زهرا چوپانكاره
«خدا كنه دوباره سيل بزنه.» مهدي 15 ساله بيآنكه بداند جمله كوتاهش را مثل سيلي فرود ميآورد. بچهها را او صدا ميكند كه توي چادر بنشينند. در يكي از بسيار چادرهايي كه زير سقف سالن ورزشي شهيد علي هاشمي اهواز بر پا شدهاند و حالا 80 خانوار از اهالي سوسنگرد و حميديه و بامدژ و مناطق ديگر را در خود پناه دادهاند، مردها با دشداشه و زنها با چادر عربي در راههاي باريك بين چادرها راه ميروند و بچهها بين سالن و حياط بيوقفه در رفتوآمدند. سالن ورزشي تبديل به روستاي كوچك مسقفي شده است در احاطه چادرهاي اسكان زرد و قرمز، روستاي موقتي كه سپاه و هلالاحمر مسووليت مشترك ادارهاش را بر عهده دارند. روستايي كه مهدي دلش ميخواهد هميشه برپا بماند.
حامد و مهدي برادرند. اهل روستاي «شعيبيه» در نزديك شوشتر. خانههايشان را آب گرفته بوده كه از روستا بيرون زدند. حامد مدام حرف ميزند، با هيجان حرف ميزند، سوالها را توي هوا ميقاپد و تا قبل از اينكه كسي فرصت كند دهن باز كند، شروع ميكند به روايت كردن: «به زور درآمديم از آب، ماشينهاي سپاه بيرونمان آوردن. شب رفتيم خانه پدربزرگم و صبح آمديم اردوگاه.» حامد كلاس چهارم است. اول همه چيز را تبديل ميكند به تئاتر، داستانش را بازي ميكند بعد مهدي بايد توضيح بدهد كه منظور برادر كوچكترش چيست. «دستا بالا دستا بالا...» و دستهايش را بالا ميبرد و به هم ميكوبد و ميخندد. مهدي ميگويد در اردوگاه براي بچهها داستان ميخوانند و جشن ميگيرند و اين هم لابد بخش محبوب حامد است؛ دست زدن و خنديدن.
مهدي تا كلاس هفتم درس خوانده و سه سال است كه مدرسه نميرود. تنها پسر اين جمع زير چادر است كه دلش لك زده براي برگشتن به كلاس درس. ميخواهد جراح شود. جراح چي؟ «جراح دل» براي جراح «دل» شدن بايد خيلي درس بخواني، «از امسال ديگر ميخوانم. دوباره برميگردم مدرسه.» بعد ميخواهد توضيح دهد كه مدرسه نرفتنش از سر انتخاب نبوده: «قبلا اهواز بوديم بعد بار كرديم رفتيم شعيبيه. مدرسه خيلي دور بود يا بايد با موتور ميرفتي يا ماشين. آنجا هم نه موتور بود، نه ماشين. امسال كه موتور گرفتيم ميروم مدرسه.» دلت تنگ شده براي مدرسه «ها والله، خيلي!» مدرسه كه نميروي چه ميكني؟ «يا نشستيم تو خانه يا بنايي ميكنيم.» برادر كوچكتر سرش را كمي جلو ميآورد و ميگويد: «خانم! من مدرسه را دوست ندارم. نميخوام برم.» برادر بزرگتر با كولهباري از تجربه سه سال مدرسه نرفتن بهش جدي ميگويد: «يك سال كه درس را ول ميكني دلت ميتركه.»
حامد دوباره مجلس را دست ميگيرد و برميگردد به شبهاي سيل، شروع ميكند به خاطره تعريف كردن: «خانم، خانم نشسته بوديم صدا آمد تا تا تا...تق تق تق» با دست شكل تفنگي را كه رو به هوا شليك ميكند، نشان ميدهد: «بعد رفتيم با شول...» يك كم فكر ميكند تا دو نفر از بچههاي ديگر كمكش كنند تا جاي كلمه انگليسي كه به لهجه عربي آميخته را با معادل فارسي پر كند: «بيل، بيل» و حامد ادامه ميدهد: «بله با بيل و گوني» پسر كلاس چهارمي در حماسه بيلها و گونيها و ساخت سيلبند حضور داشته و با غرور ميگويد كه بچههاي ديگري كه توي چادر نشستهاند، سيلبند نساختهاند. چقدر طول ميكشيد يك گوني را پر كنيد؟ صدايش مغرورتر ميشود: «يك ثانيه هم نميشد!» مهدي توضيح ميدهد كه آب هي برميگشته و بايد مدام سيلبند را دوباره ميساختند و براي همين تير هوايي شليك ميكردند، به قول حامد: «شليك ميكردي همه ميشنيدن، تق تق تق تق، بعد همه ميآمدن.»
