• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3434 -
  • ۱۳۹۴ پنج شنبه ۱۷ دي

نگاهي به رمان «يادت نرود كه... » نوشته ياسمن خليلي‌فرد

داستان خاطره‌ها

 

    كاميار مظفري/
«يادت نرود كه...» رمان شريفي است؛ چيزي فراتر از توقعي كه از يك نويسنده جوان و تازه‌كار مي‌توان داشت.
شايد اين كار نقص‌هايي داشته باشد كه براي يك نويسنده‌ 24‌ساله‌ و كار اولي امري معمول و عادي به حساب آيد اما آنچه حائز اهميت است چربيدن نقاط قوت كار بر نقاط ضعف آن است و مهم‌ترين آنها جزيي‌نگري و آشنايي يك نويسنده جوان است با زندگي افرادي كه در دهه 50 زندگي خود به سر مي‌برند.
در وهله اول، ياسمن خليلي‌فرد، قصه‌گوست و قصه‌گوي خوبي هم هست. او خوب مي‌داند چطور داستانش را با جزيياتي مرغوب و درگيركننده پيش ببرد و گاه حتي نوشته‌اش را از مسير اصلي خود منحرف سازد تا روايت به ورطه يكنواختي نيفتد. رويدادهاي قصه از جنس زندگي‌اند؛ تجربياتي كه ممكن است براي هر انسان، در طول زندگي‌اش اتفاق بيفتد. عناصر گنجانده‌شده در داستان كاركرد روايي دارند. خليلي‌فرد به اشيا توجه ويژه‌اي داشته است و اين اشيا و حتي مكان‌ها، گذشته را (كه از عناصر كليدي داستان است) به زمان حال پيوند مي‌دهد و در شخصيت‌سازي به كار نويسنده مي‌آيد.
نويسنده به درون ذهن شخصيت‌ها وارد شده است و لايه‌هاي ذهن آنها را كندوكاو مي‌كند. او حتي از كنار شخصيت‌هاي فرعي داستانش هم به‌سادگي عبور نمي‌كند و آنها را در حد تيپ باقي نمي‌گذارد. شخصيت‌ها در كنار يكديگر معنا مي‌يابند و گاه يكديگر را تعريف مي‌كنند و بر هم تاثير مي‌گذارند. مثلا ورود شخصيت‌هايي همچون «هاني اشرفي» و «بهنوش كاشاني» به قصه در تقابل با شخصيت‌هايي چون دكتر فرامرزي، شيرين، خسرو و حتي دو شخصيت اصلي داستان قرار مي‌گيرد تا تفاوت ميان روشنفكرنماها با روشنفكران واقعي به‌درستي در قصه جا بيفتد. همچنين مثلا نوع رابطه كيوان و فروغ با مستخدمين خانه‌زادشان معرف خاستگاه طبقاني آنها و شيوه تربيتي‌شان است. گلشاد و مش‌رجب كارگران مدرن امروزي نيستند كه كارشان را بكنند و پول‌شان را بگيرند و بروند. در واقع آنها بيشتر نقش هوراشيو را براي خانم و آقاي‌شان دارند و شايد تنها محرم ‌راز‌هاي واقعي كيوان و فروغ باشند كه ارتباط‌شان با خانم و آقا، ارتباطي عاطفي است و باز هم ريشه در گذشته و خاطرات مشترك آنها با يكديگر دارد.
