بهنام ناصري
وقتي از «قصويت» حرف ميزنيم، مرادمان عبارت از چيست؟ چه وقت ميتوانيم حضور «قصه» را در متني گواهي كنيم؟ آيا قصويت تنها مختص متوني است كه ذيل ادبيات داستاني طبقهبندي ميشوند؟ به نظر ميرسد بازخواني اين پرسشها ميتواند در فتح باب گفتوگو با نويسنده كتاب «قصه گيسوي يار» راهگشا باشد. آنچه رضا فرخفال در اين كتاب از «قصه» مراد ميكند «مفهوم مطلق روايت خلاق» است؛ روايتي كه فارغ از ژانر نوشتار، حدي از آن ممكن است در هر متني، داستاني و غيرداستاني جريان داشته باشد؛ اما «روايت» به اين معناي موسع چه ويژگيهايي دارد؟ قدر مسلم يكي آنكه «زمان» مفهوم بنيادي و از مواد برسازنده آن باشد. به اين اعتبار نميتوانيم از «قصويت» در متني سخن به ميان آوريم، بيآنكه نگاهمان ناظر بر نسبت آن متن با «زمان» باشد.
فرخفال در «قصه گيسوي يار» زمان را در شعر حافظ، وراي توالي ارسطويي «آغاز، ميانه، انجام» مييابد. او شرحي به دست ميدهد از رفتار باژگونه (ironic) حافظ با زمان در بيتي به طور اخص و در ديوان به طور اعم. منظري به شعر حافظ كه در سايه بهرهمندي مولف از دانش امروزين نظريه ادبي، عبور خودآگاهانه شاعر از مفهوم «ازل» را توضيح ميدهد و از اين منظر كتابي يگانه است؛ قرائتي كه در عين زبان فني ادبي، بياني روشن و به قاعده فهمپذير دارد.
گرچه حاجتي نيست به معرفي فرخفال به اهالي هنر و ادبيات ايران اما حسبِ سنتي رايج و براي آنها كه شايد كمتر با اين نويسنده آشنا هستند، شرح مختصري از سوابق ادبي و دانشگاهياش مينويسم. او كار ادبي خود را اواخر دهه چهل با انتشار داستانهايش در «جُنگ اصفهان» آغاز كرد. نويسنده كتاب «آه استانبول» است؛ از مهمترين مجموعه داستانهاي كوتاه دهه شصت. داستانها و نوشتههاي مختلفي از او در نقد ادب و فرهنگ فارسي منتشر شده؛ همين طور ترجمههاي متعددي از آثار نويسندگان جهان. «حافظ و باژگويي» و مجموعه داستان «جشن جايي ديگر» كتابهايي هستند كه به تازگي خارج از ايران از او درآمده. فرخفال به همراه كريم امامي از پايهگذاران نخستين انجمن ويراستاران در ايران است. دانشآموخته دانشگاههاي شيراز و كنكورديا، سالهاست در كانادا روزگار ميگذراند و در اين سالها در دانشگاههاي مكگيل مونترآل، ايالتي ويسكانسن در مديسون امريكا و ايالتي كلرادو در شهر بولدر زبان فارسي تدريس كرده است.
