دارالمجانين- 15
آقاي مهاجر
علي شروقي
روزنامهنگار
سراسر حادثه؛ تكتك شخصيتهاي اين قصه غريب بهرام صادقي ميتوانستند عضو پا به جفت دارالمجانين باشند، اگر ترس اين نبود كه متهم شوم به اينكه كفگير شخصيتهايم به ته ديگ خورده و دارم آب به دارالمجانين ميبندم. كلا بهرام صادقي از آن نويسندگاني است كه قصههايش راست كار دارالمجانين است. ميشود دارالمجانين را تا ابدالآباد فقط با خل و چلهايي كه او تحويل ادبيات داده ادامه داد. چنين ماشين ديوانهسازي را در ادبيات داستاني ايران بايد قدر دانست.
خلاصه هروقت آدم ديوانه كم بياورد بهرام صادقي به داد ميرسد و يكي از عجايبالمخلوقاتش را رو ميكند. يكيش همين آقاي مهاجر كه سوژه اين هفته است. يك مرد پنجاه ساله تاس قدكوتاه شكمگنده كه پير و بزرگتر و ريش سفيد همسايههاست. همسايهها هركدام دست ديگري را در ديوانگي از پشت بستهاند. از پسران صاحبخانه بگير كه يكيشان درويش است و بيكار، يكيشان سطحي و معمولي و عصباني مزاج است و دنبال خوشيهاي عادي و دم دستي زندگي و در ضمن تامين معاش خانواده هم به دوش اوست، برادر كوچكتر هم محصل است و دنبال چيزي براي كشف كردن و ثبت شدن نامش در تاريخ علم. عادت برادر بزرگتر اين است كه هر سال شب يلدا مستاجرها را دعوت كند و دور هم شبي را به عياشي بگذرانند.
آقاي مهاجر همانطور كه گفتم يكي از مستاجرهاي اين خانواده و بزرگ جمع است. وضع مالياش هم گويا از بقيه مستاجرها بهتر است. «باز جنگتان شده است؟ عصباني نشويد، صلح كنيد، آن هم شب به اين خوبي!» اين جملهها براي ورود آدمي از جنس آقاي مهاجر به صحنه داستان عالي است. جملههايي برازنده قامت ناساز او كه صلحطلب جمع است و ظاهرا هروقت بين برادرها دعوا مرافعهاي در ميگيرد ميآيد و پادرمياني ميكند و به نظر ميرسد حرفهاي اين كار است. چنين كسي سني هم كه ازش گذشته باشد طبعا پرچانه است و دم به دمش اگر بدهي زير آوار خاطراتش له ميشوي. در ضمن خاطرههاي آقاي مهاجر اين ويژگي را دارند كه اگر قطع شوند آقاي مهاجر دقايقي بعد از وسط يك خاطره ديگر شروع ميكند. او خود «اگر شبي از شبهاي زمستان مسافر» كالوينو است. انباني گرد و قلنبه از داستانهاي نصفه نيمه.
وسوسه ميشوم از خودم بپرسم اين نصفه نيمه خاطره گفتن را آيا بهرام صادقي از شخصيت خودش به آقاي مهاجر وام نداده؟ چون گويا خودش هم در نيمهكاره گذاشتن داستانهايش يد طولايي داشته است. بگذريم و برگرديم به آقاي مهاجر كه با سعه صدر برادرها را به صلح و آرامش دعوت ميكند. چنين سعه صدري البته منطقا به ديوانگيهايي كميك ختم خواهد شد و پته پير و بزرگ ساختمان را روي آب خواهد ريخت. هيچكس به اندازه مرد دنيا ديدهاي كه از طرف جمع ناپخته هم بهش مشتبه شده كه از بقيه عاقلتر و داناتر است مستعد ديوانگيهاي عجيب و غريب نيست و شب داستان بهرام صادقي هم به قدر كافي دراز هست كه خل و چل بودن آقاي مهاجر را رو كند و او را از مردي عاقل و بالغ كه وصفش رفت به كودكي حريص بدل كند كه دنبال مازيار- مستاجر جواني كه دانشجو است- راه افتاده كه بداند مازيار با چه لعبتي سر و سر دارد. البته راوي همان اول قصه هم هنگام معرفي او كاريكاتوري تمام عيار از او ارايه ميدهد. او پير سرد و گرم چشيده و پرحرف و كميكي است كه شفقت ميانگيزد گرچه در زندگي واقعي احتملا پرحرفيها و ژست پخته قلابياش آدم را فراري ميدهد. در دارالمجانين اما ميشود از مصاحبتش لذت برد.