اروپا: نظم متكثر بينالمللي
هنري كيسينجر / مترجم: منصور بيطرف
بي همتايي نظم اروپايي
تاريخ اكثر تمدنها، داستان ظهور و سقوط امپراتوريهاست. نظم با حاكميت دروني آنها برقرار ميشد، نه از طريق تعادل در ميان دولتها. زماني كه اقتدار مركزي، مستحكم بود، قوي بودند؛ [وقتي هم كه] تحت حاكمان ضعيفتر قرار ميگرفتند، نامنظم ميشدند. جنگها در نظام امپراتوري عموما يا در جبهههاي مقدم امپراتوري بود يا به صورت جنگهاي داخلي. صلح هم با دستيابي به قدرت امپراتوري جامه عمل ميپوشاند. در چين و اسلام، رقابتهاي سياسي بر سر كنترل مرجع تثبيت شده نظم بود و براي به دست آوردن اين كنترل جنگ ميشد. خاندانهاي سلطنتي تغيير ميكردند، اما هر گروه حاكم جديد، خودش را به عنوان سيستم مشروع ابقاشدهيي كه به درون ضعف آن سيستم افتاده مطرح ميكرد. در اروپا چنين تحولي رخ نداد. با پايان حاكميت روم، تكثرگرايي شاخصه تعريف شده نظم اروپايي شد. ايده اروپا به مثابه قطعهيي بود كه روي آن جغرافيا، تجلي مسيحيت يا جامعه درباري، يا مركز روشنگري يك جامعه تحصيلكرده يا مدرن، طراحي شده بود. با آنكه اروپا به عنوان يك تمدن قابل درك بود اما هرگز يك حاكميت يا هويت متحد يا ثابت نداشت. اروپا اصول را به نامي تغيير داد كه واحدهاي متنوع آن، خودشان را در فاصلههاي متناوب زماني اداره ميكردند [و با اين كار] مفهوم جديد مشروعيت سياسي يا نظم بينالملل را تجربه كردند. در ديگر نقاط دنيا، دورهيي از رقابت حاكمان پيش آمد كه تا يك نسل ادامه داشت كه ميتوان آن را به عنوان «دوره آشوب»، جنگ داخلي يا «دوره جنگطلبان» در نظر گرفت –ميان پردهيي پر از ضجه و زاري از تفرقه كه مدام افزايش مييافت. اروپا تكه و پاره شد و همين تقسيم شدن را هم استقبال كرد. بخشهايي كه در آن خاندانها و مليتها به رقابت پرداختند آن را نه به شكل «هرج و مرجي» كه بايد از آن خلاص شد در نظر گرفتند بلكه از ديدگاه ايده آلي دولتمردان اروپايي - كه گاهي اوقات آگاهانه بود و گاهي اوقات نه – مكانيزم پيچيدهيي بود كه به سمت توازن حركت ميكرد تا منافع، يكپارچگي و خودمختاري هر قوم را حفظ كند. براي بيش از هزار سال و در جريان سياستمداري مدرن اروپايي، نظمي از تعادل و هويتي از مقاومت براي حكمـــراني جهاني، استخراج شد. [البته] اين به معناي آن نيست كه خاندانهاي سلطنتي بيش از همتايانشان در تمدنهاي ديگر در مقابل فتوحات شكوهمندانه ايمن بودند يا آنكه به طور انتزاعي در برابر آرمانهاي متنوع، متعهد؛ بلكه در عوض، آنها اين قوت را نداشتند تا خواستههايشان را به طور قطعي بر يكديگر تحميل كنند. در نهايت تكثرگرايي مشخصه مدل نظم جهاني را گرفت. آيا اروپا در زمانه ما اين روند تكثرگرايي را ارتقا بخشيده است- يا آيا تلاشهاي دروني اتحاديه اروپا آن را تصديق ميكند؟ حكومت امپراتوري روم براي 500 سال مجموعهيي از قوانين، دفاع مشترك و سطحي فوقالعاده از تمدن را تضمين كرد. با سقوط روم كه به تاريخ 476 پس از ميلاد برميگردد، امپراتوري از هم گسيخته شد. نوستالژي آن جامعيت گمشده در عصري كه تاريخدانها آن را «عصر تاريك» ناميده بودند، رشد كرد. تصوير هارموني و وحدت بهشدت روي كليسا متمركز شد. در آن نگاه جهاني، مسيحيت، يك جامعه منفردي بود كه توسط دو اقتدار مكمل اداره ميشد: حكومت داخلي، «جانشينان سزار» كه نظم را در حوزه غير روحاني نگه ميداشتند؛ و كليسا، جانشينان پطر [ مقدس] كه در نظر داشتند تا اصول مطلق رستگاري را جهاني كنند. آگوستين هيپو، در زماني كه حكومت روم فروپاشيد در شمال آفريقا بود. او از نظر فقهي نتيجه ميگيرد كه اقتدار سياسي دنيوي تا آن اندازه مشروعيت دارد كه زندگي ترس از خدا و همراه با آن رستگاري انسان را ترغيب كند. پاپ گلاسيوس اول در سال 494 پس از ميلاد به آناستازياس، امپراتور بيزانتين، مينويسد، «در اينجا دو سيستم وجود دارد كه تحت آن، اين دنيا اداره ميشود، اقتدار مقدس كشيشان و قدرت سلطنتي.
