باور كنيد، چشمها را بايد شُست
احسان حسينينسب
روزنامهنگار
با روپوش بلند سفيد ايستاد در درگاه مغازه. دستهايش بوي الكل و وايتكس ميداد. تهريش يكي درميان سفيدشدهاش را خاراند. صداي خرت خرت صورت زبرش را شنيدم. كفشهايش سياه سياه بود، اما نه سياهِ واكسزده، كه سياهِ آب خورده. انگار با دستمالي نمدار، گرد كفشها را پاك كرده بود يا كفشها را شُسته بود. ايستاد جلوي پيشخوانِ بقالي. دست كرد توي جيبش و اسكناسي بيرون آورد. به آنكه پشت دخل ايستاده بود گفت: «يك پاكت فروردين بده». اسكناس لوله شده را پرت كرد روي ترازو. در درگاه مغازه پاكت را باز كرد. يكي بيرون كشيد و گذاشت روي لبهاي سياهش. فندكي از جيب درآورد. سيگار را آتش كرد. بوي توتون سوخته آميخت با بوي الكل و وايتكس كه از دستهايش ميريخت در مغازه. پاكت سيگار را گذاشت توي جيب روپوش سفيدش. بوي پاكيزگي ميداد. بوي خوب تميزي. بوي هميشگي مطبها كه حالا آميخته شده بود با بوي سيگار. يك تركيب منحصربهفرد.
پزشك بود شايد؛ كه بعد از ويزيت بيمارهايي بيشمار آمده بود سيگاري بكشد و خستگي دركند و فكر كند آيا آن هزار متر زميني كه پارسال توي متلقو خريده را بفروشد يا نه. يا آمپولزن مغمومي بود كه به بيماري روي تختخوابيده، سِرم زده بود و منتظر تمام شدن سِرم بود و در اين فاصله سيگاري ميكشيد و به فكر دفترچه اقساطش بود، يا جور كردن جهيزيه دختر دمبختش، يا آلزايمر مادر پيرش.
ميتوانست پرستار بيمارستان باشد كه وسط شيفت، به بهانهاي پيچيده و از بيمارستان بيرون آمده بود و در كوچه پشت بيمارستان سيگار ميكشيد؛ دور از چشم پزشكي كه رييسش است يا مدير بيمارستان كه از پنجره طبقه سيزدهم آن بيمارستان خصوصي، پيپ به لب، خيابانها و اتوبانها را در عصرگاه تهران ميكاود. يا حتي ميتوانست نسخهپيچ داروخانهاي باشد كه بعد از بازنشستگي، ساعتهاي عصر را كنار قفسه داروها به شب بخيه ميزند و حالا، آمده بود تا به ملازمت سيگار، هوايي به سرش بخورد و به بيماري قلبياش فكر كند و حساب كند كه زندگياش را در همه اين سالها دود كرده؛ مثل همين سيگار كه لاي انگشتهايش بود.
اما آن حوالي، در آن محله قديمي كه سالها در آن زندگي كرده بودم و سالها بعدتر، مثل عزيزي از دستش داده بودم نه بيمارستاني بود، نه مطب پزشكي، نه داروخانهاي و نه حتي يك تزريقاتي كوچك.
سيگار را چسبانده بود به لبهاي تيرهاش. لبها سياه بودند. سياهِ سياه. انگار يك عمر جز به تلخي گشوده نشدند و هيچ نگفتند جز حكايت سياهِ رنجها و چركها و كدورتهاي انسان. شايد سياهي حرفهاي مرد در طول سالها ماسيده بود روي لبهايش. مرد ميبايست 50 سال را داشته باشد. صورتش استخواني بود. دستهايش هم. فكر كردم. فكر كردم و كوشيدم به ياد بياورم او را ميشناسم؟ نه! هرگز.
چهرهاش برايم آشنا بود؛ اما نه آن آشنايي كه او را به ياد بياورم. انگار جايي ديده بودمش، يا از كنارش رد شده بودم، يا حتي در خوابي و خيالي آن چهره استخواني در نظرم نقش بسته بود. فكر كردم او كه با اين روپوش بلند سفيد بايد از جهان پزشكها و پرستارها و تزريقاتيها آمده باشد، چرا در اين خيابان بلندِ پررفت و آمد، در درگاه بقالياي غبار گرفته دارد سيگار آتش ميكند؟ از كدام بيمارستان جا مانده بود؟ مريضهايش را كجا گم كرده بود؟ قفسه داروهاي بيشمارش را كي و كجا جا گذاشته بود؟ اصلا همه آنها كه با تنهاي تبدار خوابيده بودند تا بهشان آمپولي تزريق كند، يا سرمي فروكند در رگشان حالا كجا بودند؟ داروخانهاش، مطبش، بيمارستانش... كجا بود؟ نميدانستم.
او با يك پاكت سيگار فروردين در جيب روپوش بلندش حضوري بيتوجيه داشت. حضوري بيمنطق در آن خيابان بلند، پيچيده در خلعت تترونِ روپوش سفيدش، كه هرچه بود، همه اين قصهها از او درست شده بود.
آخرين كام را از سيگار گرفت. تهسيگار را انداخت روي زمين و با تخت كفش مچالهاش كرد. شانههايش را داد بالا، دستهايش را فروكرد در جيب شلوارش و راه افتاد. بوي الكل و وايتكس آهستهآهسته از شعاع بينيام دور شد. از عرض خيابان گذشت. رسيد آن طرف خيابان. دست كرد توي جيب روپوش و دستهكليدي بيرون آورد. سازهاي كوچك با سقف شيرواني كنار خيابان بنا شده بود. يك در بزرگ آهني داشت و پنجرهاي كوچك با هواكشهايي در دو طرف. سازه، مكعبي بود. در را باز كرد. از پشت در، صندلي قديمياي را بيرون كشيد و گذاشت دم در. بعد رفت تو و وقتي بازگشت، توي يك دستش يك جفت چكمه لاستيكي بود و توي دست ديگرش، يك «تي». تي را تكيه داد به ديوار. آستينهاي روپوش سفيدش را داد بالا. كفشهايش را كند و پايش را فروكرد در چكمه. كفشها را با وسواس گذاشت توي يك كيسه پلاستيكي. كيسه را برد توي آن سازه كوچك. برگشت و تي را برداشت و رفت تو؛ كه توالت عمومي كنار خيابان را بشويد. از نو. مثل هر عصر، كه توالت عمومي حاشيه آن خيابان بلند را ميشست. در حالي كه در اين سالها هيچوقت نديده بودمش. درست فكر ميكردم... او آشنا بود، سخت ديرآشنا.