عكس نوشت
ميتوانست پشت كند به شهرش و برود يك جاي امن. ميتوانست دست خانوادهاش را بگيرد و جنگزده در يك شهري مثل تهران، اصفهان و... زندگياي تازه بسازد و سالهاي بعد بچههايش در خاطرهها تعريف كنند: «از خرمشهر آمديم اينجا و پدرم اينجا را ساخت». انتخابهاي زيادي ميتوانست داشته باشد، انتخابهايي كه هيچكدام به امروز و اين لحظه نميرسيد. انتخابهايي كه باعث ميشد، زندگي روزمره و راحت بگذرد و نامش، آنقدر مهم نباشد و آنقدر با ريتم ملودي فتح خرمشهر گره نخورد و در هر مناسبتي براي دفاع مقدس يا حتي بدون دليل و نسبتي با دفاع مقدس، در ذهن آدمها ننشيند: «ممد نبودي ببيني...». اما هيچكدام آن انتخابها مهم نبود، وقتي اهميت اصلي در دفاع بود و ماندن. در لحظه خاصي كه سردار گمنام شجاعي بود و هيچ نميدانست، وقتي همه اينها تمام شود، يك سرزمين «تمامش» نميكند. از محمد جهانآرا نوشتن شايد تكراري باشد. اما وقتي تقويم ميچرخد و ميرسيم به هفت مهر، كه سالروز شهادت سردار بزرگ است، ديگر تكرار هم رنگ ميبازد در خجالت از مرد سادهاي كه با شجاعت «سادگي» را معنا كرد تا وقتي در آستانه سالروز شهادتش، به عكس ساده مرد كه با لباس سبز رزمنده، كودكش را در آغوش گرفته و ميخندد نگاه ميكنيم، افسانهاي را ببينيم كه با يك انتخاب شجاعانه براي يك سرزمين ساخت.