از ميان اينها، وزن بيشتر روي كشيشان است به اين خاطر كه آنها در روز قيامت [به خاطر همه] حتي به خاطر پادشاهان در مقابل خداوند پاسخگو خواهند بود.» اين مفهوم نظم واقعي جهان نه براي اين دنيا بلكه براي آن دنيا بود. از همان ابتدا كه اين مفهوم نظم جهاني فراگير بود، مجبور شد خلاف قاعده عمل كند: در اروپاي پس از روم، دهها حاكم سياسي، حاكميت را در ميان خودشان بدون آنكه سلسله مراتب روشني داشته باشند اعمال ميكردند؛ تماما با آنكه وفادار به مسيح بودند اما ارتباط شان با كليسا و اقتدارشان مبهم بود. در حالي كه قلمروهاي پادشاهي با نيروهاي نظامي جداگانه و سياستهاي مستقلانه براي گرفتن امتياز آن هم به روشي كه در ظاهر با «شهر خدا» آگوستين نميخواند مانور ميدادند، بحثهاي تند و تيزي در توصيف اقتدار كليسا برگزار ميشد. در روز كريسمس سال 800 پس از ميلاد آرزوي وحدت ه به طور مختصر تحقق يافت، يعني زماني كه پاپ لئو سوم، تاج بر سر شارلماني پادشاه فرانسوي و فاتح اكثر سرزمينهاي فرانسه و آلمان امروزي، به عنوان امپراتور روم گذاشت [ و با اين كار] به او عنوان فقهي داد كه تا آن زمان نيمي از شرق امپراتوري قبلي روم را كه سرزمين بيزانتين بود در برميگرفت. امپراتور از پاپ درخواست كرد «تا كليساي مقدس مسيح را از همه جهات از تاخت و تاز بتپرستان و خرابي كفار از اكناف دفاع و با تاييد ما در اصل به قوت ايمان كاتوليك، اضافه كند.»اما آرزوي امپراتوري شارلماني كاملا محقق نشد: در واقع به همان سرعتي كه برپا شد، شروع به فروريختن كرد. شارلماني با انجام كارهايي كه نزديكتر به موطنش بود انجام وظيفه ميكرد، هرگز درصدد آن برنيامد تا بر سرزمينهاي قبلي امپراتوري روم شرقي كه پاپ به او هبه كرده بود، حكمراني كند. او در غرب پيشرفت كمي در بازپسگيري اسپانيا از فاتحان مور داشت. بعد از مرگ شارلماني، جانشينانش سعي كردند تا موقعيت وي را با رويكرد به سنت آن هم از طريق نامگذاري موقعيت او به عنوان «امپراتوري مقدس روم»، تقويت بخشند. اما امپراتوري شارلماني در كمتر از يك قرن از زمان تاسيس آن با جنگهاي داخلي تضعيف و به عنوان يك وجود سياسي از صحنه حذف شد (با آنكه نام آن تا سال 1806 در سراسر قلمروها باقي مانده بود و استفاده ميشد).