يك زن، يك مرد
حسن لطفي
از اقبال بلند من يا همكارم است كه به دو مدرسهاي كه مراجعه ميكنيم با افراد خوشبرخوردي روبهرو ميشويم . مدير مدرسه اول خانم جاافتادهاي است كه بلد است چطور حرف بزند كه حس خوبي پيدا كنيم.
حس خوبي كه انگار وقتي وارد مدرسه شديم همكارم منتظرش نبود.
اين را وقتي فهميدم كه به خانم مدير گفت: شما چقدر خوبيد، من هر وقت معلمي ميبينم، دست و پام را گم ميكنم. اما پيش شما اينطور نيستم. حدس من و خانم مدير اين بود كه در گذشتهاش معلم يا معلمهايي جسارت را از او گرفتهاند. اتفاقي كه انگار در مدرسههايي كه به آنها مراجعه ميكنيم وجود دارد يا به چشم ما
نميآيد.
خانم مدير ترجيح داده به جاي تدريس در دبيرستانها دوران بازنشستگياش را با دختربچههاي دوره ابتدايي سر كند. ميگويد اينطوري حالم بهتر ميشود. جالبترش اينجاست كه وقتي درباره اتفاقات طاق و جفت حرف ميزنيم وگوشهچشمي هم به سياست مياندازيم، ميگويد سياستمداران بد حتما معلمين دوره ابتداييشان خوب نبودهاند. با آنكه ميدانم اغراق در گفتهاش جا خوش كرده، كمي كه فكر ميكنم ميبينم بيراه هم نميگويد.
بالاخره بايد از جايي آدم بد دوران مديران و سياستمداران بد فرصت جولان پيدا كرده باشد. انگار دوره ابتدايي زمان مناسبي براي آب و كود دادن به بذر بديها و خوبيها است. جالب اينجا است كه خانم معلم براي بچههاي مدرسهاش معلم كشاورزي هم گرفته است. هر كلاس دو ساعت در هفته كلاس
كشاورزي دارند.
در گلدانهاي خودشان گياه ميكارند. معتقد است اينطوري قدر محصولات كشاورزي ديگران را بهتر ميدانند.خانم معلم فضاي دفترش هم پر از گلدان و گل است . از مدرسهاش كه بيرون ميآييم همه وجودمان بوي خوش گرفته است.
مدير مدرسه دوم آقاي مسني است كه پنجاه و هفت سال سابقه تدريس دارد. ميگويد آنقدر مدرسه و فضاي تدريس و دانشآموزان را دوست دارد كه تصميم داشته وصيت كند جنازهاش را درآخرين جايي كه در حال حاضر مشغول مديريت است
دفن كند.
جايي كه پس از بازنشستگي آن را با خون جگر و تلاش بسيار ساخته است. سعي كرده فضاي شيكي بسازد تا دانشآموزان در محيط مدرسه حس خوبي داشته باشند. براي بهتر شدن مدرسهاش به كشورهاي مالزي و سنگاپور هم سفر كرده است. قصدش ديدن فضاهاي آموزشي آنجا و كسب تجربه براي بهتر كردن فضاي مدرسهاش
بوده است.
نتيجه هم گرفته است. البته اين روزها انگار زمانه با او سر سازگاري ندارد.دلش پي روزهايي است كه عرصه بر خودش و مردمش تنگ نشده بود. حرفش كه به سمت گلايه ميرود انگار يكي آدم نااميد درونش را ساكت ميكند. دوباره سرشار از اميد ميشود . اميدي كه وقت خروج از مدرسهاش به من و همكارم هم منتقل شده است . همكاري كه وقت برگشت آدم نااميد وقت
رفتن نيست.