• ۱۴۰۳ دوشنبه ۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5888 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲ آبان

سفرنامه « لبنان» سيدعطاءالله مهاجراني

بيروت، جهان ديگر تصوير روح در آينه (۱)

از امروز در روزنامه اعتماد می‌خوانید

خبر شهادت مجاهد پرشكوه سيد حسن نصرالله را جمعه ۶ مهرماه در بمباران ضاحيه شنيدم. فيلم بمباران ضاحيه را ديدم؛ ۸۲ تن بمب سنگرشكن بر ساختماني كه سيد حسن نصرالله و يارانش از جمله سردار عباس نيلفروشان در آن به‌سر مي‌بردند، فرو ريخته شده بود. ساختمان بر سرشان آوار شده بود. گازهاي سمي آنان را از پاي افكنده بود. سيد‌حسن نصرالله گويي چنين لحظاتي را ديده بود كه درباره شهادتش و آخرين دم زندگاني‌اش گفته بود يا در حقيقت سروده بود:

«نحن نموت واقفين» ما ايستاده مي‌ميريم!

تيم نجات وقتي به سيد حسن نصرالله مي‌رسند، بمب‌هاي سنگرشكن مجهز به مواد سمي بوده است. بمب‌هاي تركيبي انفجاري - شيميايي سنگرشكن... يكي از نجاتگران بلافاصله ماسكش را باز مي‌كند و بر صورت سيدحسن نصرالله مي‌گذارد و خود همان دم شهيد مي‌شود...

 

مثل فيلي كه ياد هندوستان مي‌كند و به روايت جلال‌الدين بلخي:

چه نشستي دور چون بيگانگان

اندرآ در حلقه ديوانگان

خواب جست و شورش افزودن گرفت

ياد آمد پيل را هندوستان

هواي لبنان به سرم زد. تعبير «حلقه ديوانگان» شعر «بيروت» نزار قباني (۱۹98-۱۹23) را در ذهنم زنده كرد:

ما زلتُ اُحبُّك يا بيروت المجنونه...

ماذا نتكلم يا بيروت

و في عينيك خلاصه حزن البشريه...

يا نهر دِماءٍ و جواهر

بيروت ديوانه! هميشه تو را دوست داشته و دارم

اي رود خون و جواهر!

بيروت! با هم از چه حرف بزنيم

در چشمان تو فشرده اندوه بشريت است...

خاطره‌ها مثل رودخانه وحشي اترك، مانند اژدهايي درهم پيچنده در ذهنم در تب و تاب بود. نمي‌توانستم در برابر سيلاب خاطره كه قدر مشتركش فلسطين و لبنان بود، مقاومت كنم.

انگار ديروز بود و هست. خاطره سفرم در دي ماه سال ۱۳۶۲ به الجزاير براي شركت در مجلس ملي فلسطين، دوره شانزدهم پر‌رنگ‌تر شده بود. خاطره‌ها همين‌اند. برخي از جنس زمان معمول‌اند و فراموش مي‌شوند. برخي فراتر مي‌روند و به روح زمان تبديل مي‌شوند و در ذهن‌مان مانند سنگ ته جوي يا نهر مي‌مانند. در جهان ذهن و زمان سفر مي‌كنند و صيقل مي‌خورند و صاف و براق ته‌نشين مي‌شوند. مانند آينه‌اند. مي‌توان در قاب چنان سنگي خود را ديد. در سنگ - آينه يادمان كه در برابرم ايستاده است؛ در الجزايرم و محمود درويش (۲۰۰۸-۱۹۴۱) دارد در برنامه شب شعر در قصر كنفرانس‌ها شعر «بيروت» را مي‌خواند. سالن را دود فرا گرفته است. من در صف مهمانان در رديف جلو نشسته‌ام. تمركزم بر محمود درويش است. چشمان آبي - خاكستري جادويي او كه به نحو غريبي، غريب است و از اشك برق مي‌زند. انگار شاعر در سپيده‌دمي خاكستري از امواج دريا برآمده است. آوايش گرم و موسيقايي و پرطنين است. همان رنين خوشايند دلپسند صدايي آسماني و وحي‌آسا. مگر اميل حبيبي درباره اين كودك پروه ننوشته است كه او «پيامبر كلمه» بود. وقتي مادرش در سال ترور فلسطيني‌ها و غصب سرزمين‌شان در ۱۹۴۸ او را در آغوش فشرده بود. مثل سپر بر كودكش خميده بود؛ از ميان نيزار‌هاي پروه در منطقه جليل هراسان مي‌دويد تا مبادا كودكش كشته شود. سر خود را سپر كودكش كرده بود. از بالاي سر و هر دو سويش رگبار گلوله‌هاي صهيونيست‌ها كه مي‌خواستند تنها دموكراسي خاورميانه را بنيان نهند و اخلاقي‌ترين ارتش جهان را بسازند. روانه بود. آن كودك باقي ماند و به روايت اميل حبيبي «پيامبر كلمه» شد! و براي مادرش حوريه درويش (۲۰۰۸- ۱۹۱۳) كه با موهاي بلوطي‌-خرمايي و چشمان آبي و محبتي بي‌كران نسبت به محمود درويش نماد فلسطين بود، سرود:

أحنُّ إلى خبز أمي

وقهوه أُمي

ولمسه أُمي..

دلتنگ و مشتاق نان مادرم هستم!

و قهوه مادرم

و لمس مادرم...

ناگاه انگار محمد ماغوط (۲۰۰۶- ۱۹۳۴) نيم مست و توفنده با واژگاني برهنه از جنس آتش و ابريشم، آب و فولاد از راه رسيد!

بيروت امي و طفولتي و معبودتي!

بيروت مادرم و كودكي‌ام و خداي من است!

واژه سرياني بيروت به معناي «شهر خدايان» يا جنگل كاج يا سدر است... محمود درويش شعر بيروت را در شرايطي استثنايي در شب شعر در الجزاير مي‌خواند. لبنان در سال ۱۸۸۲ اشغال شده بود. فاجعه قتل‌عام فلسطيني‌ها در صبرا و شتيلا رخ داده بود. فلسطيني‌ها از لبنان رانده شده بودند (به اين ماجرا در آينده به بهانه ديدارم از اردوگاه صبرا و شتيلا خواهم پرداخت). از شعر بيروت بوي باروت به مشام مي‌رسيد. در چشمان فلسطيني‌ها و در چشمان سياه ابواياد و چشمان درخشنده جرج حبش و هر يك از فلسطيني‌ها كه نگاه مي‌كردم، اندوه در آينه برق اشك جاري بود. تلخي حسرتي عميق همه را فرا گرفته بود. فلسطيني‌ها يك‌بار از خانه و سرزمين خود رانده شده بودند. بار ديگر از لبنان كه به آنان پناه داده بود و در پناهگاه خود در صبرا و شتيلا قتل‌عام شدند تا بدانند؛ به روايت غسان كنفاني (۱۹۷۲-۱۹۳۶) كه در ۳۶ سالگي در بهار شكفتگي‌اش توسط عناصر موساد در بيروت ترور شد. البته هنر و انديشه‌اش جاري است. در كتابفروشي‌هاي بيروت ديدم كه غسان كنفاني مانند سرو ايستاده است. شعر «فلسطين خانه ندارد» سروده او بيش از هميشه با قتل‌عام فلسطيني‌ها و ويراني غزه و رفح و اردوگاه‌هاي فلسطيني مصداق يافته است. در زمانه‌اي كه امريكا كارگردان قتل عام فلسطيني‌هاست و اروپا دست‌هاي آلوده به خون خود در فاجعه قتل‌عام يهوديان را در خون فلسطيني‌ها مي‌شويد. ديدم بي‌قرار بي‌قرارم. بايد در همين روزها و لحظات در بيروت باشم. احنّ الي بيروت! دلتنگ بيروتم. از زبان جلال‌الدين بلخي زمزمه مي‌كردم: «چه نشستي دور چون بيگانگان؟!» بيروت ملكه زيبايي شهرهاي جهان به روايت نزار قباني همان مادر و معبد و معبود و كودكي به روايت محمد ماغوط، به روايت محمود درويش بيروت همان سيب دريايي و نرگس مرمرين و پروانه سنگي، همان تصوير روح در آينه مرا مي‌خواند! پرواز مستقيم از لندن به بيروت با هواپيمايي خاورميانه لبناني در دسترس بود. روز جمعه ۱۳ مهر/ ۴ اكتبر عازم بيروت شدم. ما ۱۶ مسافريم كه با هواپيماي ايرباس ۳۲۴ از لندن به بيروت مي‌رويم... مسن‌ترين مسافر من بودم! هواپيما ساعتي تاخير دارد كه طبيعي مي‌نمايد. چنان‌كه در بازگشت ۲ ساعت تاخير خواهيم داشت. وقتي از مهماندار پرسيدم فرودگاه بيروت مشكلي ندارد؟! با طنزي لطيف به آرامي گفت: «بيروت مشكل دارد!»

