ماهيها و هراس آشناي گربهها
ساسان آقايي
«زندگي همينقدر هولناك است»؛ اين را زماني به خود ميگوييد كه تيتراژ پاياني «ماهي و گربه» روي پرده ميرود و شما را رها ميكند در اوربيتالي از سرگيجه و هراس و وهم. تماشاي فيلم به يك سقوط آزاد ميماند، همانقدر جذاب و نفسگير اما به همان اندازه هم مهيب و ترسناك. در اين روايت چند خطي و برش تكسكانس، چه چيزي وجود دارد كه همه اينها را در خود جا داده؛ جز دوربيني كه سه مرد پليد را تعقيب ميكند، چند پسر و دختر شاداب اما اندوهگين، عاشق اما ناكام و دو ابژه بينهايت در سايه، چه چيز ديگري در اين «نمايش» هست كه ما را اين همه به خود ميخواند و درگيرش ميسازد؟
ميشود نامش را گذاشت «فوبيا»؛ همان هراس آشنايي كه با آن آميختهايم و گويي در نطفه نسل ما جهيده است، شبيه يك ژن وراثتي كه از دورادور اين سرزمين به ما ارثيه رسيده و از بر دوش كشيدن آن، ما را گريزي نيست. فوبياي آدمها، فوبياي جامعه، فوبياي حرف زدن، فوبياي عاشق شدن، فوبياي با خود تنها ماندن، فوبياي بيهويتي و فوبياي هيچ بودن؛ اين آينهيي است كه ماهي و گربه در دست گرفته و در فضايي سرد، تاريك، بيرحم و پر از چاقو و جنايت و خون بر ما ميتاباند؛ فرد فرد ما را با سرگرداني آشناي آن جوانهاي شاد و تلخ به خويشتن خود ميخواند، جامعه را دعوت ميكند كه خودش را در قامت دو ابژه دوقلو به تماشا بنشيند كه دستي براي كاري انجام دادن را ندارند، در سكوت ويرانگر تماشاگر پژمردن آن جوانهاي پراميدند و همزمان ميان اين شهرآشوب پراز فوبياي دوار، از دروغ و دزدي هم ابايي به دل راه نميدهند و آن سه مرد پليد، آن خشونت عريان بيلطافت كه چهقدر تلخ و آشنا با ما است.
ماهيوگربه، 150 دقيقه از خود ما را به ما نشان ميدهد و هراس زيستني چنين دشوار و بيفرجام را يادمان ميآورد. وقتي فيلم تمام ميشود، تازه ما ميمانيم و يك زندگي كه درست تكرار سرگرداني بيپايان و ناكام آن بچههاست؛ در جايي كه بيش از هر زمان ديگري به قصه آن جنگل شمالي شباهت دارد.