ماجراي خواهرزاده هيتلر
مرتضي ميرحسيني
آدمها، اگر به اندازه كافي منفور و بدنام باشند، هر انگ و افترايي بهشان ميچسبد. مهم نيست كه تهمتها چقدر عجيب و چقدر غيرمنطقي باشند، بدنامي استدلال محكمي است كه بر ذهن شنونده اثر ميگذارد و همهچيز را باورپذير ميكند. ماجراي هيتلر و خواهرزادهاش، گِلي رائوبال، كه در پايان به خودكشي دختر منتهي شد، مثالي درباره همين قاعده است. اواخر دهه 1920 بود كه هيتلر خانه بزرگي را در يكي از خيابانهاي مونيخ اجاره كرد و تقريبا همزمان ويلايي را هم در بلنديهاي برگهوف براي خود برداشت. نوشتهاند او بيشتر اوقات در ويلاي برگهوف اقامت ميكرد و اداره امور خانهاش در مونيخ را به خواهر ناتنياش، آنگلا رائوبال- زني مطلقه كه دو دختر داشت- سپرده بود. دختران آنگلا، هيتلر را «دايي دلف» صدا ميزدند و بسيار دوستش داشتند. يكي از آن دو، به اسم گِلي كه آن زمان حدودا بيست سال داشت همراه هميشگي هيتلر در بسياري از جشنها و مجالس رسمي و غيررسمي بود. همين حضور تقريبا دايمي گِلي در همراهي با هيتلر و بيشتر از آن، صميميت غيرمعمول ميان اين دو، به رواج شايعاتي درباره جنس ارتباط دايي و خواهرزاده منجر شد و از دل آن، سوژهاي براي تبليغات مخالفان حزب نازي بيرون زد. فرانك مكدانو كه اصلا نگاه مثبتي به هيتلر ندارد مينويسد هيچ مدرك معتبري در تاييد انحراف رابطه هيتلر و گِلي در دست نيست و در هيچ روايتي از زبان نزديكان هيتلر حرفي از نزديكي نامتعارف اين دو ديده نميشود. اما يك واقعيت، قطعي و انكارنشدني است، اينكه «هرگاه هر دو آنها در مجلسي حضور مييافتند و هيتلر به زنان ديگر توجه نشان ميداد، گِلي رگ حسادتش ميجنبيد. روشن است كه هيتلر (نيز) بسي بيش از آنكه رابطه دايي ـ خواهرزادگي اجازه دهد، مراقب و نگران گِلي بود.» در همان روزها گِلي با مردي به اسم اميل موريس كه راننده و محافظ هيتلر بود سروسري پيدا كرد و آنچه ميان اين دو اتفاق افتاده بود به گوش هيتلر رسيد. تقريبا بيدرنگ دستور به اخراج راننده داد و گِلي را براي ناديده گرفتن خطوط قرمز- در كار و زندگي شخصي- نكوهش كرد. اين ماجرا به شايعاتي كه درباره دايي و خواهرزاده وجود داشت دامن زد، اما در سايه اتفاقاتي كه چندي بعد روي داد به حاشيه رفت و بياهميت شد. گِلي كه گويا از زندگي در مونيخ خسته شده بود، تصميم به بازگشت به اتريش و زندگي در وين گرفت و به اين فكر ميكرد كه موسيقي را جديتر و حرفهايتر از قبل دنبال كند. هيتلر با اين تصميم او مخالف بود. اين مخالفت، رابطه آن دو را- بسيار بيشتر از آزردگي ماجراي اميل موريس- تيره كرد و ميانشان جدايي انداخت. هفدهم سپتامبر 1931 صداي دعواي آن دو آنقدر بالا رفت كه همسايهها نيز از آنچه ميان دايي و خواهرزاده در جريان بود باخبر شدند. هيتلر بعد از آن دعوا، از خانه بيرون زد و به سمت ليموزين خود رفت. گِلي كه گويا هنوز صحبتهايش تمام نشده بود، سرش را از پنجره بيرون برد و خطاب به دايياش فرياد زد: «پس اجازه نميدهي بروم وين؟» و هيتلر با عصبانيت پاسخ داد: «نه خير!» شايد فكر ميكرد با سختگيري و قاطعيت، گِلي را از تصميمي كه گرفته است منصرف ميكند. اشتباه ميكرد. روز بعد جسد گِلي رائوبال را در اتاقش پيدا كردند. مكدانو مينويسد: «در گزارش پزشكي قانوني آمده بود كه او با شليك يك گلوله به قلبش خودكشي كرده بوده است. شايعاتي، بهخصوص از قول مطبوعات چپگرا سر زبانها افتاد كه هيتلر از روي خشم و حسادت گِلي را به قتل رسانده بوده است. اين فرض از آن رو منتفي است كه هيتلر آن شب كذايي را در هامبورگ گذرانده بود. از ميان آنهمه احتمالات جورواجور، خودكشي از همه به واقعيت نزديكتر بود.» شايد هيتلر خودش را در خودكشي گِلي مقصر ميديد، شايد هم نه، اما در مرگ او عملا از پا درآمد. گرچه چندي بعد خودش را جمعوجور كرد به زندگي برگشت، اما چنانكه نوشتهاند هرگز خاطرات گِلي و احساسي را كه نسبت به او داشت از قلبش بيرون نريخت. حتي به اوا براون، كه هيتلر آنهمه دوستش داشت گفته بود: «هيچكس جاي گِلي من را نميگيرد.» تا زماني هم كه زنده بود، اتاق گِلي را در خانه مونيخ و ويلاي برگهوف، دستنخورده نگه داشت. برخي اين پرسش را پيش كشيدهاند كه آيا يكي از پيامدهاي ماجراي گِلي رائوبال و مرگ تلخ او، سنگدلتر شدن هيتلر بود؟ مكدانو مينويسد: «سوال بسيار جالبي است كه البته با عنايت به فقدان منابع لازم در شناخت احساسات و شرايط روحي هيتلر، پاسخي براي آن نداريم.»