تا مجلس دست حامد است و فاضل و نويد و محمدرضا و سعيد منتظر نشستهاند، يكي از پسرها بلند ميشود كه برود حمام. اينجا حمام رفتن برايشان راحت است. ميگويند راحتتر از خانه. بچهها اردوگاه را دوست دارند، چرا؟ مهدي جواب ميدهد: «توي خانه همهاش نشستيم و در بسته. اينجا دوستامون رو ميبينيم، همه هستن.» اينجا همه لباس گرفتهاند، دشداشه براي پيرمردها دادهاند، لباس براي زنان، براي نوزادها. اينها را بچهها ميگويند كه تميز و با لباسهاي مرتب توي چادر نشستهاند. ميگويند آرايشگر براي زنان و مردان به اردوگاه ميآيد و حامد موهاي تازه اصلاح شدهاش را نشان ميدهد و سرش را اين سمت و آن سمت ميچرخاند: «خانم قشنگه؟»
«نه، نه، نه» دلشان نميخواهند برگردند خانه. تكتكشان ميگويند دلشان ميخواهد در اردوگاه بمانند. رامين ميگويد: «با دوستامون بازي ميكنيم. آن موقع كه مدرسه بود ميرفتم، تكاليفم را هم مينوشتم اما الان كه مدرسه نيست.» رامين 11 ساله ميخواهد پليس شود. ميخواهد پليس شود چون؟ «چون عدالت ميخواهيم.» پليس عدالت ميآورد؟ «بله، نه همه پليسها، بعضي پليسها، پليسهاي حلالي.» پليس حلالي يعني پليس خوب، پليس اهل حلال. ميگويد اگر پليس شود با همه مردم يكجور رفتار ميكند. يعني برايت فرقي نميكند برادرت باشد، فارس باشد، عرب باشد، اين يعني حلالي؟ «بله، فرقي نميكند حتي اگر انگليسي باشد.»
نويد 15 ساله از سوسنگرد آمده و او هم دوست ندارد، برگردد: «توي خانه هيچ كاري نداريم، بدم ميآد. اينجا بيشتر خوش ميگذره.» نويد ميخواهد «مهندس خانه» شود. در سوسنگرد تنها تفريحش اين است كه بروند در بازار چرخ بزنند، اما اينجا ميتوانند در اين چادرها دوست تازه پيدا كنند، بروند با توپ واقعي و دروازه واقعي توي زمين گل كوچك بيرون سالن فوتبال بازي كنند. پدر يكيشان بناست، پدر يكي ديگر نانوا، پدر يكي لوازم خانگي ميفروشد، پدرهاي بقيه بيكارند. خودشان قرار است پليس و مهندس و جراح شوند غير فاضل كه ميگويد: «هر چه شدم شدم.»
اميرحسين 9 ساله هم از تعطيلي مدرسه خوشحال است. چهره كوچكش را درهم ميكشد: «توي مدرسه خيلي مشق ميدن، دستام درد ميگيره.» اما بين اين 10 بچهاي كه آمدند و رفتند تنها كسي است كه ميگويد دلش براي خانه تنگ شده. بقيه بچهها مثل مهدياند. دارند خوش ميگذرانند اما حواسشان لابد هست كه روستاي جديدشان با اين خانههاي پارچهاي جاي ماندن نيست. اين عيش مدامي كه هي تعريفش را ميكنند، قرار است با عاديتر شدن اوضاع به پايان برسد. براي همين است كه به تنها راهحلي كه ديدهاند و بلدند، متوسل ميشوند. مهدي دستهايش را رو به آسمان ميگيرد و باز ميگويد: «خدا كنه دوباره سيل بزنه.» بچهها با هم ميگويند: «آمين!»
برخورد نزديك در عُطيش
- اينجا چيه؟
- بپرس اينجا چي بوده.
- اينجا چي بوده؟
- گندمزار
به سايههاي زردي كه زير قايق و در عمق آب موج ميخورند، اشاره ميكند. براي رسيدن به روستاي عطيشِ شهرستان كارون بايد از اهواز به سمت جاده آبادان رفت و بعد به سمت راه فرعي پيچيد كه از جادهاش فقط انعكاس لرزان خطكشيهاي سفيد پيداست. آب تا نيمه چكمهها بالا ميآيد و روي جاده موج ميزند و به سمت ديگر گندمزار سابق ميرود كه حالا تالاب شده است و به جاي خرمن، پرنده و ماهي دارد. در اين ميان جاده هم به ناچار لنگرگاه قايقها شده كه ميان روستا و خط باريك خشكي در رفتوآمدند. همينجاست كه قايقها روي كشتزار گندم ميرانند و بعد ميشود از روي جاده آسفالت سوارشان شد و به سمت عطيش رفت.
