در پوست شير
حسن لطفي
آقا حجت توي عمرش يكبار هم به كلاس بازيگري نرفته بود. نه اينكه با هنر نمايش مخالف باشد نه! روند زندگياش نگذاشته بود تا پي اين هنر برود. با تمام اينها بسياري از كساني كه او را ميشناختند، ميدانستند وقتي توي پوست شير ميرود، دست بهترين بازيگران تئاتر شهرش را از پشت ميبندد. طوري بالاي سر جنازه شهداي كربلا بالا و پايين ميرفت كه اشك همه را در ميآورد. كاه به هوا پاشيدن و كلوخ بر سر زدنش جاي خود داشت. اشك ميريخت و خاك بر سر ميكرد. همه وقت تعزيه اينطور نبود. هنگامي كه اشقيا به جنازهها نزديك ميشدند حالت حمله ميگرفت. نعره ميكشيد و آنها را پس ميزد. البته خيليها هم نميدانستند كه كسي كه در دهه اول محرم در تعزيه شهادت امام حسين (ع) توي پوست شير ميرود چه كسي است. آنها او را نميديدند اما او با ديدن اشك و آه تماشاچيان عزادار به قول خودش مزدش را ميگرفت. مثل خيلي از تعزيهخوانها گمان ميكرد اينطوري روايتگر وقايع دردناكي است كه در روز واقعه بر حسين بن علي و يارانش رفته است. نذر اصلياش را هم شب عاشورا در خانه باباييها ادا ميكرد. توي رختكن لباس شير ميپوشيد و توي حياط بزرگشان بالاي سر جنازهها شيون ميكرد، نعره ميكشيد و كاه و كلوخ بر سر ميزد. يكبارش وقتي وارد اتاق رختكن شده بود از پوست شير كه بيرون آمده بود بيآنكه متوجه جوان زينب خوان نشسته در گوشه اتاق باشد كلوخهاي نشسته بر كله شير را روي سر او تكانده بود. كلوخهايي كه سبك هم نبودند.
مرد جوانِ زينب خوان انگار نه انگار كه خاك و كلوخ بر سرش باريده باشد. توي حالت غمگين خودش ماند. اما آقا حجت شرمسار و دلجويانه از او عذر خواسته بود. جوان روبنده نمايشياش را بالا زده بود و او را بوسيده بود. بوسيده بود و گفته بود: اين خاك ارزش دارد. كساني كه آن شب در رختكن بودند هيچوقت آن لحظه را از ياد نبردهاند. لحظهاي كه آقا حجت و عباس آقا از عشقشان به حسين بن علي(ع) گفتند. حالا كه اين نوشته را ميخوانيد، ديگر آقا حجت و شهيد عباس بابايي نيستند تا در محرم يكيشان توي پوست شير فرو رود و آن يكي زينب خوان شود، اما هنوز كساني هستند كه بيآنكه در كلاس بازيگري شركت كرده باشند در پوست شير فرو ميروند يا روبند بر چهره مياندازند و رو به عزاداران فرياد خونخواهي برادرشان را داد ميزنند. خدا به همه آنها و همه ما زلالي دل آقا حجت و عباس آقا را بدهد.