نيكلاي گوگول نبوغ و پريشاني
مرتضي ميرحسيني
نوشتهاند: «پاك ديوانه از دنيا رفت.» نيز نوشتهاند با او و يكي، دو نفر ديگر، مرز قصه از داستان كوتاه جدا شد. عمرش البته كوتاه بود و به چهلوسه سالگي نرسيد. در اوكراين متولد شد و در سنپترزبورگ - كه مركز فرهنگي روسيه قرن نوزدهم بود - به شهرت رسيد. بيستوپنج سالش بود كه نمايشنامه طنز «بازرس كل» را نوشت. به دردسر افتاد. به تبعيدي خودخواسته رفت. راهي ايتاليا شد. رم را براي اقامت برگزيد. دوازده سال در تبعيد ماند. گويا چندتايي از بهترين داستانهايش مثل «نفوس مُرده» (1842) و «تاراس بولبا» (1835) را در همين تبعيد نوشت. البته «شنل» (1842) كه شاهكاري در روايت تنهايي و حقارت انسان است، بهترين كار او است. معمولا نامش را هم با اين داستان ميشناسيم. به قول ويساريون بلينسكي «كمدي سرگرمكنندهاي است كه با هيچ و پوچ شروع ميشود و با هيچ و پوچ ادامه مييابد و به اشك ختم ميشود و در پايان، زندگي نام ميگيرد. قصههايش همگي اينطورند: اولش سرگرمكننده، بعد غم. زندگي خود ما هم چنين است: اولش سرگرمكننده و بعد غم. چقدر شعر، چقدر فلسفه و چقدر حقيقت در اينجا نهفته است.» طعم شهرت را كه چشيد، احساس رسالت كرد. باورش شد كه بايد براي مردم - و نه فقط مردم روسيه كه تمام بشريت - بنويسد و راه نجات و رستگاري را نشانشان دهد. داستاننويسي را كنار گذاشت و اندرزنامههايي به شكل نامهنگاري نوشت. انگار آدم ديگري شده بود. اين نامهها نه نشاني از نبوغش داشتند و نه عقيده درست و محكمي پشتشان احساس ميشد. نقش تازهاش را نپذيرفتند. حتي وفادارترين طرفدارانش نيز نااميد شدند. توجهي به انتقادات نكرد. آنقدر در خودش، در وسواسها و پريشانيهايش فرو رفته بود كه نميتوانست درگير تلخكامي ديگران شود. در ذهنش با مجموعهاي از افكار و عقايد متضاد ميجنگيد و مدام شكست ميخورد. فشارهاي بيروني هم تمامشدني نبودند. به قول دكتر ن. باژنف كه تحقيقي گسترده درباره علل و عوامل پريشاني گوگول انجام داده است: «نبايد عصر فرهنگي تار و سنگيني را كه گوگول ناگزير بود در آن زندگي كند و بنويسد از نظر دور داشت. كافي است دو تاريخ را در كنار هم بگذاريم: زمان ظهور گوگول بر صحنه فعاليت اجتماعي در 1828 كه اوج ارتجاع ناشي از وقايع دكابريستي همراه با جلوس نيكلاي يكم بر تخت سلطنت بود و سال مرگ او در 1852، در آستانه جنگ سواستوپول كه فروغي خونآلود آن تيرگي را برافروخت. سرگذشت شخصي گوگول كشمكش بين اين دو جريان اجتماعي مخالف را منعكس ميكند: در مقام يك استعداد بزرگ، به جناح مترقي تعلق داشت، اما در همان حال اعتقادات نظري او در حد يك محافظهكاري عادي فراتر نميرفت. اين منشا اوليه و اصلي كشمكش دروني او است. سرنوشت شخصي گوگول را به عنوان نويسنده ميتوان در مقام واقعهاي افشاگر در تاريخ جامعه او ديد.»
اواخر دهه 1840 به روسيه برگشت. كوشيد رمان ناتمام «نفوس مُرده» را ختم كند. چيزهايي نوشت. اما دلزده از آنچه نوشته بود، دستنوشتهها را آتش زد. از پا درآمده بود. زندگي را رها كرد. هفتههاي آخر، جز به اكراه چيزي نميخورد. حتي حرف نميزد و به پرسشهايي كه از او ميشد، پاسخهاي كوتاه ميداد. چند پزشك را براي ديدنش بردند. فايدهاي نداشت. كاري از آنان برنميآمد و درمانهايي كه به كار ميبستند، بيماري را چاره نميكرد. مارس 1852 در چنين روزي آخرين نفسهايش را كشيد. مرگش ناگهاني بود و كمتر كسي انتظارش را داشت. با رفتنش، عذاب وجداني سخت به جان منتقدانش -كه آن اواخر به او بيرحميها كرده بودند - انداخت. تورگنيف نيز مرثيهاي برايش نوشت: «آري، او مُرده است، مردي كه حالا حق داريم - حق تلخي كه مرگش به ما ميدهد - كبير لقبش بدهيم. مردي كه نامش مترادف يك دوره تاريخي در ادبيات ماست، مردي كه يكي از مفاخر ماست... فقدان او، غم فقدانهاي فراموشنشدني پيشين را دوباره زنده ميكند، همچنانكه زخمي تازه، درد زخمهاي كهنه را بيدار ميكند... نيازي نيست از معدود افرادي كه سخنان ما به گوششان اغراقآميز و نامناسب خواهد آمد، صحبت كنيم. مرگ نيرويي تطهيركننده و التيامبخش دارد. بدگويي و حسد، خصومت و سوءتفاهم همه در برابر عاديترين گورها به خاموشي ميگرايند: از آنها صدايي در كنار گوگول برنخواهد آمد. هر جايگاهي كه تاريخ براي او قائل شود، ما ايمان داريم كه هيچ كس از اينكه با اين سخنان ما همآواز شود، خودداري نخواهد كرد: روحش قرين آرامش باد، يادش تا ابد زنده باد، افتخار ابدي بر نامش.»