بايست بر سر اصول
خسرو نقيبي
هزار بار هم كه قصه به اينجا برسد، كه مرد زخمخورده و خونين خودش را به ته دالان بكشد، كه آن زن ديگر كه دليل روز اول رفتن بوده، بخواهد براي بخشيده شدن مرد را از بند برهاند، باز براي لحظه ديدار مُرده و زنده مرد و زني كه در طول يك قصه باورشان كردهايم و فهميدهايم دليل هم شدهاند براي ادامه، من يكي دست و دلم ميلرزد. حالم عوض ميشود. داغدار ميشوم.
نوآرها و نئونوآرها اينگونهاند. داستان مرداني به ته خط رسيده كه با شتاب رو به تباهي حركت ميكنند. نه اينكه نخواهند زندگي كنند. اتفاقا سر قصه لحظه رهايي دوبارهشان از زندان است. لحظه رسيدن دوبارهشان به خانه. وقت ماندن و ساكن شدن. اما زمانه اين را نميخواهد. پيشنهادي از راه ميرسد، يا دليل دوبارهاي براي بازگشت به آن سرنوشت محتوم. به آن زندگي تعريفشدهاي كه فرا ميخواندش. اين وسط هميشه زني هم هست. در كتابهاي آكادميك نوشته «پنجرهاي به سوي مرگ». گاه خودخواسته مرد را به سمت مرگ هل ميدهد و گاه ناخواسته دليل حركت ميشود و مقصود. عشق بيحد دريغ شده ساليان. همان آغوش بيدغدغه وعده داده شده.
آخرين اين قصهها «گالوِستون» بود. محصول همين روزها. داستان آدمكش رو به مرگي كه در يك دام، نجاتبخش دختر جواني هم ميشود و بعد دختر رفتهرفته ميشود تمام دليل مرد براي كشدادن روزهاي منتهي به پايانش. از خودش و او فرار ميكند و دائم در اين فرار به دختر نزديكتر ميشود. ميفهمد ميتواند به زندگي ازدسترفتهاش معنايي دهد. مأمني باشد. پناهي، پناهگاهي.
حالا پس از اين سالها به وضوح دريافتهام داستاني مرا با خودش ميبرد كه شخصيت در آن به قصه ارجح است. «درباره چه كسي بودن»، براي من هميشه مهمتر از «چه اتفاقي در پيش است؟» بوده. شخصيتهاي محبوب من آدمهايي هستند كه زمانهشان آنها را نميفهمد. يا از گذشته ميآيند يا در آينده زندگي ميكنند. هر چه هست، سقف حال براي آنها كوتاه است. يا ديدهاند چه از زندگي ميخواهند، يا براي بعد رويايي دارند. آدمهايي كه زمانه سبب ميشود در خود فرو بريزند اما- فرقي نميكند كه مردانه يا زنانه- ميايستند و سعي ميكنند شكل خودشان، روي اصولي كه ياد گرفتهاند، زندگي كنند. طلبكار جامعه نيستند. فقط ميخواهند كسي پا روي دمشان نگذارد. آدمهاي «از دست دادن» و «نرسيدن» هستند. آدمهاي «فرياد» نيستند. اين در خود فروريختن، اين ايستادن بر سر اصول، اصليترين چيزي است كه هنوز هم براي من، يك داستان را از خيل نمونههاي مشابه جدا ميكند. يگانه ميكند.
اينها را نوشتم شايد كه در ستايش اصولگرايي؛ اگر واژهها را از معنا تهي نكرده بوديم.