آن سمت گندمزار در آب لنگرگاه آسفالت ديگري هست براي پهلو گرفتن. از آنجا تا روستا به قدر 5 دقيقه سواري پشت موتور وانت منصور 25 ساله زمان لازم است. كارگر سادهاي كه حالا جليقه هلالاحمر، رسميترين لباسي كه توانسته پيدا كند را به تن دارد تا نشان دهد در خدمت حادثه است. صبح تا شب بين آب و روستا در حركت است و آدمها را ميبرد و ميآورد، اهالي روستايي كه از سيل در امان مانده اما تمام راههاي ارتباطياش مسدود شدهاند و بايد كه براي خريد و آوردن علوفه و ... مسير آبي را طي كنند.
موتور وانت منصور كه در روستا ميايستد، جمع مرداني كه در ميدانگاه روستا نشستهاند چندان به هم نميخورد اما بچهها در كسري از ثانيه از حضور غريبهها باخبر ميشوند و بعد با دمپايي و كفش و پاي برهنه سرازير ميشوند به سمت اتفاق تازه.
«به به به رنگين است/ خوشمزه شيرين است/ رويش زرد/ بيمار است/ لپش سرخ تبدار است/ مغزش را چون بادام بشكن زود دام دام دام» حدود 40 بچه دارند براي غريبهها ترانه ميخوانند و تا جايي كه گلوهاي كوچكشان اجازه ميدهد شعر «زردآلو» را بلند بلند داد ميزنند. از كوچكترين تا بزرگترينشان چند بار شعر را تكرار ميكنند. اين شعر كه اينطور بلند و واضح به آواز ميخوانند، جزو معدود جملات فارسي است كه كوچكترها ميتوانند به زبان بياورند. تعداد كلمهها و جملههاي فارسيشان با افزايش سن و به تعداد روزهايي كه پشت نيمكت مدرسه گذراندهاند قد ميكشد، همان جايي كه يادشان ميدهند چطور همه با هم شعر زردآلو و سرود ملي بخوانند: «پااااينده ماني و جاااودان...»
بچهها با شرم و كنجكاوي دور غريبهها ميچرخند و سر در گوش هم ميگذارند و ميخندند. جواهر كوچك جلو ميآيد و دست ميدهد: «من جواهرم» بقيه حرفهايش به عربي است. شرم و كنجكاوي را مادرهايشان هم دارند. كساني كه پش يك ديوار نيمه ويران در گوشهاي از ميدان ايستادهاند و سرك ميكشند و بعد با دست اشاره ميكنند كه «بيا !» غريبه كه از وسط ميدان جدا ميشود و به گوشه امنشان ميروند كمكم زنها هم جلو ميآيند و حلقه ميزنند. «ميخواستيم ببينيمت.» تمام حرفي كه زن 30 ساله ميزند همين است و ميخندد، همهشان لبخند به لب دارند، همهشان ميخواهند ببينند. تا قبل سيل عادت نداشتند سروكله چهرههاي تازه در روستايشان پيدا شود، حالا آب آدمهاي تازه با خودش آورده و عطيشي كه روي نقشه هم نميشود به راحتي پيدايش كرد را تبديل كرده به مقصد رفتوآمدهاي گاه و بيگاه غريبههايي كه براي كمك دادن و عكس گرفتن ميآيند. غريبههايي كه ميخواهند اين شرمها و خندهها و مواجهه اهالي روستا با آدمهاي تازه را تبديل كنند به گزارش. قبل رفتن رباب جلو ميآيد: «خانم فردا هم مياي؟»
6 غريبه سوار سفينهشان ميشوند كه برگردند. صداي روشن شدن موتور وانت كه بلند ميشود تمام بچهها شروع ميكنند به دويدن. ميدوند، با تمام توان همپاي موتور ميدوند. موتور منصور يكي، دو بار ميايستد تا به التماس به بچهها گوشزد شود، كارشان خطرناك است كه ندوند. التماسهاي بيفايدهاي كه جوابشان فقط دويدنهاي دوباره است و فريادهاي شادمانه و خندههاي بلند. در ميان دويدنهايشان صداي ملخ هليكوپتر ميآيد و بعد هيبتش در آسمان پيدا ميشود، جهت دويدن بچههاي عطيش تغيير ميكند. حالا دنبال آن اتفاق ديگري ميدوند كه در هواست. هليكوپتر از موتور منصور و آدمهاي پشتش جالبتر است.
تا قبل سيل عادت نداشتند سروكله چهرههاي تازه در روستايشان پيدا شود، حالا آب آدمهاي تازه با خودش آورده و عطيشي كه روي نقشه هم نميشود به راحتي پيدايش كرد را تبديل كرده به مقصد رفتوآمدهاي گاه و بيگاه غريبههايي كه براي كمك دادن و عكس گرفتن ميآيند.