تنهايي
سروش صحت
جلوي تاكسي كنار راننده نشسته بودم. راديوي تاكسي روشن بود. ولي براي اينكه صداي گوينده را بشنوي بايد گوشهايت را تيز ميكردي. راننده ميانسالي را رد كرده بود و زير چشمهايش دو تا بالشتك پفي داشت. اما با حدود سن و سال بالايش قويبنيه به نظر ميرسيد. براي اينكه سر صحبت را باز كرده باشم، گفتم: «دوباره داره پاييز مياد.» راننده چيزي نگفت. بعد از چند دقيقه و بيآنكه من ديگر منتظر جوابي باشم، گفت: «بله... دوباره داره پاييز مياد.» به راننده نگاه كردم ولي او نگاهش به روبهرو بود. گوينده راديو چيزي گفت كه نشنيدم. راننده صداي راديو را زياد كرد. حالا صداي گوينده بهتر شنيده ميشد. «به قطعه شعري از استاد شفيعي كدكني توجه كنيد... در تمام هفته /خسته/ انتظار جمعه را دارم/ در تمام جمعه/ باد/ از فرط تنهايي انتظار شنبه است و كار...» راننده صداي راديو را كم كرد و گفت: «فردا دوباره جمعه است.» باز به راننده نگاه كردم. او هنوز نگاهش به روبهرو بود.