نامهها- 12
پيش از دميدن خورشيد
مايكل گورا
ترجمه: بهار سرلك
پاريس بهار سال 1925 را ميگذراند كه نويسنده جوان امريكايي نامهاي براي ناشر جديدش فرستاد و در آن شانسهاي خود را در بازار ادبي ارزيابي كرد. تنها مجله تجاري كه تا به حال داستاني از او خريده بود، نشريهاي آلماني بود كه ميخواست متني را درباره يك ماتادور ترجمه كند اما با اين اوصاف نويسنده جوان از اميدوارياش به تبديل شدن به «دارايي» ارزشمندي به هوراس لايورايت، ناشرش نوشت.
ادبيات مدرن براي خوانندهها سختخوان بود و او ميدانست برخي كتابهاي خارقالعاده با شكست روبهرو ميشوند؛ لايورايت از اين دست كتابها منتشر كرده بود. اما با وجودي كه مجموعه داستانهاي خود او سختخوان بودند او احساس ميكرد «شانس خوبي براي فروش آنها دارد.» نويسنده جوان فكر ميكرد «روشنفكرها كتابهايش را تحسين ميكنند و بيذوق و سليقهها آنها را ميخوانند. متني در آنها نيست كه آدمي با تحصيلات دبيرستان نتواند آن را بخواند.»
به راستي كه ارنست همينگوي به يك دارايي بدل شد. مجموعه داستان «در زمان ما» تدارك فروشي گستردهتر و شهرت پيش رو را پيش آورد و نويسنده آن دقيقا ميدانست چه چيزي محرك انگيزه او خواهد شد. كلمات او ساده باقي ماند و گرچه جملههاي او اغلب بلند بود اما هميشه جملاتي مركب بود تا پيچيده. يك جمله خبري را با خبري ديگر ادامه ميداد و با رشتهاي از كلماتي كه محبوب انجيل و خودش بود به همديگر زنجير ميكرد. سبكي به شفافي آب اما پايين، كف رودخانه شيئي بينام ديده ميشد؛ گريزان و تيزپا كه هر صفحه از نوشتههاي او را عمق ميبخشيد و وقتي آدمي با تحصيلات دبيرستان يا حتي كمتر از آن متوجه اين اشياي بينام ميشود... خب، همين براي بخشيدن حس تسلط بر زندگي و ادبيات كافي است.
بخش ديگري از نامهها كه در دومين جلد كتاب «نامههاي ارنست همينگوي» گردآوري شدهاند، سالهايي را كه اين نويسنده به مقام امروزيناش نايل ميشود، ثبت كردهاند؛ سالهايي كه صرف كار در پاريس و خوشگذراني در پامپلونا كرد، سالهايي كه در آن نخستين فرزندش به دنيا آمد و نخستين ازدواجش روند از هم پاشيدگي خود را شروع كرد؛ او اين سالها را در كتاب «در زمان ما» گرد آورد و در همين سالها رمان «خورشيد همچنان ميدمد» را نوشت و انقلابي در زبان امريكايي راه انداخت. فكر ميكنم كساني كه عاشق خاطراتي كه پس از مرگ او منتشر شدند، مانند كتاب «جشن بيكران»، هستند از اينكه او در اين نامهها به پاريس نپرداخته شگفتزده ميشوند؛ در اين نامهها فقط اسم چند بار پاريسي و چند مهاجر را آورده است و حتي در نامههايي كه براي والدينش در ايلينوي نوشته از اين شهر حرفي به ميان نياورده است. و گرچه به رويدادهايي كه پشت سرگرمكنندهترين و دردناكترين فصل كتاب نامهها است اشاره كرده- سفري جادهاي با دوست جديدش اسكات فيتزجرالد- اما هرگز به توصيف اين شهر نپرداخته است. خود فيتزجرالد، گيرنده برخي از بهترين نامههاي اين كتاب است. در آخرين بخش كتاب، به فيتزجرالد ميگويد كه قصد دارد با نوشتن نقيضهاي غيرقابل انتشار از شروود آندرسن، «تكخال حيوحاضر و پرفروش» انتشارات لايورايت، قراردادش را با اين ناشر فسخ كند. دست رد اين ناشر به سينه همينگوي، او را در پيوستن به خالق «گتسبي بزرگ» در انتشارات اسكريبنر آزاد گذاشت- جايي كه آثار هر دوي آنها را مكسول پركينز ويرايش ميكرد- گرچه همينگوي انكار كرد «زماني كه اين متن را مينوشتم به هيچوجه قصد نداشتم نقيضه باشد.» در آن زمان انتشارات ناپ و هاركورت خواهان همينگوي بودند اما او به اسكريبنر وفادار ماند گرچه اين وفاداري هم ناچيز بود. نه اينكه همينگوي جوان به راهنماييهاي پركينز احتياجي داشت اما فيتزجرالد در بهترين دورهاش هم به اين ناشر نياز داشت؛ همين طور توماس وولف، آخرين ويراستار از سه ويراستار معروف. اما همينگوي ميتوانست به نثرش نظم ببخشد هرچند اين نامهها بيش از همه نشاندهنده اين است كه اين نظمبخشي چقدر زمان برده است.
سبك او در اين نامهها در عين نزديكي به ادبياتش، از آن دور است. زبان آن اغلب ساختاري ساده دارد و گويي به ندرت مينيماليسم آن محصول انتخابي عامدانه باشد. صفحات اين كتاب شامل دوستان خوب با پرترههاي زيباي تازه و «دارودسته بدجور خوش پاريسي» ميشود و بهترين لحظات وقتي پيش ميآيد كه او آگاهانه به تقليد از خود روي ميآورد؛ براي گرترود استاين و آليس بي. تكلاس درباره «دو رودخانه بزرگ» مينويسد كه «اتفاقي نيفتاده و (اين) منطقه فوقالعاده است، همهاش را از خودم سر هم كردم، پس كل داستان را در نظر گرفتم و بخشي از آن را همان طور كه بايد نوشتم، در مورد ماهيها فوقالعاده است، اما نوشتن كار سختي نيست؟»