فلسفه و زندگي روزمره-8
فيلسوف كيست؟
محسن آزموده
گفتيم فيلسوف و فلسفهدان با هم فرق ميكنند، ايبسا فلسفهدان كه نميتوان او را فيلسوف خواند، اگرچه عمرش شريفش را صرف فلسفه كرده است، به صورت دانشگاهي و در محضر استادان رسمي يا خود خوانده و با مرارت و دشواري، تاريخ فلسفه را خوب ميداند، سير تحول و تطور و تكوين انديشههاي فلسفي را بلد است، آرا و اقوال فيلسوفان را خوانده است، حتي ميتواند فلسفهورزي كند، استدلال بورزد، سخن منطقي بگويد، روشمند و دقيق درباره يك موضوع فلسفي يا غيرفلسفي بينديشد و حاصل انديشهاش را ارايه كند، اما فيلسوف خوانده نميشود، عكس قضيه نيز صادق است، اگر چه نه بهشدت و حدت اولي، يعني هستند (ولو شمارشان اندك باشد) فيلسوفان بزرگ يا كوچكي كه برخي ويژگيهاي بالا را نداشته باشند، يعني با تاريخ فلسفه به آن دقت و ريزبينانه آشنا نباشند، فلسفه را سر كلاس نخوانده باشند، با آراي فيلسوفان ديگر آشنايي دقيق نداشته باشند و نتوانند مثل يك فلسفهدان آنها را شرح دهند، اما فيلسوف هستند. يادداشت پيشين همين جا تمام شد و قرار شد كه به اين بپردازيم كه فيلسوف كيست؟ چون تا اين جا فقط گفتيم كه فيلسوف الزاما فلسفهدان نيست، اما نگفتيم كه فيلسوف ضرورتا بايد چه ويژگيهايي داشته باشد كه به اين عنوان يا صفت پر طمطراق موصوف شود.
در ابتدا به يك باور شايع و نه چندان دقيق اشاره ميكنيم و آن اين است كه همه انسانها فيلسوف هستند. اين سخن اگرچه جذاب است، اما نبايد چندان جدي گرفته شود، زيرا مهمترين معنايي كه ممكن است از آن مراد شود اين است كه همه انسانها به شكلي از اشكال به مسائل فلسفي فكر ميكنند، مسائلي كه بنياديترين مسائل زندگي بشري هستند و در نتيجه همه انسانها تا جايي كه زندگي ميكنند، به هر حال آگاهانه يا ناآگاهانه و انديشيده يا نينديشيده پاسخي براي اين مسائل دارند. به عبارت روشنتر مسائل فلسفي اساسيترين مسائل هستند، مثل اينكه وجود يا هستي چيست؟ آيا ميتوانم آن را بشناسم يا خير؟ آيا ميتوان انسان خوبي بود يا خير؟ چرا در دنيا شرور وجود دارند؟ آيا اصلا وجود دارند يا...؛ خب، روشن است كه هر انساني بالاخره يك جايي با اين پرسشها درگير شده و براي ادامه زندگياش به نحوي به اين سوالها جواب داده است، حالا اين جوابها ممكن است نادقيق باشند، ناآگاهانه باشند، تقليدي باشند يا انديشيده و در نتيجه فكر باشند، اما به هر حال هستند و هيچكس در شك نميتواند زندگي كند، چون نميتواند تصميم بگيرد و تصميم گرفتن يعني غلبه بر شك و برگزيدن يكي از دو يا چند راهحل پيش رو. بنابراين همه انسانها با مسائل فلسفي سر و كار دارند و اصلا مسائل فلسفي براي انسانها هستند. اما اينكه همه انسانها جوابي فيلسوفانه به اين سوالها بدهند، محل ترديد است و فرق فيلسوفان با بقيه در همين است.
