تهران- روز چندم قرنطينه
پژند سليماني
توي اين چند وقتي كه خودم را قرنطينه كردهام، از صبح كه چشم باز ميكنم، مينشينم پشت پنجره تا دمدماي غروب كه ديگر چشمم جايي را نميبيند. اصلا نميدانستم چند تا خانه آن طرفتر، زن و شوهر جواني با يك بچه به اسم آرمان زندگي ميكنند. آن هم از آن زن و شوهرها كه اگر عكسشان را ميديدي، نميتوانستي چشم ازشان برداري. تا چند وقتي عصر كه ميشد شوهره، دست پسرشان را ميگرفت و ميآورد روي پشت بام. بهش دوچرخهسواري ياد ميداد. پشت دوچرخه را ميگرفت تا بچه ياد بگيرد بدون آنكه پاهاش را بگذارد زمين چطور براند. شانس آورده بودند لبههاي بامشان زيادي بلند است و ميتوانند بچه را ول كنند به امان خدا و خودشان روي اعصاب هم ويراژ بدهند. هر دفعه كه زن همراهشان ميآمد دعوا به راه بود. اوايل صدايشان را نميشنيدم. ولي از تكان دادن دستشان ميفهميدم حرف گل و بلبل نيست. دفعه آخري كه زن هم باهاشان آمده بود بالا، با صداي بلند به شوهره گفت: «حالا خوب شد نرفتيم، مونديم؟ هي دست دست كردي بليت نگرفتي! اگه تا سه هفته ديگه نريم، ويزامون هم باطل ميشه. اون وقت ميتوني خوشبخت و خوشحال بشيني وسط همين ...كولرها!» دلم ميخواست جيغ بكشم، بگويم: «الان اونجا هم همينه! اين كرونا خارج و داخل حاليش نيست... اونجا هم ملت يا رو پشت بومن يا توي بالكن!» اما صدام درنيامد. مرد همينطور نگاهش ميكرد. جيغ نزد. يعني مردها كلا در اين زمينه و خيلي زمينههاي ديگر خوششانساند. اگر فرياد هم بكشند با آن كلفتي صدا بيشتر شبيه غرش ميشود تا جيغ. در جوابش غرشي كرد: «عجله كردي! عجله! هميشه هولي! با اين پول بريم اونجا هوا بخوريم؟ فكر كردي اونجا بادت ميزنن؟!» دلم ميخواست بپرسم كدام پول؟ يعني خانهشان را فروخته بودند؟ متري چند شده؟! چقدري داشتند كه ميخواستند بروند؟ فضولي آدم اينجور وقتها گل ميكند. اصلا بدون پول هم ميرفتند، ميتوانستند كار كنند. نه؟ بلندبلند گفتم: «خب كار كنين!» با آن فاصله، ميدانستم صدايم بهشان نميرسد. زن جيغي كشيد و گفت: «من كه با اولين پروازي كه تو اين وضعيت گيرم بياد ميرم. اين بچه رو هم ميبرم با هم هوا بخوريم. تو بشين همين جا هر كوفتي كه ميخواي بخور!» معلوم بود چپش پر است يا برگهاي چيزي دارد كه اينطوري حرف ميزند. وگرنه مگر ميشد مرده اينقدر خونسرد بايستد آنجا و صداش درنيايد؟ معلوم نبود زن دلش از چي آنقدر پر است كه تاب ماندن ندارد. چه ميدانم. آخر سر هم دستي كشيد به صورتش و گفت: «آرمان بدو پايين مامان جان!» دست بچه را گرفت و رفتند پايين. مرد چند دقيقهاي ماند و به آسمان نگاهي كرد و بعد دوچرخه را برداشت و دنبالشان راه افتاد و رفت توي خانه. توي اين چند وقت خبري ازشان نبود.
امروز سر و كله مرده ديرتر از هميشه پيدا شده. كسي همراهش نيست. تنهايي پشت دوچرخه خالي را گرفته و دور بام ميچرخاند. بيچاره ديگر كسي هم نيست كه برايش غرش كند. بعد از چند دقيقه ميايستد. نگاهي مياندازد به آسمان و مسير پرواز پرندهاي را دنبال ميكند. كاش ميشد بروم بهش بگويم: «با اونا هواي خالي خوردن بهتر نبود؟» بد هم نيست آدمها به اندازه چند تا بام از خودشان فاصله بگيرند تا بفهمند چه كاري بهتر است. تا بتوانند از خودشان بپرسند چه كاري درستتر است و بدون تعارف به خودشان جواب بدهند. پرنده ميپرد و ميآيد لبه پنجرهام مينشيند. توي اين قرنطينه همين يك مهمان هم غنيمت است. بايد بروم دانهاي، برنج خردهاي چيزي برايش دست و پا كنم، مهمانم گشنه و تشنه نپرد.