آبي رويالي
اميد توشه
لباسش را مياندازد روي تخت. همان جوري مينشيند و بين دهها عكسي كه با اين لباس گرفته شروع ميكند به گشتن. بنا به عادت هميشه، اول عكسهايي كه نميخواهد را پاك ميكند تا به چند گزينه آخر برسد و در نهايت يكي را انتخاب كند. در اين يكي با كفش پاشنهبلند، موي اتو كشيده و سه رخ صورت خوب افتاده. اما باز ياد همان حرفها ميافتد: «تو چاقي و زشت». هميشه فكر ميكرد همين است اما كسي اينجوري توي صورتش نزده بود. با صداي بلند ميگويد «بيخيال». چند فيلتر ميزند و عكس را ميگذارد روي اينستاگرام. بعد مشتاقانه چشم ميدوزد ببيند كي اول لايك ميكند.
از وقتي هر روز با لباسهاي گران و شيك عكس ميگيرد حس بهتري دارد. مردم ميآيند تعريف ميكنند. تنها زندگي ميكند. خيلي وقت است به اين نتيجه رسيده در دختري به سن او كه پسرهاي مجرد چنداني باقي نمانده آدم براي چي بايد برود با كسي آشنا شود. ياد تجربه تلخ دو سال ميافتد. بهتر است به همين لايك و كامنتها دلخوش باشد. نگاهي به هيكلش مياندازد و دوباره غصهاش ميگيرد. كاش يك شكل ديگر بود. خاك بر سر رژيمهاي لاغري كه اينقدر سختند. چيزي نميخورد اما نميداند چرا چاق ميشود. تصميم ميگيرد در خانه ورزش كند و ديگر غذاي چاقكننده نخورد. قبل همه اين مريضي و ويروس هم از خانه بيرون نميرفت. حالا كه اصلا.
منتظر است لباس تازهاي را كه آنلاين خريده تحويل بگيرد. در اين دو ساعتي كه آخرين عكسش را منتشر كرده صدها لايك و دهها كامنت گرفته. گرسنهاش شده. ياد پيتزاي توي يخچال ميافتد. ولي مگر نه اينكه تصميم گرفته بود كه رژيم بگيرد؟ دو نفر در كامنتها از هيكلش تعريف كردهاند. بلند ميشود و دوباره ميرود جلوي آينه. گوشت كنار پهلوهايش را با دستانش ميكشد. فكر ميكند حالا براي رژيم وقت هست. ميرود سر يخچال و پيتزاي سرد را گاز ميزند. سير كه ميشود دوباره از خودش بدش ميآيد. ميرود مثل هميشه پشت پنجره گريه ميكند. اگر مردها بيشتر دوستش داشتند ديگر مجبور نبود خودش را در خانه حبس كند. صداي زنگ آيفون ميآيد و مثل هميشه سيگار را روي قرنيز پشت پنجره خاموش ميكند و مياندازد توي ظرفي كه قبلا براي پرندهها آب ميريخت.
همه فكرهاي منفي با ديدن لباس جديد از يادش ميرود. با اينكه پارچه لباس به براقي عكس فروشگاه آنلاين نيست، اما خب حالا آنقدر تجربه دارد كه بداند بين عكس لباسها و واقعيتشان فرق هست؛ مثل خودش. با اين فكر غمگين ميشود. لباس را ميگذارد كنار. كاش يك نفر را داشت. مثلا خانواده نزديكي. مثلا يك دوست نزديك. نه اينها كه براي تيغيدنش با او دوست ميشوند. كاش شوهر داشت. با خودش فكر ميكند درست است كه همه مردها مثل هم هستند، اما اگر همان موقعها ازدواج كرده بود الان بچهاش دبيرستاني بود. از فكرش هم مورمورش ميشود. الان كه ديگه دير بود براي مادر شدن، پس چرا ازدواج كند.
يك آه عميق از سينه بيرون ميدهد و بلند ميشود ميرود سراغ لباس تازه. ميگيرد جلويش. از سرمهاي رويالي خوشش ميآيد. فروشنده نوشته بود رنگش سورمهاي رويالي است. مثل ملكه و پرنسسها. ميپوشد. كاش يك كلاه پردار داشت. ياد چمدان كلاهها ميافتد. نصفه شب است. يك كلاه پردار پيدا ميكند. با نفس حبس شروع ميكند به عكس گرفتن. چند تا ميگيرد و بعد نفسش را ول ميكند و شكمش ميزند بيرون. تا به حال در يك روز دوبار از خودش عكس نذاشته. گور باباي مردها و چاقي و تنهايي. عكسش را منتشر ميكند و خيره منتظر اولين لايكها ميماند.