شاگرد تو خواهم ماند
آتوسا زرنگارزاده شيرازي
گفت: اينجا اه اه هست و بيرون به به و من نميفهميدم. نقد ميشد كلمات داستانهايم به بيرحمانهترين شكل ممكن، دور ريخته ميشد. ساعت پنج و سي دقيقه هر يكشنبه زنگ قديمي خانهاش را ميزدم و وارد نور ميشدم با چايي كه روي سماور در حال دم كشيدن بود؛ كاغذهايي كه روي ميز جلو مبلش انتظار ما را ميكشيدند و شاگردهايي كه يكييكي ميآمدند. هشت سال پياپي اين مهمترين مراسم هفتگي من بود.
هشت سال آیین شاگردی را به جا میآوردیم با دوستانی که هرکدامشان در هر کجای دنیا که باشند نویسنده قابلی شدهاند حتی آنهایی که ننویسند و چاپ نکنند ؛ اما نوشتن در شیوه زیستشان جاری است.
بعد از فاصله نيم ساعتي كه بين دو قسمت كارگاه ميداد كه به خوردن چاي و شيريني و گپ زدن با دوستان ميگذشت و خودش ميگفت زنگ تفريح از روي همان مبل دستهدار هميشگياش ميگفت خدارو شكر كه به كلاس دوم آمديم و خواندن و نوشتن بلد شديم.
ما نوشتن بلد شديم فهميديم چگونه پاكيزه بنويسيم؛ شخصيتها را چطور در داستان به حركت درآوريم و آنچه اضافي است دور بريزيم داستان و نوشتن در تكتك سلولهاي ما رسوخ كرد قسمتي از زندگيمان شد هوايي كه با آن نفس ميكشيديم، معشوقي كه بي آن ميمرديم، همانطور كه هميشه ميگويد داستان مثل معشوق است اگر به آن بيتوجهي كني قهر ميكند و ميرود. ياد گرفتيم صبور باشيم براي نوشتن هر كلمه، جمله و پاراگرافي ساعتها وقت بگذاريم توي زندگي شخصي خودمان هم صبور شديم. هرسال قبل از نوزدهم ارديبهشتماه شور و شوق عجيبي بين ما بود و هنوز هم كه سالها از آن زمان گذشته همان حس را دارم. امسال ميخواهم زنگ بزنم به او بگويم كرونا نميگذارد كه بيايم و از نزديك ببينمت. بگويم هرچه همه ما الان هستيم يا در آينده خواهيم شد از بودنت و صبوريات و آهسته و پيوسته آموزشدادنت است. بگويم حالا ميفهمم كه چرا خيلي وقتها به ما تشر ميزدي داستانهايمان را ميگفتي از اول و بهطور كامل بازنويسي كنيم.
بگويم وقتي در كارگاه ميخوانديم داستان ... بازنويسي دهم، خوانش پنجم، تو با چه حوصلهاي همه را مجدد گوش ميكردي. بگويم افتخار ميكنم شاگرد تو بودم و هميشه شاگرد تو خواهم ماند.
تولدت مبارك استاد جمال ميرصادقي عزيز نويسنده و آموزگار صبور. تولدت مبارك