• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3118 -
  • ۱۳۹۳ پنج شنبه ۶ آذر

داستان آن مردِ رو به موت و فرزندان بي‌خردش

وحيد ميرزايي

 

روزي پيري در بستر بيماري افتاد. آنقدر افتاد كه فاصله‌اش تا مرگ به قدر تار مويي بود.
آن شنيدستي كه آن پير مريض/  آمد از اوج و فراز رو به حضيض
پير فرزندانش را گرد خويش جمع كرد به جهت موعظه و پند و اندرز و وصيت و اينها. فرزندان وي، يكي از يكي نفهم‌تر و به غايت ابله اما از حيث هيبت گردن‌شان را تبر نمي‌زد و ناف‌شان هرگز در پيراهن‌شان نمي‌گنجيد. القصه، پير به هر يك چوبي داد و گفت: « ملك الموت به سراغم آمده و عنقريب شما را ترك كنم. مي‌خواهم وصيت كنم شما را. اين چوب‌ها را بشكنيد.» فرزند اول شكست. فرزند دوم شكست. فرزند سوم شكست. پير كه گمان نمي‌كرد فرزندان چوب‌ها را بشكنند و پيش‌بيني چنين وضعيتي را نكرده بود، گفت: «الحق بلاهت را تمام كرده‌ايد و از اين حيث به خر گفته‌ايد زِكي. چرا چوب‌ها رو شكستيد خب؟ الان من چي بگم؟ خوب الان نصف مطلب مونده، ستون هم هنوز تموم نشده.» پير مستاصل مانده بود و با خود فكر مي‌كرد كجاي كارش مي‌لنگد كه در آستانه مرگ هم پيش‌بيني‌هايش غلط از آب در مي‌آيد. در همين افكار بود كه ناگهان رعشه‌اش گرفت، دهانش كج شد و كف و خون بالا آورد. بله او داشت مي‌مرد يا اصطلاحا به ديار باقي مي‌شتافت. حالا آنقدر هم كه نمي‌شتافت اما خب به هر حال مي‌شتافت. فرزندان با ديدن رعشه‌هاي پدر به تكاپو افتادند چونان حبوبات داخل آبگوشت در حال جوش. چونان نگارنده كه
جلز و ولز و زور مي‌زند تمثيل بازي در بياورد بي‌خودي.
هر سه تا ماندند و هم حيران شدند/ در حماقت لايق پالان شدند
فرزند اول به طرفه‌العيني موبايل بي‌پدرش را در آورد و از لحظات جان دادن پدر فيلم گرفت و با اجازه شير كرد. فرزند دوم كه قطب عالم عكس سلفي بود، بلافاصله لپ خود را به پيرِ كف بالا آورده، چسباند، سلفي گرفت. فرزند سوم كه از بي‌شعوري هيچ چيز كم نداشت، به سرعت خود را به رايانك مالشي اش (تبلت سابق) رساند و در مدح و ستايش پدر تا جا داشت، پست و استاتوس گذاشت. مخلص اينكه پس از مردن پير، تازه فضيلت‌هاي پير يادش افتاد در حالي كه وقتي حيات داشت محل اسب به او نمي‌گذاشت. بي‌شعور! حالا پدر را مي‌گوييد، مانده بود مثل آدم بميرد يا به اين فكر كند كه كجاي كارش مي‌لنگد كه در آستانه مرگ هم پيش‌بيني‌هايش غلط از آب در مي‌آيد. فرزندان در آخرين لحظات، وداع نه‌چندان تلخي با وي كردند و «چرا رفتي، چرا من بي‌قرارم؟» گويان از كادر خارج  شدند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون