سيماي غولي در ميان جمع!
اميد مافي
سالهاست كه فرشته سكوت كرده و گوسفند سياه ذبح شده است، سالهاست كه هاينريش بُلِ احساساتي از سياره نسيان رفته، اما هنوز بُغضي كه در هنگامه بالا رفتن از استيجِ يخزده استكهلم راه نفسش را بست، به گريه بدل نشده است. بغضي برجا مانده از يك عكس رنگ و رو رفته روي ديوار اتاقي كه نيست! حتي اگر لذت وسوسهانگيز سنگهاي مرمر بر گورش پر كشيده باشد و كسي در حوالي راين، دستانِ آغشته به جوهر مردي كه «آبروي ازدست رفته كاترينا بلوم» را در بطنِ يك داستان شورانگيز زنده كرد را به ياد نياورد، باز هم تاريخ به دنبال كلماتي از جنس نور سراغ ساكن خسته جان شهر باستاني را خواهد گرفت. موسيو هانريش بُل در راس مثلثي ترسيم شده از هرمان هسه، توماس مان و البته خودش سالهاست بر چكادِ تبلور ميدرخشد و غناي ادبيات آلماني را به جهانيان يادآور ميشود. برنده جايزه ادبي نوبل در سال ۱۹۷۲ كه با وقايعنگاري مبهوتكننده از زيست در سرزمين چشم آبيها، دنياي عاري از جنگ، جنايت، تفنگ و تباهي را بارها در لابهلاي داستانهايش به استهزا گرفت و در نمنم باران صبحگاهي كلن، با خامه زيبايش، جهان آكنده از دورويي و دورنگي را، با استعارهها و كنايهها به جِرجر توفانهاي عبث پيوند زد. ذوق او زماني بطالت روزهاي سبكسر را برنتافت كه يك دل نه، بل هزار دل به بانويي زيباتر از عقيق دل باخت و او را به آشپزخانه كوچكش برد و تا آخرين دم عطر سارافونِ آنه ماري از مشامش دور نشد. لسانِ شگرف و تاثيرگذار آقاي بُل كه با جسارت و سادگياش در تار و پود قصهها ارتباطي عميق داشت، سبب شد تراوشات فكري نويسنده چيرهدست و درونگرا به واگويههايي شيرين بدل شود.واگويههايي از گلوي شتك زده غولِ بيبديلي كه از «عقايد يك دلقك» تا «صليب عشق»، «نان سالهاي جواني» و «سيماي زني در ميان جمع» مخاطبان را به تلهپاتي با آثارش تهييج كرد و دمادم صداي بال پروانهها را به مراعاتِ نظير گوشهايش سپرد. ويلهلم جوهانز شوارز، منتقد نامدارِ آلماني، روزگاري درباره اين نويسنده نگاهدارِ انسانيت و نافرمانبردار گفته بود: نظر كلي و اصلي بُل درخصوص جنگ همواره با انزجار همراه بود. او بارها و بارها از ملالت، پليدي و عبث بودن جنگ سخن به ميان آورده و آن را بيثمر و بينتيجه و شوم دانسته است. بله ملالِ تمام سربازان به خانه برنگشته و همه تبعيديهاي زخم خورده، در آثار مردي كه اعتقادي بيحد و حصر به كوتاهي و ايجاز داستان داشت و حمايت از پاپتيها و سرپتيها در رمانهايش به وضوح لمس ميشد، متجلي بود. اعجوبهاي عاشقِ بيليارد در ساعت نه و نيم كه بيمضايقه پوچي و استيصال نهفته در زيستِ روزمره خويش را با جملاتش گداخت تا كلام از نگاهش شكل ببندد و فغانِ سرجوخههاي زنداني، آزادي را بر لبان برآماسيدهاش بنشاند.بُل تا هنگامه مرگش در جولاي مهآلود شصت و هفت سالگي، قلب رنجور و تير كشيدهاش بسانِ سُهره والهاي بود، در خون تپيده به بام تلخ.مردي مجذوبِ پرنده معتكفِ محبوس در روح خاتونِ زندگياش كه ساعتي پيش از مرگ با حرمان نوشت: دنيا جاي ژستهاي تهي، لحظههاي تهي، مردمان تهي و نيازهاي بيپايه و تهي و اميال قلابي است... .