كدام؟ خيال يا واقعيت
آلبرت كوچويي
وقتي با محمدعلي علومي حرف ميزنيد، چيزي توي حرفهايش دارد كه حالتان را خوش ميكند. اگر حالش هم خوب نباشد با حرفهايتان خوش ميشود. طنزپرداز است و پژوهشگر و نويسنده داستانهاي جدي. انباناش هميشه پر است از حرفهايي كه به آدمي حال بدهند. با گويش ناب و شيرين «بمي» حرف ميزند و همان فراز و نشيب روان، گويش «بمي» مثل موجهاي دريايي رام، حال آدمي را خوش ميكند. حالا بماند شيريني گپ و گو و خاطراتش. در همان محله قديمي و كهنه «بم»، زادگاهش زندگي ميكند كه زماني جولانگاه «گنگ»هاي ريز و درشت بود. اگرچه خودش ميگويد در كودكي و جواني با آنها نشست و برخاست داشته كه آدمهاي خوبي بودند. علومي درباره طنز و طنازي حرفهاي جدي بسيار دارد كه به گفتهاش طنز بايد در درون آدم باشد. از آنجا، شكل گرفته و رشد كند. پدرش، شيخ وارسته و معلمي آزاده بود كه با مادر در زلزله بم رفتند. ميگويد، طنز را از پدر به ارث برده است. پديدهاي ذاتي كه بايد با اكتساب آن را سامان داد.
علومي با زلزله بم، جز پدر و مادر، دوستان بسياري را زير آوار ديد. ايرج بسطامي هم كه يار جان جانياش هم بود. يار غار و يك دلش. به خنده ميگويد: ببين من چه پوست كلفتي بودم كه آن زلزله دهشتناك از پسام بر نيامد. ميگفت تا دوران دانشگاه كه به تهران آمد، جز بم، جايي را نديده بود و وقتي ساختمانهاي دو و چند طبقه را در تهران ديده بود، وحشت كرده بود. ميگفت روزي رضا، برادرش كه او هم رفت، به تهران آمد. به خوابگاه دانشجويان و از من خواست كه تهران را نشاناش بدهم. من كه جايي را نديده بودم جز فروشگاه بزرگ آن هنگام كه درباره پلههايي برقياش شنيده بودم، بردمش پله برقي سواري! بعد از خسته شدن از بالا و پايين رفتن، رفتيم آسانسور سواري. من فقط درهايي را ديده بودم يا از جلو يا عقب كنار ميروند، در آسانسور از وسط باز و بسته ميشد كه حيرتآور بود. با رضا، سوار كه شديم، خانمي توي آسانسور پرسيد، طبقه چندم؟ من به رسم ادب گفتم، همان جا كه شما تشريف ميبريد! علومي از سادگيهاي روستاييوارش بسيار ميگويد. اما حالا كه پس از سالها به طراحي و نقاشي رو آورده است، ميگويد حال و هواي كارهايش به دنياي فجايع نزديكترند. ترديد او در اين است كه در نوشتههايش، همه، از فجايع طنز ساخته است و حالا نقاشيهايش از طنز به فجايع ميچرخند. كارهايش را ديدهام. مثل همان دنياي جن و پرياي است كه سالها دربارهشان پژوهش كرده است. دنياي پريان، از پيش از تاريخ، تا به امروز. به حيرت ميگويد به نظر ميآيد، آن خطي كه واقعيت را از خيال جدا ميكرد، كم رنگ و كم رنگتر شده است. گاه حس ميكنم، انگار خط حايلي نيست. علومي راست ميگويد، جدا از خود زندگي حالا دنياي روباتهاي هوشمند، آن خط را برداشتهاند. «لوسي» دقايقي چند از خانوادهاش ميگويد، تصوري كه دخترك 8 ساله از پدر و مادر و خانواده دارد. با رايانه در دنياي مجازي از دنياي خود به آدمهاي بزرگ ميگويد. آدمهاي واقعي اما بعد پي ميبريد، «لوسي»، يك روبات هوشمند است، برخوردار از هوش مصنوعي. اينجاست كه فكر ميكنيد. محمدعلي علومي، درست ميگويد، آن خط جدا كننده خيال از واقعيت، كم و كمرنگتر شده است. اين است كه دنياي طراحي و نقاشياش درهم ميشود. آميزهاي از خيال و واقعيت. علومي ميپرسد، در نقاشي، كدام را انتخاب كنم: خيال يا واقعيت؟ ميگويم، خودت را در چارچوب مهار نكن، در نقاشيهايت، فرصت تكتازي به آنها بده، هر كدام شد، بشود.