انگار ما هم براي شروع گفتوگو مشمول همان تعبير پل ريكور از مفهوم «آغاز» هستيم. نقطهاي نه بدون «پيشايندهايي چند در گذشته» بلكه عاري از ضرورت قرار گرفتن در توالي آنها. اين نقطه آغاز براي من نقد شماست به قائلان دوگانه «ظاهر/ باطن» در شعر حافظ از جمله داريوش شايگان. اينكه آنچه شايگان «همنوايي اسرارآميز» بيتها براي رسيدن به «اتحاد ماهوي» ميخواند، بناست ما را به مرجعي استعلايي برساند و نقطه «ازل» را نشانمان بدهد؛ در حالي كه شما با ادوارد سعيد همداستانيد كه «خاستگاه آغاز» را بيرون از «دايره منطق» و متعلق به «ساحت اسطوره» ميداند. بنابراين آغازگاه در شعر حافظ صرفا يك نقطه از زمان است كه شاعر را فراميخواند. آيا ميتوان گفت حافظ به طور خودآگاه به ناتواني قوه ادراك و دريافت انسان براي پي بردن به نقطه آغاز - و يا همان ازليت - پي برده بوده؟ ميتوانيم با اين «قطعيت» در مورد جهان شعري حافظ حرف بزنيم؟
بله، همانطور ميدانيد اين [كتاب] يك Monograph يا تكنگاري است؛ درباره آن بيت معروف حافظ كه ميگويد «معاشران گره از زلف يار باز كنيد/ شبي خوش است بدين قصهاش دراز كنيد...» من از تعبير شما استفاده ميكنم: «قطعيت»هايي كه ميتوان در شعر حافظ دنبال آنها گشت. با رويكردي كه من سعي كردم در اين تكنگاري طرح كنم، ما در شعر حافظ با قطعيتهايي قطعيتناپذير روبهرو هستيم. به ماجرا گفتن يا به تعبيري قصه گفتن در شعر حافظ نگاه كنيد؛ در همين بيت مورد بحث ما با قصه يا ماجرايي روبهرو هستيم كه به گفته خود حافظ در بيتي ديگر نه آغازي دارد و نه پاياني: «ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست/ هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام...» اين براي من نقطه عزيمتي بود براي فكر كردن به اينكه آيا ميتوانيم بوطيقايي از نظرگاه حافظ پيدا كنيم؟ در اينجا بوطيقا در معناي كلي آن، اعم از بوطيقاي قصوي يا بوطيقاي شعري است؛ به تعبيري ديگر، سنجش سخن ادبي و ساز و كاري كه در آن عمل ميكند. با توجه به اين نقطه عزيمت در كتاب از طرز غزل حافظ بحث به ميان آمده است. ميدانيم كه اغلب ميگويند ابيات حافظ پراكنده است و از اين حرفها. در اينجا سوالي مطرح ميشود: اين منظومه پراكنده، اين نظم پراكنده از كجا آغاز ميشود و در كجا خاتمه پيدا ميكند؟ آيا آغاز همان بيت مطلع است و پايان بيت تخلص؟ گاهي ميبينيم كه بيت تخلص قبل از بيت آخر آمده و تغييري هم در حس و برداشت ما از كليت آن غزل نميدهد. پس چه كليتي ميتوان براي ابيات پراكنده در شعر حافظ پيدا كرد؟ اين هم سوالي است كه من سعي كردم براي آن پاسخي پيدا كنم. البته با طرح اين پرسش پيشيني كه اصلا نگاه حافظ به كليت چيست؟ وقتي چيزي نه آغاز دارد و نه انجام، پس ما با چه كليتي ميتوانيم به صورت يك غزل روبهرو شويم؟ اين سوال در واقع نقطه عزيمت من در اين تكنگاري براي رسيدن به پاسخي درباره نگاه حافظ به «كليت» در شعر است.
