و يك دختر داشت. دختري هشت ساله كه زندگي زوالپذير را در غربت براي پدرش آسان كرده بود . هزاران كيلومتر اين سوتر دختري چهل و اندي ساله هنوز اعتمادش را به زمان از دست نداده بود. هنوز با كرِم كم رنگي خطوط ريز كنار چشمانش را پنهان ميكرد، اندوه خود را با آرايشي ملايم تاخت ميزد و از دريچهاي روشن به دوردستِ تاريك مينگريست و به اين فكر ميكرد كه گمشدهاش دير يا زود از راه خواهد رسيد و داغ عشقي قديمي را تازه خواهد كرد. دنيا عوض شده بود و ديگر كسي در تاريك روشنِ سحرگاه نامههاي عاشقانه را با بغض نميخواند و كسي مشق چشمهاي يار را از نو نمينوشت.پدر و مادر دختر از رنج دنيا رها شده بودند و ديگر هيچ كس در آن خانه كلنگي گوشي تلفنِ ثابت را برنميداشت و هيچ كس از درخت پير باغچه گلابي نميچيد.دختر اما در چهل و اندي سالگي هنوز قرارهاي آن سالها و قطرههاي باران آن روزها را از ذهن ميگذراند. هنوز عطري كه پسر برايش خريده بود را در خلوت به سارافونش ميزد و به آخرين ديدارشان پشت نيسان پُكيده آبي ميانديشيد. او دنبال معجزهاي ميگشت تا ماشين زمان ترحم كرده و به قدر بيست سال دنده عقب ميرفت، چهار راه شلوغ به همان ميدان خلوت بدل ميشد و مدرسه دولتي دخترانه در نخستين روز مهر به استقبالش ميآمد. زمان اما سنگدل بود و محض رضاي يك قلب خاموش به گذشته برنميگشت، حتي اگر بوي سيگار بهمن پسري كه ديگر نبود از مانتوي زرشكياش پاك نميشد و پاشنه كفشهايش كوچههاي بنبست سالهاي ماضي را همچنان مرور ميكردند.
دختري غمگينتر از شمعدانيهاي جا خوش كرده در مهتابي، بيست سال است انتظار پسري را ميكشد كه حالا در ونكوور چاي تازه دم مينوشد و با غليظترين كنايهها خاطرات برنايياش را براي دردانهاش تعريف ميكند و در بيراهه كيش و مات روزگار هيچ اشارهاي به دبيرستان، تركه انار، دختر، نامه، شماره تلفن، درد، كوفت و حسرت نميكند.