نقد كتاب«بيرون از گذشته، ميان ايوان» نوشته مهري بهرامي
درد مشترك
سارهبهروزي
داستان با يك ويژگي منحصر به فرد زنانه و در يك غياب آغاز ميشود. ضعف و ناتواني ناشي از بلوغ. اين نخستين مسير حركت است. اين مسير از بالغ شدن، باروري تا مادرانه شدن ادامه دارد.
راوي مهمترين خصوصيت مشترك زنان را در خيال و واقعيت به تصوير ميكشد.
به نظر ميرسد ناديده گرفتن نابجاي «عزيز» تا بجايي است كه اين مادرانگي در داستان بارها بازسازي بدون لذت ميشود. اتمسفر حاكم بر داستان نيز، غم بزرگ و سنگيني است.
شايد پري را بتوان راوي دانست. وقتي در دنياي خيالانگيزش جسارت و قدرت ميگيرد، نظم موجود را بههم ميزند و حرفهاي درشت و ركيك ميگويد؛ پري است. درست در جايي كه راوي قدرت ندارد او (پري) يكباره ناپديد ميشود. زماني كه چهل روز بيمار است، از پري خبر ندارد. در واقع از آن همه جسارت خبري نيست زيرا بستري و بدون توان است.
اما دنياي داستان يك حركت جاري و روان نيز دارد. اين حركت در داستان با يك جفت كفش قرمز نمايان ميشود. كفشي كه به پاي همه زنان اندازه است. اين كفش مدتي در كنار آنان ميماند و از يكي به ديگري ميرود. به خواب تمامي زنان نيز رفته است.
به عقيده نگارنده يك جفت كفش كه مناسب همه است، ميتواند نشاني از پيوند مادر و جنين باشد و رنگ قرمز نشانه خون مادر.
حركت كفش بين زنان در واقع سوژه باروري است و يك زنجيره از تجربيات زناني است كه همه يك درد مشترك دارند تا در نهايت يكي ميشوند. اين حركت توسط خورشيد نامي آغاز ميشود. نام خورشيد ميتواند مظهر حقيقت باشد. يك حقيقت جدايي ناپذير از زن و بارورياش.
طبق نظريه كريستيوا« قاعده مادرانه، قانون ماقبل قانون است. اين حقيقت نوعي اهميت كار مادري در شكلگيري ذهنيت و فرهنگ است.»
اما در برخي جوامع، خلاقيت و قاعده مادرانه ناديده گرفته ميشود. راوي چند بار به رگخوب و خوني كه وارد رگهايش ميشود اشاره ميكند. اين اشاره ميتواند ارجاعي به «فراخود» باشد. فراخود در جهت تكامل بخشيدن به رفتار عمل ميكند و تمام تمايلات غيرقابل قبول نهاد را ناديده ميگيرد. همچنين تلاش ميكند كه «خود» بر اساس استاندارهاي آرماني عمل كند تا واقعيت. فراخود هنگام كودكي و در حدود 6 سالگي از طرف خانواده در وجود ما تاسيس ميشود.
اما متن نشانههاي بسياري از باروري و زايش را نيز در بر دارد. براي نمونه قدح آبي قديمي خاتون است كه با انارهاي دانه شده پر ميشود. اين قدح، حالا مدام از خرده ريزههاي شكسته، گيس بريده و ديگر وسايل پر ميشود.
به نظر ميرسد، قدح نشانهاي از بارداري مادران است. آب و رنگ آبي در قدح زايايي و مظهر باروري است. قدحي كه پر ميشود محل تغذيه و باروري نيز هست. اما نكته قابل تامل خرده شكستههاي بعدي است. عواطفي كه وقتي ميشكنند تنها در درون انباشت ميشوند. اين خردهها را نه كسي ميبيند، نه صدايش را ميشنود. حالا قدح آبي بعد از گذشت مدتي ترك دارد.
نمونه ديگر بندناف است. اگر راوي را در دنياي خيالش پري بدانيم. پري به شكمش دست كشيده و از اينكه ناف نداشته باشد تا مرز جنون رفته است. ما ميدانيم سوگل، زني قابله است. او در خواب ديده بچهاي زايمان كرده و بچه ناف ندارد. ميتوان چنين انگاشت كه راوي هيچ وسيله اتصالي براي مادرشدن ندارد. اين حركت بازتابي از خود راوي است كه با ترس و نگراني همراه است. او سرطان دارد و بستري در بيمارستان است. سرطاني كه ميتواند قدرت باروري يك زن را از او بگيرد. سرطان رنج اصلي راوي است. او نميتواند زايشي داشته باشد. درحالي كه از بندنافي حاصل زايش ديگري، زنده مانده است. به همين سبب غمگين است و قدح ميشكند. «نيست.» در نخستين جمله كتاب با راوياي كه قدرت زايش نداشته باشد، همخواني دارد.