بزنگاه
مشدي حسن با ترس خود را عقب كشيد و گفت: دروغه. گاو من همين جاس. من بوشو ميشنفم. از اينجا نرفته بيرون.
اصلان پرسيد: خب حالا كه اون جاس چرا نميخواي بري پيشش؟
كدخدا سرفه كرد و گفت: آره مشدي، اصلان راست ميگه. چرا نميري پيشش؟
مشدي حسن خود را عقبتر كشيد و نشست آن ور سوراخ پشت بام و گفت: من نميرم پايين. من همين جا ميشينم. گاوه هست. من ميدونم. من ميدونم. من اينجام. برين برين دنبال كارتون. من اينجام و منتظرم كه براش آب ببرم.
داستان گاو- غلامحسين ساعدي
فلاشبك
بعضي وقتها يه چيزاي كوچيكي تو گذشته، تبديل ميشن به يه حسرت بزرگ. بعد هرچي كه زمان ميگذره اون حسرت هم بزرگتر ميشه، تا يه جايي كه ديگه نميشه ازش فرار كرد. تنها دوبار زندگي ميكنيم- بهنام بهزادي