in medis res يا زدن به قلب ماجرا، اين تعبير قصوي شما از «آغاز» در غزل حافظ است. كتاب ناظر بر آن «بيت معروف» شرحي بر بوطيقاي قصه در جهان ادبي حافظ به دست داده است. آيا مراد اين است كه «زلف» در آن «بيت معروف» حافظ را بايد به مثابه متني خودبسنده و بينهايت در نظر آورد كه «زمان» در آن جريان دارد اما مبدايي براي اين زمان كه آن را به بيرون از اين متن ارجاع بدهد، نمييابيم و مقصد آن هم به سبب سلسلهگرهگشاييهاي معاشران نامعلوم است و احيانا تا ابدالاباد ادامه دارد؟
بله از نگاهي ميتوان با استفاده از آن اصطلاح لاتيني گفت كه مطلع يك غزل زدن به فلب ماجرا است نه آغازيدن از آغاز آن. بحث من اين است كه به كار گرفتن زلف و شب در اين بيت حافظ، تنها جايگزين كردن يك كلمه با كلمه ديگر به عنوان تشبيه و حتي استعاره نيست. يعني صرفا با استعاره كردن يك كلمه يا مفهوم براي يك كلمه يا مفهوم ديگر به صورت متعارف آن روبهرو نيستيم. آرايش استعاري حافظ خاص خود اوست و منظر ديگري را به جهان از منظر او [به ميانجي اين آرايه كلامي] ميگشايد. اين گيسو يا زلف كه به ترادف در شعر حافظ ميآيند، استعارهاي از همان ماجراي حافظ هم هستند؛ از آن قصهاي كه ميخواهد بيان كند. ميتوان اين سوال را مطرح كرد كه آغاز و پايان «گيسو» به عنوان يك رويت زيبا كجاست؟ يكي از نتايجي كه در اينجا ميتوانيم بگيريم و در كتاب هم عنوان شده، اين است كه بايد «كليت» به معناي ارسطويي را كلا كنار بگذاريم. ما با نوعي انسجام از نوعي ديگر در شعر حافظ روبهرو هستيم. همين طور است كه شما گفتيد؛ «گيسو» يا در اين بيت «زلف» چيز خودبسندهاي است كه باز ما را برميگرداند به آن قطعيت قطعيتناپذير و چيزي كه به بغرنج شعر حافظ شكل ميدهد.
شما نسبت دادن حافظ به هر گونه جهانبيني و تلقي «بيروني» از هستي و مفهوم زمان را صرفا «برخوردهايي تأويلي به نازلترين گونه» برميشماريد و به تعبير براهني اشاره ميكنيد كه اين رويكردها در خوانش شعر حافظ را «بيخطر و كمدردسر» ميخواند. آيا به نظر شما جهان حافظ با قطعيتهايي كه مثلا قرائتهاي ديني از شعر او پيش ميكشند يا تلقيهاي عرفاني كه مفاهيمي انتزاعي مانند «اتحاد ماهوي» را به ابيات او نسبت ميدهند، بيگانه است؟
تعبير خوبي درباره بعضي از خوانشها به كار برديد: «تلقي بيروني» از شعر حافظ. من سعي كردم و نميدانم تا چه حد موفق شدم كه يك تلقي «دروني» از شعر حافظ داشته باشم. به چه معنا؟ شما در ابتداي گفتوگو از داريوش شايگان مثال زديد و به تلقي دوگانه «ظاهر/ باطن» او از شعر حافظ اشاره كرديد. همچنين نقل قولي هم از زندهياد براهني آورديد كه آن تلقيهاي بيروني را خوانشهاي «بيخطر و كمدردسر» دانسته. قبل از آنكه بگويم منظورم از تلقي دروني از شعر حافظ چيست، بايد قدري درباره آن تلقيهاي بيروني از جمله در قرائت شايگان توضيح بدهم. البته هر فيلسوف و متألهي حق دارد خوانش خودش را از شعر حافظ داشته باشد؛ اما كاري كه من در كتاب «قصه گيسوي يار» سعي كردم بكنم اين است كه به شعريت شعر حافظ برگردم، نه منشات عارفانه يا بيانات «رندانه» و... . اين واژههاي «رند» يا «رندي» در خوانشهايي كه براهني به آنها ميگويد خوانشهاي «بيخطر و كمدردسر» مانند x در معادلات رياضي هستند؛ يعني همه چيز را ميتوان در آنها ريخت. من در كتاب مفصلي كه به تازگي خارج از ايران منتشر شده، به مساله رندي پرداختهام و به جاي آن مفهوم «باژگويي» يا irony را در خوانش شعر حافظ مطرح كردهام. اين كلمه متعلق زبان فني ادبي است. هرچند پيشينه فلسفي مدوني دارد از سقراط تا شلگل و ديگران؛ در حالي كه واژههايي مانند «رندي» و «عارفانه» و اينها هميشه ما را به چيزي بيرون از شعر حافظ ارجاع ميدهند. رندي پيش از آنكه صناعتي ادبي باشد يك سلوك ورفتار ضدهنجار اجتماعی است. ما پيش از هر چيز بايد بپذيريم كه حافظ يك «شاعر» است و دربرخورد با شعريت شعر او ما اصالت را به معنا نميدهيم. بزرگاني مانند داريوش شايگان - كه اشاره كرديد - به دنبال معنا هستند؛ آن هم معناي متقن، آن طور كه دلشان ميخواهد. از رويكرد نظري و ادبي كه در كتاب «قصه گيسوي يار» طرح شده در شعر حافظ ما با معاني نامتعيني روبهرو هستيم. معنا در شعر حافظ تعينناپذير است. من در كتاب سعي كردهام كه اين تعينناپذيري را بيشتر بشكافم.
شما از باژگويي يا irony در شعر حافظ سخن به ميان آورديد كه پاي در زبان ادبي دارد و نه حوزههايي بيرون از ادبيات. به نظر ميرسد اين باژگويي دقيقا نقطه تلاقي «فرم ادبي» و «درونمايه» است. جايي كه «فن» خود به محتوا تبديل ميشود. پرسش را ساده مطرح ميكنم: وقتي ملاحظه فني ادبي در قاطبه قرائتها و شروح نوشته شده بر ديوان حافظ غايب و مغلوب تأويلهاي غيرادبي است، آيا بايد فقدان دانش ادبي در معناي مدرن كلمه را سبب تأويلهاي فلسفي، عرفاني، ديني، حتي ماترياليستي و... دانست؟ ارجاع ميدهم به گزارهاي از خود شما در كتاب: «شعر حافظ پانويسي «شورانگيز» بر قرآن نيست.»
به جرات ميتوانم بگويم كه حافظ يك شاعر آيرونيست است. صنعت آيروني يا باژگويي به شدت در شعر او به كار گرفته شده. تلاقي فرم و درونمايه را كه شما مطرح كرديد، اگر بخواهيم در چارچوب باژگويي يا آيروني طرح كنيم، تلاقي دو نيروي متخالف بين لفظ و معنا است كه هر لحظه معناي نهايي - اگر قائل به وجود معناي نهايي، آن هم براي شعر حافظ باشيم - را به تعليق مياندازد. چيزي را ميگويد كه نميگويد. درست است كه در شعر حافظ مفاهيم عرفاني، صوفيانه و مضامين قرآني به صورت نوعي بينامتنيت - از بينامتنيت ساده تا پيچيده و ژرفايي - ديده ميشود، اما اين را هم بايد اضافه كرد كه مضاميني از فرهنگ ايراني هم در آن ديده ميشود. در تفاسير معمول، اين مضامين فرهنگي ايراني است كه اغلب مغفول مانده و حتي ميتوان گفت به سود مفاهيم عرفاني به نحوي مصادره شده است. در مورد خودِ عرفان در شعر حافظ من در كتاب «حافظ و باژگويي» مطرح كردم كه اين فقط ترجمه يا نقل مضامين عرفاني نيست؛ بلكه يك نوع نقيضه عرفان است، يك نوع پارودي؛ و اين پارودي همانطور كه از «شلگل» نقل كردم يكي از پيچيدهترين و عاليترين نمونههاي باژگويي است. اگر برگرديم به كتابي كه حالا در دست شماست، ميبينيم كه فرم حافظانه يا طرز غزل حافظانه هم يك نوع باژگويي است: نوعي نظم كه پريشان مينمايد .
شما در توضيح دلايل فلسفي- و نه ادبي - بودن خوانشها و شروح نوشته شده بر حافظ، از ساختار پارودي در مفهوم ادبي آن بهره گرفتيد. شايد استقبال از جمله آقاي براهني در مؤخره «خطاب به پروانهها» در اينجاي گفتوگو بيراه نباشد كه «كل جهان فلسفه، بخشي از شگردهاي ادبي است.»
بله، به نظرم ميرسد كه زندهياد براهني در آن جمله كه نقل كرديد، نظر به اين ديدگاه داشته است كه حتي در متن فلسفي هم شما نميتوانيد فارغ از ريتوريك يا استعاره باشيد. اتفاقا در شعر حافظ است كه ميبينيم مفاهيم فلسفي چطور به خدمت شعر درميآيند. اين مفاهيم فلسفي يا عارفانه، مفردات شعر حافظ هستند كه او با آنها فكر ميكرده؛ خود شعر حافظ البته ميتواند موادي را به دست بدهد كه يك فيلسوف خوانشهاي فلسفي از آن داشته باشد؛ البته مهم است كه آن فيلسوف با مشربي سراغ حافظ رفته باشد. بله، با فلسفه مارتين هايدگر شايد بتوان خوانشي از حافظ به دست داد اما - فرضا – از منظر منتقد ماركسيستي مثل تري ايگلتون جواب نميدهد. نكته مهمتر اينكه اتفاقا ما در شعر حافظ انديشيدن را در شعر ميبينيم. من بر خلاف آرامش دوستدار كه معتقد بود شعر حافظ يكسره از انديشه خالي است. معتقدم كه شعر حافظ پر از انديشه است. انديشهاي كه به صورت شعر اجرا ميشود: انديشيدن در شعر.
وقتي از «قطعيتهاي قطعيتناپذير» در شعر حافظ سخن به ميان ميآيد، اين تعبير بيشك سويه مقابل قطعيتهاي ايدهآليستي، عرفاني و... را هم در برميگيرد. يعني دريافتهاي ماترياليستي محض از شعر حافظ هم به همين صورت به دنبال - به بيان شما - «به عبارت كشيدن» شعر حافظ هستند. مثلا آقاي حصوري صراحتا آوردهاند كه «معشوق حافظ بر خاك شيراز راه ميرفته» و لاغير؛ يعني مابهازاي بيروني داشته، شخص معيني بوده و نه حتي چيزي بين شخص حقيقي و موجودي زاييده خيال! آيا اين تلقيهاي قطعيتانگارانه را نبايد به اندازه تلقيهاي گروه اول بيراه دانست؟
بله، ما فقط با برخوردهاي ايدهاليستي يا عرفاني در خوانشهايي كه از شعر حافظ ميشود، مشكل نداريم، بلكه با تفاسير و خوانشهاي تاريخي از حافظ يا شاهنامه فردوسي هم مشكل داريم. مقصودم از «خوانش تاريخي» در اينجا تاريخ در معناي واقعي و factual و به كار گرفتن آن در فهم شعر حافظ است. البته اين نوع خوانش در جايگاه خودش ميتواند به پي بردن به واقعيتهايي از عصر حافظ و زندگي شاعر كمك كند؛ مثل آنچه قاسم غني يا ديگران در احوال و زندگي حافظ نوشتهاند؛ اما مساله در اينجا تاريخيت شعر حافظ است. ميبينيم كه آقاي حصوري جايي در كتابش راجع به حافظ ميگويد كه «شعر حافظ آينهدار تاريخ است.» اگر برگرديم به شعر و ادبيت متن حافظ، بايد بگوييم كه شعر حافظ آينهداري از وقايع عصر شاعر نيست، بلكه آينهدار خود زبان فارسي و يادهايي است كه در كلمه به كلمه اين زبان نهفته است. وقتي ميگويد «درِ ميخانه ببستند خدايا مپسند/ كه درِ خانه تزوير و ريا بگشايند...» با شعري كه مثلا يك شاعر عصر مشروطه درباره به توپ بستن مجلس ميگويد، فرق اساسي دارد. در توضيح تاريخيت در شعر حافظ به زبان ساده بايد بگويم كه در شعر حافظ بنمايههاي تاريخ و فرهنگ ايراني از ديدگاه حافظ و در رفتار خاص او طرح ميشود. آنجا كه ميگويد «شاه تركان سخن مدعيان ميشنود/ شرمي از مظلمه خون سياووشش باد...» اگر چه ميتوان مابهازاي تاريخي براي اين بيت پيدا كرد ولي ما در اينجا ديگر با تاريخ واقعي و factual روبهرو نيستيم؛ بلكه طرح بنمايهاي از تاريخ و فرهنگ ايراني را داريم. درباره «معشوق» در شعر حافظ كه به آن اشاره كرديد، بايد بگويم بله، اين معشوق اگر چه در يك كالبد انساني در منظر حافظ بر خاك شيراز زماني ميخراميده؛ اما در بيان باژگويانه شعر حافظ، ما فقط با اين بازنمايي روبهرو نيستيم. اين معشوق در شعر حافظ، جلوهاي از آن مطلق زيبايي در جهان آرزو شده حافظ هم هست. اگر فارغ از فلسفه و عرفان و... به ادبيت شعر حافظ برگرديم، اين دو وجه از معشوق را در شعر حافظ نميتوانيم از هم تفكيك كنيم. اينها مانند دو روي يك سكه و غيرقابل تفكيك هستند.