يعني فيلسوفان كساني هستند كه اولا آگاهانه با اين سوالها برخورد ميكنند، ثانيا پاسخي روشمند و دقيق و مبتني بر استدلال عقلي و نه متكي به هيچ منبع ديگري جز عقل به آنها ميدهند. اما همين دو شرط براي فيلسوف خوانده شدن يك نفر كافي نيست. ممكن است من آگاهانه پرسشهاي بنيادين فوق را براي خودم و ديگران مطرح كنم و پاسخهايي متكي بر عقل و استدلال هم به آنها بدهم، اما اين پاسخها را از ديگر فيلسوفان وام گرفته باشم، با مطالعه آثار ايشان يا شنيدن از زبان خودشان يا از زبان يك نفر كه شارح دقيق آثار و انديشههاي آنهاست. در اين صورت من تا جايي كه توانستهام به اين پرسشها جواب بدهم، فلسفهدان هستم، اما قطعا فيلسوف نيستم. زيرا فيلسوف كسي است كه پاسخي منحصر به فرد (ولو متكي بر پيشينيان يا در تقابل با ايشان) به پرسشهاي بنيادين مطرح كند، پاسخهايي جديد و نو كه پيش از او كسي به آنها اشاره نكرده است، جوابهايي معقول و صد البته تازه، درست مثل هنرمندي كه اثري خلق ميكند. فيلسوفان پديدآورندگان انديشهها، ايدهها و مفاهيم نو و تازه هستند. گشايندگان افق يا افقهايي نو به هستي و شناخت ما از آن. گاهي اين پاسخها محدود و معدودند، اما گاهي نيز ميتوان آنها را به صورت يك نظام (سيستم) در آورد، يعني يك فيلسوف ميتواند تنها در برخي مسائل و پاسخها نوآوري داشته باشد و به خلق يك يا چند مفهوم تازه كمك كرده باشد يا يك روش تازه براي حل مسائل اساسي فلسفي ارايه كرده باشد، اما گاهي نيز يك فيلسوف مجموعهاي منسجم ارايه ميكند كه با آن ميتوان تمام مسائل عمده فلسفي يا دست كم بخش قابلتوجهي از آنها را پاسخ داد، به اين متفكر اخير فيلسوف نظامساز ميگويند، مثل افلاطون و ارسطو و هگل و كانت و....
با اين توضيحات حالا ممكن است روشن شود كه چرا بعضي ميگويند در ايران بعد از ملاصدرا در قرن يازدهم هجري (17 ميلادي) فيلسوف نداريم، تازه اگر بتوان بسياري را راضي كرد كه خود ملاصدرا فيلسوف است. در مورد آن تعدادي هم كه از سوي برخي بعد از زمان صدرالمتالهين فيلسوف خوانده شدهاند، بحثهاي تخصصي زيادي صورت گرفته است. يعني ممكن است اين افراد يا برخي از آنها به هر حال نوآوريهايي در برخي حل مسائل فلسفي داشته باشند، اما آيا ميتوان آنها را فيلسوف در رديف دكارت و نيچه و هايدگر و ويتگنشتاين و... خواند يا خير؟
و در پايان يك نكته بسيار مهم كه شايد لازم بود اول به آن اشاره ميكرديم و آن اينكه تا اينجا مهمترين شرط فيلسوف بودن را نو و جديد و عميق و قابل قبول (از نظر عقلي) بودن پاسخها و مفاهيم و ايدهها و انديشههاي فلسفي خوانديم، اما اهل فلسفه لابد قبول دارند كه اگرچه پاسخهاي نو به مسائل بنيادين، ضرورتي ترديدناپذير دارد، اما آن چه فيلسوفان را مهمتر و جذابتر و بزرگتر ميكند، گذشته از پاسخهاي آنها به مسائل پيشين، پرسشهاي تازهاي است كه مطرح ميكنند. به عبارت ديگر با توجه به ماهيت فلسفه كه پرسشگري از بديهيترين امور و طرح سوال از اساسيترين چيزها است، فيلسوف بزرگ كسي است كه مسائل نو مطرح ميكند و با آن پرسش افقي نامكشوف و مستور را در برابر ذهن مساله جو و نقاد انساني ميگشايد. ممكن است به نظر ساده بيايد و فكر كنيم كه طرح سوال جديد كاري ندارد، اشكالي ندارد، ميتوان تمرين كرد و كوشيد سوالي تازه طرح كرد، مسالهاي كه قبلا به آن اشاره نشده باشد. در واقع سوال نو، توجه دادن به جنبه يا سويهاي است كه ديگران آن را نديدهاند يا از كنار آن به سادگي عبور كردهاند. شايد به همين معناست كه آن فيلسوف بزرگ گفت پرسش پارسايي انديشه است.
در بحث بعدي اگر زنده باشيم و اين ستون و اين روزگار دوام آورد به اين مساله ميپردازيم كه زيست فلسفي با فيلسوف بودن تفاوت دارد و ايبسا انسان كه نه فيلسوف است و نه فلسفهدان و نه حتي با مسائل تخصصي فلسفه سروكله ميزند، اما فلسفي زندگي ميكند و در زندگياش منشي فيلسوفانه دارد.