پاي بيقرار روز هفتادم
شرمين نادري
بعد از هفتاد روز قرنطينه سفت و سخت و البته بيستويك روز هم زنداني كردن خودم از ترس بيمار كردن ديگران، بالاخره از در بيرون ميزنم.
خواهرم توي كوچه منتظرم ايستاده، دستكش و ماسك دارد و روسرياش را دور صورتش پيچيده، دلم براي خودم ميسوزد، يكوقتي من بودم كه ميترسيدم از ديگران اما امروز اين منم كه براي بقيه خطرناكم و بعد خندهام ميگيرد.
شهر اما مثل رفيقي قديمي درهايش را باز ميكند برايم، گرچه پاهايم ضعف بيماري را هنوز يدك ميكشند و از پشت ماسك به سختي نفس ميكشم، باران ريز و قشنگي ميريزد روي شانهام و وقتي خواهرم ميگويد برگرديم، ميگويم كه هنوز ميخواهم آدمها را نگاه كنم.
گرچه اينجا در تهران درست شبيه آدم فضايي كوچك و مريضيام كه بعد از مدتها از مريخ رسيده، مردم مغازهها را بازكردهاند، راحت و بيترس توي خيابان قدم ميزنند و توي صفهاي دراز اداره بيمه به هم چشمغره ميروند، انگار نه انگار كه شهر هنوز بيمار است.
به خواهرم ميگويم گاهي شهر خودت هم غريبه ميشود برايت و تو ميشوي اصحاب كهف و وقتي از غار بيرون ميآيي دلت ميخواهد از دانهدانه آدمها بپرسي چرا؟
خواهرم اما حواسش به جايي ديگر است، جلو جلو ميرود و به مردم نگاه ميكند. در انتهاي كوچه خلوتي، دختري تكيه داده به ديوار و دارد هايهاي گريه ميكند، دستش را گذاشته روي سرش و سرش خم است و خواهرم با كنجكاوي جلو ميرود و ميخواهد چيزي بپرسد از دختر، اما از كوچه فرعي روبهرو سربازي بيرون ميپرد و دستش را بالا ميبرد يعني نه! خانه سر كوچه فرعي را ميشناسيم، خانه يكي از اهالي دولتي است و كيوسك كوچك جا سربازياش اغلب پر ميشود از سربازهاي كوچك و تنهايي كه مدتها به خيابان خيره ميمانند. بعد سرباز با اشاره دست به خواهرم ميگويد: كاري نداشته باشيد، چيزي نيست، آنوقت با اشاره صورت و دست باز ميگويد: دارد تلفن حرف ميزند و بعد هم لبميخواني ميكنيم كه ماجراي عشقي است. خواهرم برميگردد و دختر را نگاه ميكند و با اشاره صورت و دست ميپرسد: مطمئني؟ كه سرباز ميخندد و خدا ميداند چطوري حاليمان ميكند كه: پس من اينجا چهكارهام؟ همين هم هست. خواهرم برميگردد سمت من و ما چند قدم ميرويم و باز من خسته ميشوم و دست ميگذارم روي تنه درختي كه خواهرم ميگويد: درخت را آلوده نكن.
من هم اسپري الكل را از كيفم درميآورم و درخت را ضدعفوني ميكنم و ميخندم و سرباز برايمان از دوردست تكان ميدهد كه يعني حواستان باشد و ما ميبينيم دخترك از جا بلند شده، اشكهايش را پاككرده و به سمت سر كوچه ميرود.
خواهرم از دور با صداي بلند ميپرسد: پس عشقي بود؟ و سرباز هم با صداي بلند جواب ميدهد: خيالتان راحت.