با توجه به تاكيد شما بر نسبت قصويت و زمان در شعر حافظ، طوري كه كلمه «قصه» هم در نام كتاب آمده و هم در زيرعنوان آن، فكر ميكنيد جداي از كاركرد اين مبحث در حوزه انتقادي شعر، كتاب تا چه اندازه ميتواند كاربست فني براي داستاننويسان داشته باشد؟
خُب، به هر حال هر كس با عوالم داستاني سر و كار داشته باشد، ميداند زمان عنصر بسيار مهمي در قصهگويي است. اصلا ميتوان گفت كه «روايت» به شكل داستان كوتاه يا رمان و اساسا هر روايتي، زمان است به علاوه «متن».... البته «متن» به مفهوم گسترده كلمه. بنابراين در داستان ما از زمان گريزي نداريم. همين نگاه مرا وسوسه ميكرده كه گاهي فكر كنم آدم چطور ميتواند گريبان خود را از توالي زماني در داستان رها كند؟ شايد اين انگيزهاي شد كه بروم سراغ شعر حافظ و آن را در چارچوب مفهومي« آغاز» بازخواني كنم. ميدانيد كه داستانهاي قديم و حكايتها معمولا با «يكي بود، يكي نبود» شروع ميشدند؛ يا مثلا با «چنانكه گفتهاند» يا «آوردهاند كه...» اين عبارتهاي آغازيني نشان ميدهد كه آغاز يك حكايت، ادامه آن فرادهش پيشينيان است؛ خاستگاههاي پيش از آغاز به تعبير ادوارد سعيد. اين در داستان مدرن است كه نويسنده فرض ميكند كه همه چيز را از يك نقطه صفر زماني آغاز كرده است؛ اما وقتي شما يك رمان يا داستان كوتاه مدرن را ميخوانيد، آيا معنايش اين است كه پيش از شروع داستان، هيچ واقعهاي براي شخصيت آن داستان يا رمان اتفاق نيفتاده است؟ در مورد سرانجامش هم همين طور؟ آيا با مرگ شخصيت، داستان تمام ميشود و دنيا ديگر ادامه ندارد؟ گذشته از اين ميبينيم كه مساله آغاز، فقط مساله فيلسوفان و اهل ادبيات داستاني و روايتشناسي نيست. حتي در علم هم شما به يك نظريه درباره آغاز جهان به عنوان يك فصلالخطاب نظريهها برنميخوريد؛ يعني بين آنها هم اختلاف هست، درست مثل مباحثي كه مفسران و اهل كلام درباره حادث (جديد) بودن يا قديم بودن متن قرآن داشتهاند و به نتيجه واحد نرسيدهاند. مفهوم «قصه» را من در اين كتاب به عنوان مطلق روايت يا طلق ماجراي حافظ با معشوق گرفتهام؛ اين قصه در يك غزل از كجا آغاز و به كجا ختم ميشود؟ و سعي كردم نه در بيرون شعر حافظ كه در متنيت شعر حافظ، در شعريت شعر حافظ به پاسخي براي اين پرسش نزديك شوم. در اينجا بايد تاكيد كنم كه در فرم غزل يا اصولا در شعر ما با مساله «زمان» مثل داستان روبهرو نيستيم. زمان در شعر، يك زمانِ «هميشه حال» است. انگار گذشتهاي نيست، آيندهاي نيست. سعي من اين بوده كه در اين - به اصطلاح - بيزماني شعر حافظ به ماجرا و «قصه» او و پاسخ پرسشهاي خودم برسم.