بينامتن نقشي اساسي در «يادت نرود كه... » دارد. قصه، مجموعه‌اي است از گردهمايي موسيقي، نقاشي، شعر و ادبيات. «يادت نرود كه... » شما را به ياد فيلمي مي‌اندازد كه با مجموعه‌اي از هنرهاي ديگر كامل و دلنشين شده است و همان‌طور كه روايت پيش مي‌رود تصاوير زيبا مثل كارت‌پستال، موسيقي متن سنجيده، طراحي صحنه بي‌نظير و ديالوگ‌هايي تاثيرگذار با آن همراهي مي‌كنند تا اثرش را دوچندان كنند. اشاره داستان به برخي كتاب‌ها يا قطعات موسيقي خاص، نه براي سانتي‌مانتال كردن اثر، بلكه بر اساس كاربرد آن كتاب‌ها، موسيقي‌ها و... به كار رفته است. مثلا در جايي كه نويسنده به رمان «مادام دالاوي» اشاره مي‌كند ناخودآگاه شخصيت‌هاي آن كتاب را با كتاب مورد بحث تطبيق مي‌دهيم و ميان آنها شباهت‌هايي مي‌يابيم. اينكه مثلا فروغ شكيبا تا چه حد شبيه كلاريسا دالاوي است، كيوان كامياب يادآور پيتر والش و سيروس صميمي يادآور ريچارد و پسر ياغي و مادرگريز فروغ يادآور اليزابت، دختر سركش مادام دالاوي. خليلي‌فرد در رمانش دقيقا بر همين امر تاكيد مي‌ورزد كه بهره‌گيري و توسل به هنرهاي ديگر ‌بايد نقشي روايي در داستان داشته باشد و به جهت خودنمايي و روشنفكرنمايي به كار نرود.
گاهي منتقد چيزهايي را در اثر كشف مي‌كند كه شايد هرگز مدنظر نويسنده نبوده است. اسامي شخصيت‌هاي داستان «يادت نرود كه...» به عقيده من به لحاظ نشانه‌شناسانه قابل تحليل‌اند؛ اتفاقي كه شايد خود خليلي‌فرد تعمدا از آن بهره نگرفته باشد. «كامياب»، نام خانوادگي كيوان است. او ظاهرا زندگي رو به راهي نداشته و نشاني از خوشبختي يا خوشحالي در زندگي‌اش ديده نمي‌شود اما نبايد از ياد برد كه مرگ او با نوعي سعادتمندي همراه است. او پيش از مرگش به آرامش مي‌رسد و به خواسته‌هايش دست مي‌يابد، بنابراين انتخاب نام خانوادگي «كامياب» مي‌تواند انتخاب هوشمندانه‌اي باشد. فروغ، در جايي از داستان اشاره مي‌كند كه همواره مايل بوده علت نامگذاري‌اش را بداند و بالاخره از طريق گلشاد متوجه مي‌شود كه فروغ‌نامي در محله اميريه زندگي مي‌كرده و دكتر شكيبا هم از او خوشش مي‌آمده و بنابراين نام دخترش را گذاشته فروغ. دكتر شكيبا مردي هشتادو‌خرده‌اي ساله است و در جواني ساكن اميريه بوده؛ محله‌اي كه فروغ فرخزاد در آن زندگي مي‌كرده و هيچ بعيد نيست اين اشاره تلويحا به فروغ فرخزاد صورت گرفته باشد. و اتفاقا فروغ شكيبا هم همان بي‌پروايي‌ها و خلاف جهت آب شنا كردن‌هاي فروغ فرخزاد را دارد و اين انتخاب مي‌تواند نوعي ارتباط نمادين و محتوايي ميان اين دو برقرار كرده باشد. تشابه اسمي دو آرش هم از نقاط قوت داستان است و البته باز هم بايد ريشه اين نامگذاري را در گذشته فروغ و كيوان و منظومه مورد علاقه‌شان يعني «آرش كمانگير» جست‌وجو كرد. همخواني جالب نام شيرين و خسرو هم احتمالا تصادفي نيست؛ از ياد نبريم كه آنها تقريبا عادي‌ترين زوج داستان‌اند كه سال‌هاست زندگي بي‌فراز و نشيب و صلح‌آميزي را كنار هم گذرانده‌اند و اين همخواني نام‌هاي‌شان مي‌تواند نشات‌‌گرفته از همين مساله باشد. و سرآخر «ليلي»، نام همسر دكتر فرامرزي كه به وضوح نمادي از عشق است و در انتها هم فرامرزي تصميم مي‌گيرد به معشوقه‌ جوان‌تر نه بگويد و به سمت همان «ليلي‌ واقعي» بازگردد.
نكته‌اي درباره شخصيت‌هاي داستان حائز اهميت است و آن خاكستري بودن آنهاست. نويسنده، هرگز سعي بر آن نداشته كه براي ايجاد حس همذات‌پنداري ميان مخاطب و شخصيت‌ها آنها را به سمت سفيدي مطلق بكشاند. نه فروغ پاك و منزه است و نه كيوان. آنها خطاهايي داشته‌اند و حتي بعضا گناهكارند اما نويسنده در تلاش است تا علل رفتارها و برخي از كنش‌هاي آنها را به گذشته‌شان ربط دهد؛ گذشته‌اي كه ديگران در شكل‌گيري‌اش نقش داشته‌اند. نويسنده با شناخت دقيق خود از معضلات و اختلالات روانشناسانه، تعريف درستي را از شخصيت‌ها ارايه داده و سعي بر آن دارد تا شخصيت‌ها در سطح نمانند و با ويژگي‌هاي خلق‌وخويي و روانشناسانه‌شان تعريف شوند و كنش‌هاي‌شان با گذشته آنها مرتبط شود.
روابط نابسامان و گسسته از مهم‌ترين عناصر داستان است. كيوان دو ازدواج ناموفق را پشت سرگذاشته و يك عشق نافرجام. فروغ نيز دقيقا چنين موقعيتي دارد. ازدواج عاشقانه فرامرزي و همسرش در معرض فروپاشي ا‌ست و مرد سال‌ها به دور از همسرش و در انزوايي كسالت‌بار زندگي كرده است، طوري‌كه مخاطب به او حق مي‌دهد شيطنت‌هايي از او سر بزند. آرش براي رسيدن به آرمان‌هاي هميشگي‌اش و البته فرار از خانه‌اي كه آن را كلبه عشق مادر و ناپدري‌اش مي‌داند به دختر مورد علاقه‌اش پشت مي‌كند، مهشيد با مردي زندگي مي‌كند كه ظاهرا علاقه چنداني به او ندارد و... و از ياد نبريم كه اين نابساماني روابط تا حدودي منتج از گذشته و دوره‌هاي جواني و نوجواني كاراكترها بوده است كه بارزترينش خيانت دكتر شكيبا به مادر فروغ و ازدواج دوباره‌ او بوده است.
داستان «يادت نرود كه... » طولاني است با اين‌حال كشش خود را از دست نمي‌دهد. حجم ديالوگ‌ها تا حدي زياد است اما احتمالا نويسنده به سبب پيشه اصلي‌اش كه همان «سينما»ست خوب از پس نوشتن اين ديالوگ‌ها برآمده و توانسته با بهره‌گيري از واژگان درست و مناسب ديالوگ‌هايي باورپذير و به دور از شعارزدگي خلق كند. با اين حال رمان تاحد زيادي به يك فيلمنامه شبيه است.
بخش‌هاي پاياني كتاب، بسيار خوب از آب درآمده‌اند و البته داستان از نيمه انتهايي‌اش ريتم تندتري هم پيدا مي‌كند. چه صحنه ICU و چه فصل بعد از مرگ كيوان، باورپذير و تاثيرگذارند. شايد اگر برخي از جزييات مينياتوروار از ابتداي كتاب نيز حذف يا حداقل كوتاه مي‌شدند ريتم كتاب در سرتاسر آن حفظ مي‌شد.
نويسنده جنس تنهايي كاراكترهايش را به خوبي مي‌شناسد. او طوري آغاز تنهايي فروغ را در فصل انتهايي كتابش توصيف مي‌كند كه گويي خود، آن را زندگي كرده است. داستان با تنهايي كيوان آغاز مي‌شود و با تنهايي فروغ پايان مي‌پذيرد و آنها در ميانه اين راه و در آن نقطه تلاقي خلاقانه به تكامل مي‌رسند و خود را پالايش مي‌دهند. به عبارتي، جنس تنهايي فروغ هم در فصل آخر با تنهايي‌ها و خودخوري‌هاي او در فصل‌هاي ابتدايي كتاب (مثل فصلي كه نشسته پاي كارتن‌ها و آلبوم‌هاي قديمي را مي‌بيند) تفاوت‌هاي بسياري دارد كه نويسنده به خوبي از پس توصيف‌شان برآمده است.
بازگشت‌هاي نويسنده به گذشته و عناصري كه آنها را از گذشته در داستان به جاي گذاشته نقش بسيار مهمي را در داستان ايفا مي‌كنند و به آن بُعد مي‌بخشند. «يادت نرود كه...»  همان‌طور كه از اسمش هم پيداست، داستان خاطره‌هاست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون