آنها غمگيناند
سارا مالكي
پيرمردها قلب شكسته شهرند. آنها را هميشه ميبينم. نميشود گفت «زخم عميق» زيرا با آرامش و نگاه ساكت آنها جور نيست، بيشتر دردي عميقند كه در هر گوشه شهر ميتوان آنها را ديد. يكي از آنها را ميشناختم. مثل يك پر سفيد، آرام مينشست كنار شمشادهاي خيابان ميرزاي شيرازي. بساطش را پهن ميكرد آنجا. دستهايش بزرگ و چروكيده بود اما سبك حركت ميكرد، آنقدر سبك كه انگار خالي از وزن بود. گردش آرام سر سپيدش را هنوز يادم ميآيد. با هر گوشه بساطش كه كار داشت، آرام سرش را ميچرخاند به آن سمت و چيزي را جابهجا ميكرد. گوشهاي بزرگش به هر صدايي كه از خيابان ميآمد بيتفاوت بود، نگاهش هم همينطور. انگار اصلا آنجا نبود. گوشهاي از شهر جا مانده بود و با اين جاماندگي هم كنار آمده بود. خيلي وقتها از دور نگاهش ميكردم. تنهايياش پشتم را ميلرزاند. تنها خودش بود و بساطش، بساطي كه چيز زيادي نداشت. يك گوني كه تار و پودهاي رنگي داشت با چند تكه پلاستيك و كارتن و چيزي براي خوردن. اين تمام بساط پيرمردي بود كه انگار بخشي از خيابان ميرزاي شيرازي شده بود و حالا مدتهاست كه او را نميبينم.
پيرمردها سكوت سنگين شهرند. مخصوصا آنهايي كه لباس نگهباني به تن ميكنند و در ورودي پاركينگي يا رستوراني لبخند به لب دارند و سعي ميكنند با صداي بلند به مشتريها سلام و خوشآمد بگويند و وقتي انعام ميگيرند سرشان را بالا نگه دارند و نگاهشان را به سنگفرش بدوزند. همه آنها قد كوتاهي دارند. موهايشان نقرهاي است و كت و شلوار آبي تيرهاي به تن دارند با نشانهاي قرمز و طلايي. دوست دارم يك روز لباسهاي نگهباني را از تن آنها در بياورم. برايشان پيراهنهاي پنبهاي و پشمي نرم ببرم با شلوارهاي مخمل راحت. آن كلاه بيقواره كه انگار از سربازخانههاي قديمي روي سرشان جا مانده را از سرشان بردارم و يك كلاه كج كشمير بگذارم روي سرشان. بعد آنها را راهي كنم سمت نوهها و بچههايشان تا براي آنها از گذشتهها و داستانها افسانهها بگويند و گاهي راديو گوش كنند و آسوده به آسمان نگاهي بيندازند.
پيرمردها را زياد ميبينم. مردهاي خميده شهر. بعضيهايشان جملههايي را زير گوش عابران زمزمه ميكنند كه باعث ميشود عابر لحظهاي مكث كند، دست به كيفش ببرد و بعد عبور كند. من هم گاهي وقتها زمزمههايشان را ميشنوم و مكث ميكنم. با خودم فكر ميكنم شايد پاكت سيگارش تمام شده باشد يا هر چيز ديگر. بعضي از آنها هم هنري را كه دارند در خيابان اجرا ميكنند. شهر به پيرمردها نياز دارد، مخصوصا به آنهايي كه كمانچه مينوازند يا ضرب بلدند. من دو نفر از پيرمردهاي هنرمند شهر را ميشناسم. صداي ساز آنها گاهي در گوشه و كنار خيابان وليعصر بلند ميشود و گوش عابران و چنارها را پر ميكند از نغمههاي لري. دو پيرمرد انگار دوستهاي قديمي باشند كه چهرههايشان با هم به هماهنگي رسيده، مثل ساز زدنشان. يكي كمانچه ميزند و ديگري ضرب.
صورتهاي آفتاب سوختهشان استخواني است با گونههاي برجستهاي كه سبيلهايشان تا نزديكي برجستگي سخت گونهها كشيده شده. دستهايشان هنگام ساز زدن تماشايي است و عجيب. سختي كشيدهاند و به نظر ميرسد با زمين و باغ بيگانه نيستند اما از آن همه زمختي، مهرباني و اندوه است كه روي ساز ميريزد و در هوا پخش ميشود. شايد الان بايد سر زمينهايشان ميبودند، جايي در لرستان، مشغول رتق و فتق كارهاي برداشت گردو و بعد از انجام كارها گوشهاي از باغ مينشستند و سازي ميزدند و چايي آتشي مينوشيدند. اما آنها آنجا نيستند، روستا و باغهاي پدري را ترك كردهاند و به شلوغترين خيابان تهران آمدهاند. صداي سازشان دلتنگي دارد. من بارها به صداي ساز آنها گوش دادهام. چند ملودي اصيل لري را در كارهايشان تكرار ميكنند كه يا غم دارد يا شادي.
وقتهايي كه عابري به سمت آنها نميرود نغمهها كمي غمگين ميشوند و لحظهاي كه اسكناسي به سمت جعبه كوچك ساز روانه ميشود، نغمهها جان ميگيرند و شاد ميشوند اما صداي ساز آنها هيچگاه خشم ندارد، فقط غم دارد و شادي.
گاهي وقتها دوست دارم تمام پيرمردهاي شهر را در آغوش بگيرم، به حرفهايشان و به سكوتهايشان گوش كنم و دنباله نگاهشان را بگيرم بروم تا بفهمم به كجا نگاه ميكنند كه آنقدر غمگين و آرام هستند، به گذشته نگاه ميكنند يا به آينده؟