• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3318 -
  • ۱۳۹۴ دوشنبه ۲۶ مرداد

كجاست آن داعشي لندهور؟

سيد علي ميرفتاح

امروز از آن روزهاي نحس است. از آن روزهاي بدبياري. از آن‌روزهاي« از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود.» خدا تتمه‌اش را به خيركند. اول صبحي موبايلم صدا كرد؛ گفتم خبر مهمي، اظهار لطفي، پيام دلداري، چيزي است. اما نبود. بدتر بود از هر آنچه مي‌توانست باشد. خبط كردم و نفهميده و نسنجيده پلي كردم. ديدم يك داعشي لندهور افتاده به جان يك تعداد اسير دست و پا بسته و با مشت و لگد و قنداق تفنگ تا جا دارند دارد اينها را مي‌زند. آنقدر بد و ناجوانمردانه و حال به هم‌زن مي‌زند كه رفقاي سياجامه‌اش وساطت كردند و واسطه شدند كه ديگر نزند. اما بي‌شرف تازه حرصش دو برابر شد و از لج دوستان پلشتش بدتر و سفت‌تر افتاد به جان آنها. ادامه‌اش را نديدم. خاموش كردم و رفتم پي كارم. رفتم توي سايت اعتماد، ببينم يادداشتم را كار كرده‌اند يا نه، كه نه، كار نكرده بودند. لابد خطرناك و بد و سوءتفاهم‌برانگيز نوشته بودم. عيبي ندارد. سر خم مي سلامت. روزنامه به جا بماند، كرگدن‌نامه بود و نبود، خيلي مهم نيست. گفتم يك چرخ صبحگاهي توي دنياي زاكربرگ بزنم ببينم از رفقا كدام زاد و ولد كرده‌اند، كدام اهل و عيال اختيار نموده‌اند. كدام كار خوب و خداپسندانه كرده‌اند و... ضمن اينكه يكي از جذابيت‌هاي فيسبوك تماشاي فيلم‌هاي كوتاهي است از اين‌ور و آن‌ور، كه مثلا يك بچه در بغل پدرش از خنده غش و ضعف مي‌رود يا يك حيوان خانگي بامزه‌بازي درمي‌آورد يا يك مرد گنده به تقليد از كمدي‌هاي اسلپ استيك عمليات بلاهت‌بار انجام مي‌دهد. روي يكي از پست‌ها عكس يك بچه هشت، ده سال را ديدم به حالت خندان. متن بالايش فارسي نبود، نخواندم. باز نفهميده كليك كردم. دوربين از صورت بچه عقب كه كشيد معلوم شد اين هم عضو شاخه جوانان داعش است و چاقوي خوني و كلت به دست دارد و چند نفر بخت‌برگشته جلوي پايش سر خم كرده‌اند و لحظه شليك را منتظرند. تف به ذات‌تان. از خير فيسبوك گذشتم. زدم بيرون نزديك ونك يكي راهم را سد كرد كه بايد برود كرج، پولش را زده‌اند، گرسنه است، آه در بساط ندارد، بدبخت است، گدا نيست، آبرودار است و... چهره‌اش آشنا مي‌نمود. دست كردم توي جيبم و ده تومن دادم... تا دادم يادم افتاد همين آدم، ماه قبل به همين بهانه، در ميدان هفتم تير سر كيسه‌ام كرده. برگشتم پيدايش كنم و حقش را كف دستش بگذارم. قبل از هر چيز از حماقت خودم حالم گرفته شده بود. در من چه ديده بود، روي پيشاني‌ام چه خوانده بود كه فكر مي‌كرد ماهي دو بار مي‌تواند شانه‌ام را بگيرد.

چشم چرخاندم ديدم جلوي يك پيرزني را گرفته. رفتم جلو گفتم «مگر تو الان ده تومن نگرفتي از من؟ مگر نگفتي گدا نيستي...؟» خودش را زد به آن راه و عين ماهي ليز خورد و قاطي جمعيت شد. خواستم بروم دنبالش، پيرزن نصيحتم كرد كه «...گدابازي در نيار. ده تومن هم پولي است كه توي ميدان دنبالش راه مي‌افتي؟...» خواستم توضيح بدهم كه بحث پول نيست. بحث گدابازي هم نيست... اما هيچ نگفتم و رفتم. زير پل كريمخان ديدم يك مرد ميانسال يك چيزي مثل بنر را سوراخ كرده و از گردنش رد كرده عين پانچو به تن كرده. روي پانچو نوشته بود «من فقط حقم را مي‌خواهم، نه كمتر، نه بيشتر.» و بعد چند سطر توضيح داده بود كه فلان سازمان و بهمان اداره حقش را خورده‌اند، جوابش را نداده‌اند و اذيتش كرده‌اند. گفتم كاش آن ده تومن را مي‌دادم به اين؛ با اين حال دست كردم توي جيبم ديدم هفت تومن بيشتر ندارم. پنج تومنش را براي خودم نگه داشتم، دو تومنش را گفتم انفاق كنم كه قدري درد مرد التيام يابد. مرد اما دو تومن را كه ديد خونش به جوش آمد كه مگر من گدام؟ من جاي پدر تو هستم؟ يك روزي صد تا مثل تو را مي‌خريدم و آزاد مي‌كردم...»مردم برگشتند نگاه‌مان كردند. لابد هركدام در دل خود ظن بد مي‌بردند كه من كار زشت كرده‌ام و حرف بد زده‌ام. پنج تومن باقي را هم دادم و خودم را خلاص كردم. خواستم از عابربانك پول بگيرم فهميدم كارتم را توي لباس ديروزي جا گذاشته‌ام. در ظل گرما پياده راه افتادم به سمت دفتر، وارد دفتر شدم ديدم، مامور برق آمده و به علت بدهي فيوز را باز كرده و با خودش برد. همكاران هم از من آس و پاس‌تر گفتند بدهي برق تصاعدي بالا رفته و پنج برابر حد معمول شده. هزارتا كار داريم، برق اما نداريم. پول هم نداريم. ناپرهيزي كردم زنگ زدم به دو، سه تا از بدهكاران. حمل بر بي‌جنبگي‌ام كردند و تلفن را به رويم قطع كردند. گرما و بي‌برقي و خفت و خواري از يك طرف تصاوير داعش هم از طرف ديگر، زني زنبيل به دست در دفتر را زد كه پنج سر عائله دارد و براي گذران زندگي كيك مي‌پزد و مي‌فروشد. معلوم بود راست مي‌گويد. عطر كيكش هم گواهي مي‌داد كه دستپختش درجه يك است. اما دريغ از يك، ‌يك قراني. گفتم نسيه بدهيد، پولش را بعدا مي‌دهم. عين پروين سليماني كندو گفت:« از من به تو رواست؟» بعد هم رفت. اگر شماره آن داعشي لندهور را داشتم زنگ مي‌زدم بيايد يك فصل سير مرا بتبراند و برود. عجيب دلم مي‌خواست زير دستش له و لورده شوم كسي هم پادرمياني نكند و دستش را نگيرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون