دل گرفته
سروش صحت
وقتي سوار تاكسي شدم هوا روشن بود ولي به مرور همين طور كه ما آرامآرام توي ترافيك جلو ميرفتيم، هوا هم تاريك و تاريكتر ميشد. به راننده كه شبيه پدربزرگم بود، گفتم: «اين موقع كه ميشه، آدم دلش ميگيره.» راننده آرام سري تكان داد ولي چيزي نگفت. پرسيدم: «شما هم دلتون ميگيره؟» راننده گفت: «نه زياد... گاهي... بالاخره هر كسي گاهي دلش ميگيره.» از راننده پرسيدم: «آدم وقتي دلش ميگيره بايد چي كار كنه؟» راننده گفت: «هيچي، كاريش نميشه كرد كه...» سكوت شد. راننده كه انگار ياد چيزي افتاده بود، گفت: «بدياش همينه كه كاريش نميشه كرد.» بعد ادامه داد: «خيلي چيزهاست كه كاريش نميشه كرد، هيچ كاريش نميشه كرد، تازه اين خوبشه.» از راننده پرسيدم: «شما چه جوريه كه كم دلتون ميگيره؟» راننده گفت: «تو هم كه همسن من بشي دلت كمتر ميگيره. هرچي سنت بيشتر بشه، دلت كمتر ميگيره... دل آدم پير با دل آدم جوان فرق داره... وقتي پير بشي اينقدر دلت گرفته كه ديگه به دل گرفتن عادت كردي، اصلا نميفهمي دلت گرفته.» ديگر حرفي نزديم. حالا ديگر شب كامل شده بود. موقع پياده شدن وقتي كرايهام را دادم، راننده گفت: «گاهي اينقدر خاليام كه اصلا يادم ميره دل دارم... گاهي دلم براي دل گرفتن تنگ ميشه.» اين را گفت و رفت و دور شد.