روز ششم
شرمين نادري
تهران باراني يك حال خوبي دارد براي قدم زدن، هر بار كه باران ميآيد، يكي پيغام ميدهد اگر در حال پيادهروي هستي، ما را هم خبر كن كه بياييم.
من بيشتر وقتها در حال پيادهروي هستم البته، پايم بيقرار است، توان ايستادن ندارم، دارم راه ميروم و شهر را نگاه ميكنم، مثلا كنار ميدان فلسطينم و دارم ميروم سمت كافه وارطان كه حوضش را توي باران ببينم، يا چه ميدانم سر خيابان انقلابم و ميخواهم تا ميدان وليعصر راه بروم و دستفروشها را نگاه كنم كه حتي يخزده و بارانزده هم كار ميكنند.
من راه ميروم و چتر شكستهام باران پس ميدهد و چون هنوز هواي سفر هفته پيش توي سرم بوده، لباسم خيلي نازك است و براي همين است كه از ترس يخ زدن تند تند ميروم.
بعد اما شب تهران ميآيد و شلوغي دم غروبهايش و هوا آنجوري ميشود كه پيرزنها ميگويند دزد است و هواشناسان سر تكان ميدهند كه آلوده است و خراب و نبايد ايستاد.
آن وقت مردم هم ميچپند توي ژاكتهاي نازكشان و گوش تا گوش منتظر تاكسي ميايستند و توي صف اتوبوس همديگر را هل ميدهند و توي شلوغي ماشين و اتوبوسها اينقدر غر ميزنند كه ديوانه ميشوم. از اتوبوس وليعصر- تجريش كه با بدبختي پياده ميشوم ميبينم كه از سر خيابان ملاصدرا تا وسط ميدان ونك يك كرور آدم ايستاده و هيچ ماشيني هم براي مستقيم رفتن نيست.
پيش خودم ميگويم عمرا منتظر ماشين بايستم و يخ نزنم و همين ميشود كه راه ميافتم، اما شايد صد قدم جلوتر از ميدان ميشنوم كه مردي از پنجره پژو ما يخ زدهها را صدا ميكند و ميگويد مستقيم.
بعد من و يك پسر جوان ميپريم توي ماشينش و از خوشحالي ميخنديم و خيال ميكنيم فتح جهان كردهايم؛ در حالي كه مسير پياده همين راه فقط ده دقيقه طول ميكشد و ما نيم ساعتي توي ترافيك ميمانيم كه برسيم.
نزديك رسيدن به مقصد، پسر بغلدستي به مرد راننده ميگويد ممنون و كرايه ما چقدر شد و آنوقت من تازه مرد را ميبينم كه جوان و سبزه و خندهروست و توي آينه رو به ما ميگويد هيچي، بعد ميگويد تكسرنشين بودم و شماها يخزده بوديد و ماشين پيدا نميشد گفتم برسانمتان.
اين را كه ميگويد ما ساكتيم و بعد نميدانم چرا من ميگويم آقا من هفته پيش چابهار بودم و يك مرد بلوچ در جواب دوستم كه گفته بود ممنونم، فقط گفته بود مهرباني بازگردد، اميدوارم اين مهرباني هم به شما بازگردد.
همان وقت انگار توي ماشين پژوي سفيد زمان ميايستد و نقطههاي نوراني ماشينهاي جلويي كه توي قطرههاي باران روي پنجره ميرقصند، يكهو مكث ميكنند، مرد هم ميزند روي ترمز و ميگويد اين مهرباني هنوز دارد به شما بازميگردد خانم، من هم بچه بلوچستانم و لابد قرار نبوده بگذارم مهمان هفته پيش بلوچها توي ميدان ونك يخ بزند.
اين را ميگويد و ميخندد و من و پسر بغلدستي حيران پياده ميشويم سر خيابان شيخبهايي و عين شنهاي جلوي درياي جنوب، پودر ميشويم و ميريزيم كف خيابانهاي تهران و باد ما را ميبرد و ميريزد توي كوچههاي اين شهر شلوغ.