در ذهنم مي‌گذرد: «داشته باشد! اما مشكل مرا حل مي‌كند.» دم زدن در فضاي بيروت. رفتن به ضاحيه و تصوير سيد‌حسن نصرالله و تصور ديدارهايم با او. تبسمش و سخنانش... «ما ايستاده مي‌ميريم!» تماشاي بيروت كه ايستاده است و نمي‌ميرد. تماشاي مردم لبنان، ‌تماشاي جنگل‌هاي سرو و سدر و زيتون و صنوبر و دريا از ساحل بيروت و مرغان دريايي و خيابان الحمرا و هندسه شگفت معماري بيروت... شهري كه معماري‌اش سمفوني است.مساجد و ميدان‌ها و كليساها و پل‌ها در آن حرف مي‌زنند. شهري كه در زير بمباران نفس مي‌زند. نفس تازه مي‌كند، ايستاده است. هواپيما اوج گرفته است و من براي چهار ساعت و نيمي كه در آسمانيم رمان «باب الشمس» الياس خوري را به همراه دارم. آفتاب از پنجره هواپيما مي‌تابد. بر فراز آلمان هستيم! كشوري كه يهوديان را قتل‌عام كرد. در جنگ عراق عليه ايران با تسليح ارتش عراق به سلاح شيميايي جوانان ما را كشت و مصدوم كرد. اكنون هم در كشتار فلسطيني‌ها بيش از همه اروپايي‌ها صراحت دارد و از بمباران مدارس و مساجد و بيمارستان و كليسا و قتل كودكان حمايت مي‌كند. مي‌گويد اسراييل حق دارد كودكان را كه به عنوان سپر انساني از آنان استفاده مي‌شود، بمباران كند. اما رهبر حماس يحيي السنوار كه نشان داد نه در تونل است و نه سپر انساني او را احاطه كرده است. ايستاده و تنها جنگيد و شهيد شد. هيتلر بود كه در بيغوله‌اي خزيد و خود را كشت. شايد فرق آلمان و فلسطين همين تفاوت مرگ خوارمايه هيتلر و شهادت درخشنده عزت‌آفرين يحيي السنوار باشد.

چراغ‌هاي بيروت سوسو مي‌زند. چراغ‌هايي به رنگ سبز و آبي و قرمز هم ديده مي‌شود. زندگي جاري است... همه خيابان‌ها و ميدان‌ها و دريا و درخت مي‌دوند. شعر قطار ژاله اصفهاني در ذهنم مي‌دود:

مي‌دود آسمان

مي‌دود ابر

مي‌دود دره و مي‌دود كوه

مي‌دود جنگل سبز انبوه

مي‌دود رود، مي‌دود نهر

مي‌دود دهكده، مي‌دود شهر

مي‌دود مي‌دود دشت و صحرا

مي‌دود موج بي‌تاب دريا

مي‌دود خون گلرنگ رگ‌ها

مي‌دود فكر

مي‌دود عمر...

هواپيما بر خاك لبنان مي‌نشيند. سوره حمد مي‌خوانم و لله الحمد حمد الشاكرين. خداوند را هزاران بار شكر كه در اين روزگار در لبنانم. ادامه دارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون